دردانه پدر، دیشب سرت را کجای زمین گذاشتی؟ درجای خیس وتر که نخوابیدی؟ ازبرگ های خشک زیر سرت گذاشتی؟ وقتی که باد در به در گونه های نازکت را می سایید، درکدام بن بست جمهوری اسلامی نشسته بودی؟ از آفتاب بی رمق روزهای سرد، چیزی به تو رسید؟ درسوز وسرما گل خنده های گوشه لبت یخ نزد؟ دیشب وقت خواب، ماه کدام گوشه صورتت نشسته بود؟ دستت به نان رسید یا هنوز هم سطل های زباله ازتو بلندترند؟ ازراه پرت و دور که نمیروی؟ هنگام جست وخیز نزدیک ریل نشو. دستت به آبخوری پارک که میرسد؟ دستکم آب زیاد بخور.
مشق هایت را کی مینویسی؟ ازنیمکت های مدرسه برایم بگو. هنوز هم بین نیمکت های مدرسه، شاگردان کودکی می کنند؟ درکتابهایتان شعرهم میخوانید؟ بچه که بودم دوست داشتم شاعر شوم. شاعر اگرمیشدم با دیدن برگ های ریخته برزمین تمام قافیههایم را قانع میکردم برگ ها را به درختان برگردانند.
شنیده ام خوب سازمیزنی. گاهی صدای سازت را درتصورم گوش می دهم. گاهی صدای سوز آوازت مرا درخودم دفن می کند. یادم نرفته است. سرقولم ایستاده ام. یک سازنو به زودی به دستت می رسد. یک نی از درخت تنومند اتحاد. کافیاست پایان زمستان را تاب بیاوری. فقط خواستم بگویم تو هم یادت نرود برای این مردم خسته دلتنگ، سازت را شاد کوک کنی.
راستی همه تو را به نام دردانه پدر می شناسند. تو مرا چه خطاب میکنی؟ چگونه درمردمک چشمان کوچکت مرا به تصویر میکشی؟ فردا که سنگینی یک اتهام واهی را گردن من به دوش می کشد، مرا چه خواهی خواند؟ مردم دردمند سیاه جامه وسیاه بخت، درکوچه پس کوچه های نمور و ماتم زده شهر، با چه واژههایی ازصیدهای جوان کشتارگاه سرمایه داران اسلامی یاد می کنند؟ من نماد سروهای سربه دار خونین حکومت دار وشکنجه ام.
دردانه پدر روزی میرسد که خواهی دانست روزهای سخت وطوفانی زندگی مردم، چگونه یک به یک ازپی هم می گذرد. مردم رنجدیده بینوا، بیگانه ازخویش، به دنبال روزها سٌر می خورند به پرتگاه نیستی. مانند من. مانند تو. هرقدرپیش تر رفتیم، بیشتردرگل ولای فقر و بدبختی فرو رفتیم. آنقدر فاصله بین ما و نان زیاد شد که ناگزیر من وتو ازهم جدا شدیم. من حکایت بغض یک ملت درحال ترکیدنم.
خوب که نگاه کنی، می بینی ما مردم گرسنه خیلی دویدهایم. بر هرچه در بود، کوبیدهایم. هر فرازو نشیبی را که فکرکنی پیمودهایم. دیگر چیزی نمانده بود که به آن چنگ بزنیم. هرکس به شیوهای این درد تلخ را سرکشیده است. وقتی تورا میان بازوانم گرفتم، از گرسنگی جیغ می زدی. انگارخانه برسرم فرو ریخت. جیغ های تو بردلم چنگی عمیق زد. جراحت این زخم هرگز علاج نشد. هزاران باربه من گفته بودند که راه این است و آن چاه. من هم نمیخواستم در چاه بروم، اما راهی برایم نمانده بود. ما درچاه فاصله های طبقاتی افتاده بودیم. من گونه های سرخ شده مردم گرسنه، ازسیلی سخت حاکمیت ظالمانه سرمایهداری ام.
مانند تمام مردم به خاک سیه نشسته، با چشمانی تهی ازهرچه زندگی است. غرق شده دریأس و نا امیدی. دمپاییام را پوشیدم. درخیابان راه افتادم. همراه با مردم ستمکشیده نشسته برسرثروت عظیم اما نیازمند یک لقمه نان، تشنه یک جرعه آب. محتوم به درد گرسنگی و محکوم به بیسرانجامی محض. زندگی نصفه نیمهای که دربطالت انتظاری عبث میگذرد. سالها بود میاندیشیدم تا به کی باید رنج این انتظار را کشید؟ من منتظر نماندم. من احتراق شعله یک شمع کوچکم.
دردانه پدر، ازمن توقع نداشته باش هنگام بیکاری و درد جانکاه گرسنگی، وقتی جای جراحت زخم جیغ هزاران کودک مانند تو دردلم هرلحظه تیر می کشید، دردورانی که زندگان نیمه جان با چشمانی نیمه باز درگورهای سیاه، شب را به صبح میرسانند، کاری قابل پسند دزدان جنایتکارحاکمیت انجام میدادم. من را به نام درد مشترک صدا بزن.
هرچند درمساحت کوچک بند من هرلحظهاش نفسگیراست، هرلحظه من هم وقت را میکشم. تنها روز ملاقات است که وقت کشی نمیکنم. درخیالم روبه روی هم می نشینیم. با هم دست میدهیم. تو را میان بازوانم میگیرم. میدانم هنوزهم گرسنهای. من هم هنوز دمپایی به پا دارم. اما فردا سحر دمپاییهایم تنها داراییام اولین چیزی است که ازپایم جدا می شود. من غمناک ترین حادثه این برهه از تاریخ سیاهم.
دردانه پدر! در لابه لای دردهایی که کشیدهایم یک درد هنوز آزارم می دهد. همیشه وهمه جا ما آخرصف قرارمیگیریم. نان های خشک آخرین تنورسهم ماست. گنداب فاضلاب بالای شهر نصیب جوی آب ماست. به جای کلاس درس، کودکان ما در کپر، دشت، بیابان وخیابان نشستهاند. کتاب های درسی شان دست دوم است. درتقسیم کار ونان ما آخر صف ایستادهایم. اصلا همیشه ما تهیدستان هستیم که آن ها هم هستند وبه ثروت وقدرت شان می نازند. اما دست آخر ما گرسنگان، همیشه متهم ردیف اولیم. گویا از ما دم دستتر پیدا نمیکنند. بینام وبینشان. سبک به اندازه وزن یک جفت دمپایی. غریب به وسعت آخرین غروب.
فردا هنگامه سحر وقتی که آسمان ستارههایش را خواب میکند، مرا بیدار میکنند. خورشید سرگرم نازکردن سرشاخه های ترد یاس می شود. وقتی نسیم میرود شبنم را به برگ گل های عاری ازغبار بسپارد، دردانه پدر، من تورا به که بسپارم؟
شب مثل هرشب است. با این تفاوت که آسمان قد کشیده است. باد ازجدایی دوبید مجنون حرف میزند. از این فاصله ها ملول گشته است. به خودش میپیچد. درپیمودن این راه دشوار، همراه با مردمان جان به لب رسیده، درشب های پر از التهاب مرگبار، خودش را تاراج میکند. در گوش رهگذران خسته فریاد میزند، این لاله های واژگون سربه دار را به خون جگر آب داده اند. دیرنیست که این باد طوفان به پا کند.
دردانهام بعضی ازلحظه ها در زندگی بغض آوراست. اکنون چیزی در درونم نا آرام است. چیزی که از درک این چهاردیواری کوچک من خارج است. اندوه سنگینی روانم را می کاهد. دردانه پدر دلم برایت گرفته است. تو شیرینترین اتفاق در زندگی سراسر تلخ من بودی. من تلخترین اتفاق دردوران شیرین کودکی تو خواهم بود.
فردا سحر، دری کهنه جا مانده از بقایای دیرینه سنگی، به رویم بازمیشود. با تک پیراهنی ما لامال ازخونابه زخم های تنم، مرا به چوبه دار می رسانند. بازهم اشتباه می کنند من سردم نمیشود. ازبیعدالتی وظلم وستمی که درپیچ پیچ ریسمان دار بافته اند، آتش شعله میکشد. من گرم میشوم. تنها امید من همین شعله های خشمگین سرکش است. من سرخترین بیرق این قرن تشنه به خونم.
دریغ و درد که تمام قافیه هایم را برای داشتن نان باختم. اما اگر شاعر بودم تنها شعرم را با اتحاد تمام قافیههای موجود،دریک سرود خلاصه می کردم. سرودی برای آزادی و به نام آزادی. وهر سحربه جای صدای ناهنجاری که ازگلدسته های شهرپخش می شود و دل شیشههای نازک را میشکند، ازدهان بلبلان خوش آواز باغ ، این سرود را به گوش همه می رساندم.
نابود باد رژیم کشتار و اعدام جمهوری اسلامی
زنده باد آزادی
زنده باد حکومت شورایی
چهار بهمن ۱۴۰۲
کنش یار
نظرات شما