روزهایی بود آکنده از اندوهی ناگفتنی. خموده. سرد به رنگ خاکستری گرفته. با جویهای لجنزده. و موشهایی که شهر را به تصرف میگرفتند. و تنها مایهی سرسبزی شهر، انبوه هرزگیاهان بودند. در شهری در محاصره پادگانها و زندانها. با یک گریزگاه منتهی به گورستان. در میان پادگانها و زندانها و گورستان، گُله گُله، کلانتری، پایگاه بسیج، مسجد، کمیته. بر سر خیابانها و چهارراهها، گشتهای مستقر. با مأمورانی مجهز به اسلحه و باتوم.
شهری با آدمانی در آمد و شد. صدها هزار نفر، پیچیده در شولای وهم. از اینرو، متروک. در این شهر، نگاه، نگاهی را برنمیتافت. “سلامی” “پاسخ نمییافت”. “هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان”* بود. (نقل قول برگرفته از “زمستان” اثر مهدی اخوان ثالث)
در این سرزمین، زندگی، وزنی نداشت. مرگ ارزان بود و فراوان. آنچه کمیاب بود، آزادی آدمی میبود.
و تو؟ به دنبال گریزگاهی بودی تا لحظهای از شهر میله و تفنگ و علف هرز رهایی یابی. تا حس کنی میتوانی نفسی بکشی. تا بغض گلویت کمی فرونشیند. تا جان آشفتهات دوباره رنج و شادی، زیبایی و زشتی را دریابد.
یکی از این گریزگاهها شعر بود. به سراغ شاملو میرفتی.
میپرسیدی: “امید کجاست / تا خود / جهان / به قرار / بازآید؟” او هشدار میزد: “هان، سنجیده باش / که نومیدان را معادی مقدر نیست!” و در گوش جانات زمزمه میکرد: “تو / یا من، / آدمییی / انسانی / هر که خواهد گو باشد / تنها / آگاه از دستکارِ عظیم نگاهِ خویش – / تا جهان / از این دست / بیرنگ و غمانگیز نماند / تا جهان / از این دست / پلشت و نفرتخیز نماند.” (خطابهی آسان، در امید؛ تیر ماه ۵۹)
و میرفتی تا امید بازیافتهات را با یاران تقسیم کنی. نه امیدی سرشار از نویدهای خوش آینده. نه امید به ظهور ناجی. بلکه امیدی برگرفته از “حضور گرانبهای ما / هر یک / چهره در چهرهی جهان / (این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست / مگر آن دَم که در او نگرند) – (همان جا). امیدی که ادامه مبارزه و تلاش را میطلبید. گردن ننهادن به یأس و سکون را. حتا در سرزمینی “که مزد گورکن / از بهای آزادی آدمی / افزون” میبود.
و در سرمایی که گرمای عشق، بعید مینمود، بیدریغ سرخیی عشقاش را تقسیم میکرد: “من فکر میکنم / هرگز نبوده قلب من / اینگونه / گرم و سرخ / احساس میکنم / در بدترین دقایق این شامِ مرگزاری / چندین هزار چشمهی خورشید / در دلم / میجوشد از یقین؛ / احساس میکنم / در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس / چندین هزار جنگل شاداب / ناگهان / میروید از زمین” (ماهی، ۱۳۳۸).
سالها بعد راز تأثیر ژرف شعر شاملو را به زبان خودش میخوانی. “امروز / شعر / حربهی خلق است / زیرا که شاعران / خود شاخهیی از جنگل خلقاند / نه یاسمین و سنبل گلخانهی فلان / بیگانه نیست / شاعر امروز / با دردهای مشترک خلق / او با لبان مردم / لبخند میزند، / درد و امید مردم را / با استخوان خویش / پیوند میزند.” چرا که نزد او “الگوی شعر شاعر امروز / گفتیم: زندگیست!” و ادامه میدهد: “او شعر مینویسد، / یعنی / او دست مینهد به جراحات شهر پیر / یعنی او قصه میکند / به شب / از صبح دلپذیر / او شعر مینویسد، / یعنی / او دردهای شهر و دیارش را / فریاد میکند / یعنی / او با سرود خویش / روانهای خسته را / آباد میکند.” (شعری که زندگیست، زندان قصر ۱۳۳۳).
از شکوه و توان انسان میسراید: “- جهان را که آفرید؟ / – جهان را؟ / من / آفریدم! / بحز آن که چون مناش انگشتانِ معجزهگر باشد / که را توانِ آفرینش این هست؟”
با معرفتی روشن، پیش از آن که حاکمان نورسیده “برای کشتن چراغ” زنگ شبانه را به کابوس خانهها بدل کنند، او سروده بود: “آنک قصابانند / بر گذرگاهها مستقر / با کنده و ساتوری خونآلود / روزگار غریبیست، نازنین / و تبسم را بر لبها جراحی میکنند / و ترانه را بر دهان. / شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد / … / کباب قناری / بر آتش سوسن و یاس / روزگار غریبیست، نازنین / ابلیس پیروزمست / سور عزای ما را بر سفره نشسته است.” (در این بنبست، تیر ۱۳۵۸)
از آزادی میسراید: “آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک / همچون گلوگاه پرندهای، / هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند. / سالیان بسیار نمیبایست / دریافتن را / که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانیست / که حضور انسان / آبادانیست.” (ترانهی بزرگترین آرزو، دی ۱۳۵۵)
از فقر و ناآگاهی در جهان میگفت: “… پیش از سخن گفتن از مسائل جهان سوم به حضور هولناک واپس ماندگى فرهنگى، جهل مطلق و خرافهپرستى حاضر در قلب و حاشیه شهرهاى بزرگ سراسر جهان اشاره کنم که بهویژه ترم «جهان سوم» را مخدوش مىکند. یعنى بر میلیونها نفر انسان تیرهروزى انگشت بگذارم که درون لولههاى سیمانى، زیر پلها، در حلبىآبادها یا بهسادگى در حاشیه خیابانها مىلولند و از آفتاب سوزان و بارانهاى بىبرکت پناهى مىجویند. انسانهایى که جفتگیرى مىکنند، مىزایند، و کودکانشان را در باتلاقى از لجن و مگس رها مىکنند تا اگر نمیرند نسل بىسرپناهان را از انقراض رهایى بخشند. بهراستى کى مىتواند بگوید انسانهایى که فىالمثل در سانست پارک، در قلب نیویورک ثروتمند از گرسنگى مداوم رنج مىبرند مردم جهان چندماند؟” (من درد مشترکم، مرا فریاد کن؛ سخنرانی در کنگره نویسندگان آلمان (اینترلیت) با عنوان “جهان سوم: جهان ما”؛ ۱۳۶۷)
از غارت دسترنج تودهها و رنج مشترک آنان: “آنچه از منابعِ کشورهاى ما بهاصطلاح جهان سوم بیرون مىرود، آنچه تلاشِ کارگران ما در واحدهاى فراملیتى نصیب آنها مىکند، آنچه از بازارهاى ما به جیب صادر و واردکنندگان مىرود؛ و آنچه از خزانه دولتهاى دستنشانده یا ماجراجو یا ارتجاعى به کیسه سلاحفروشان بینالمللى سرازیر مىشود، همه براى ادامه حیات اقتصادى قدرتهاى موجود اهمیتى اکسیژنى دارد. در غرب و شرق مىگویند: «جاى بسى خوشوقتى است که در عرض چهل و چند سال جنگى جهانى روى نداده!» – چه وقاحتى! درتمام اینمدت جنگهاى بىشکوهِ بىحاصلى خاکِ بسیارى از کشورهاى جهان را به توبره کرده است. جنگ کشورهاى جهانِسوم البته که جنگِ آن کشورها نیست. آنها جنگشان را به جهان سوم منتقل مىکنند. کارخانههاى سلاحسازى به برکتِ چهچیز مىگردد؟ و مگر جز این است که اگر این جنگها نباشد مىباید درِ این کارخانهها را گل بگیرند؟ عواید جهان سوم چرا باید بهجاى سرمایهگذارى در قلمروهایى که حاصلش رفاه و سربلندى آدمى است صرف خرید وسایل کشتار ستمکشانى بشود که در آینه تصویرى دقیقاً مشابه خود ما دارند؟” (من درد مشترکم، مرا فریاد کن؛ سخنرانی در کنگره نویسندگان آلمان (اینترلیت) با عنوان “جهان سوم: جهان ما”؛ ۱۳۶۷)
با هر گونه باورهای خرافی درمیافتد و خواهان اندیشهای منتقد است. از اینرو، با بازخوانی شاهنامه، نخوت خرافی و پوچ ناسیونالیستها را به فغان میآورد. (سخنرانی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، فروردین ۱۳۶۹)
این همه، شاملو را شاعر تودهها ساخت. شاعری که شعرهایش در بندهای شکنجهگاهها خوانده میشد. در میان جانهای شیفتهی آزادی و عدالت و انسانگرایی ورد زبانها بود. و همچنان هست. شاعری که با مردم و برای مردم رنج میکشد. “من / درد در رگانم / حسرت در استخوانم / چیزی نظیر آتش در جانم / پیچید. / سراسر وجودِ مرا / گویی / چیزی به هم فشرد / تا قطرهیی به تفتگی خورشید / جوشید از دو چشمم. / از تلخی تمامی دریاها / در اشک ناتوانیِ خود ساغری زدم.” (با چشمها، ۱۳۴۶)
و در همین شعر از “گاوگندچالهدهان”ها میگوید. “گاوگندچالهدهان”هایی که امروزه، پس از ۵۰ سال، جامهی “مصلحان” رژیم اندیشهستیز و خرافهپرور را بر تن دارند و با “آفتابگونه” در پی “فریفتن” خلایقاند: “… / افسوس! / آفتاب / مفهوم بیدریغ عدالت بود و / آنان به عدل شیفته بودند و / اکنون / با آفتابگونهیی / آنان را / این گونه / دل / فریفته بودند!”
و خون میگرید: “… / ای کاش میتوانستم / خون رگان خود را / من / قطره / قطره / قطره / بگریم / تا باورم کنند / ای کاش میتوانستم / – یک لحظه میتوانستم ای کاش – / بر شانههای خود بنشانم / این خلق بیشمار را، / گرد حباب خاک بگردانم / تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست / و باورم کنند.”
اکنون، ۱۷ سال پس از مرگ شاملو، قامتاش چنان استوار است که “ابلیس پیروزمست” ناتوان از خدشه زدن به چهرهاش، گورش را هم برنمیتابد. هر از گاهی گزمکان خود را گسیل میکند تا سنگ گورش را برکنند. هر چند شاعر سرانجام، با رنج و بیماری در سرزمینی درگذشت که در آن “مزد گورکن / از بهای آزادی آدمی / افزون” است، با این همه، مردمانی که شاعر برایشان میسرود، این شیفتهگان آفتاب، با همه بگیر و ببندها و تهدیدها، بیپروا در سالروز مرگش گرد میآیند تا یادش را گرامی دارند. تا سرودههایش در رسای انسانیت، آزادی و عدالتخواهی را، پاس بدارند. تا سرود “سراومد زمستون” را سر دهند. تا
“نه به آئین پرستش مردگان مرگ
یا به هیئت سوگواران حِرفَت
از این رو که آن شکستهی رنگآجین امروز سنگِ نشان ماست، تا فراموشمان نشود چه سرهای پرشور و چه جانهای زیبایی بر این راهِ تفته رفتهاست.” (اطلاعیه کانون نویسندگان ایران در گرامیداشت یاد احمد شاملو، ۲۹ تیر ۱۳۹۶)
باشد روزی که شیفتگاناش، بنایی در خور قامت این شاعر بزرگ معاصر برپا کنند. به پاس خدماتش به شعر، ادبیات، فرهنگ و هنر این کشور. و به پاس زندگیاش که تابناکترین شعرش بود. چرا که در هنر تعهد اجتماعی، حقیقتجویی و انساندوستی را میجست. از اینرو، هیچگاه در برابر هیچ قدرتی سر فرود نیاورد و قلماش را جز در خدمت باورهایش به کار نگرفت.
چنین است که تا پلیدی و نفرت، خرافه، بیعدالتی و آزادیستیزی در جهان هست، کلام شاعرانی چون ا. بامداد راه خود را در جان و اندیشهی تشنگان عدالت و برابری و آزادی مییابد. به آنان امید میبخشد. به تلاش میخواندشان. به مبارزه برمیانگیزدشان.
یادش گرامی باد
نظرات شما