مرد با همسرش هر دو، سخت کار می کنند. با اندک پولی که دارند پارچه می خرند و پیشبند آشپزخانه، دستگیره، جای قابلمه و اینجور چیزها می دوزند. بعد، مرد آنها را برای فروش به بازار کوچک می آورد. خانه ی آنها در جنوب شرق تهران است. مرد برای فروش آنها، به شمال غرب تهران می آید. زن اما در خانه می ماند تا باز بدوزد و بدوزد و بدوزد.. و درحین دوختن، آرزو میکند که همسرش توانسته باشد پیشبندها و دستگیره ها و … را بفروشد. زن و شوهر، هر دو جوان هستند. هر دو تحصیلکرده. اما هر دو از خانواده هایی که فقر از سر و کولشان بالا می رود. بچه هم دارند. مهرماه برای بچه هایشان، فصل شادی و شور است اما برای والدین، فصل سختی و افزونی مشکلات. چون تامین مخارج کودکانشان برایشان دشوارست.
در این بازارچه حدود دویست انسان زحمتکش، کار میکنند. بیشترشان جوان هستند و اغلب متاهل. و متاسفانه تقریباً همگی مستاجر.
میگویم: خونه ی ما نزدیک اینجاست. اگه نوشیدنی خنک، یخ، قند و چای خواستید به من بگید براتون بیارم. میخندند. می گویند: ما به تشنگی و گشنگی و گرما و سرما عادت داریم ولی به نگاه منتظر و مشتاق همسر و بچه هامون شب که به خونه میریم ذوقزده بطرفمون می آن و خیال میکنند کلی فروش کرده ایم و سود برده ایم و میتونیم مایحتاجشونو بخریم، عادت نکرده ایم. به اخم کردنهای صاحبخانه عادت نکرده ایم…
می پرسم: پاییز و زمستون که بارون و برف بیاد چکار میکنید اینجا؟ زیر این پارچه های نازک….
میگویند: خودمونو تو پتو می پیچیم میشینیم منتظر مشتری، اگه بیاد. خیلی که سرد بشه آتیش روشن میکنیم و خودمونو گرم میکنیم. خلاصه باید تحمل کرد….
می گویم: بارون اجناستونو خیس میکنه!
میگویند: روشون مشما می کشیم.
میگویم: زمین اینجا خاکیه، بارون گل و لای ایجاد میکنه. سر تکان می دهند… بعد فقط میخندند… میخندند…
میگویم: به آقای «د» بگید زمین اینجارو آسفالت کنند. با وحشت نگاهم میکنند! یکیشان جواب می دهد: اگه آسفالت کنند که دیگه نمیزارن ما بیاییم اینجا فروشندگی کنیم!
آه. راست میگوید! فکر این چیزها را نکرده بودم. اما آخر چرا؟ چرا نباید روی زمین خالی آسفالت، اینها بیایند فروشندگی کنند؟
بلند می پرسم: آخه کی نمیزاره؟
میگویند: شهرداری.
میپرسم: چرا؟
میگویند: چرا نداره!…. بعد باز میخندند…. خوش بحالشان. چه سبکبالانه و ساده میخندند.
شریفترین و زحمتکش ترین انسانهایی که در عمرم شناخته ام. همه پرکار. و همه مربان. یکیشان میگوید: 5 صبح از خونه میزنم بیرون. تا وانت رو بار بزنم و به اینجا برسم 9 و نیم صبحه. شب تا به خانه برسم 1 نیمه شبه.
یکی ازین زحمتکشان… موقع ناهار….
میپرسم: ناهار چی داری؟
میگوید: پلو با مرغ.
قابلمه اش را نگاه میکنم. قابلمه ی کوچک فلزی که اصطلاحاً به آنها روهی یا رویی میگویند. به اندازه ی یک نعلبکی فنجان، کوچک است با ارتفاع یک لیوان. یک کفگیر برنج و روی آن دوبند انگشت گوشت مرغ. این ناهارش است.
میگوید: میدونی چند وقته با خانمم غذا نخورده ام؟ بعد به نقطه ی مبهمی در دور دستها نگاه میکند و به فکر فرو میرود… نمیدانم به چه فکر میکند…
میگویم: خب کار درستی نمیکنی! گاهی تعطیل کن به خانواده برس! میگوید: ای، ای! خبر نداری زندگیم چقدر سخته! انقدر بدهی دارم که….
دیگر ادامه نمی دهد… ناهارش را می خورد… دو سه قاشق . بعد سفره اش را جمع میکند. در کمال حیرت نگاهش میکنم! صحبت از بدهی، اشتهایش را از بین برد. همان یک کفگیر برنج هم تقریباً دست نخورده ماند. از خودم شرمنده میشوم که حرف را به جایی کشاندم که یاد بدهی هایش بیفتد.
دیگر حرفی نمیزنم. در سکوت… نگاه میکنم… همگیشان چشم انتظارند. منتظر کسی که اجناسشان را بخرد. یکی از آنها را می بینم که بالاخره اولین فروشش با موفقیت انجام شده است. ده هزار تومانی را می بوسد و به پیشانی میزند و در جیب می گذارد. بعد می گوید: این دشت اولم بود از کله ی سحر تا حالا صلات ظهر! بعد لبخند میزند. لبخندهایشان به من روحیه می دهد. با آنهمه مشکلات همچنان لبخند حتی خندیدن را فراموش نکرده اند… همچنان به فردای روشن امیدوارند.
با صدای بلند فکر میکنم: کاش انقدر پولدار بشم که یک پاساژ خیلی بزرگ بسازم و مجانی یا لااقل برای دو سال مجانی به تک تک شماها بدهم تا زیر آفتاب و در سرما نباشید. در جایی سقف دار، با کولر و بخاری و همه ی امکانات رفاهی، در جایی امن و قشنگ، کار کنید و زندگیتان روبراه شود.
نگاه میکنند…. سرشان را تکان می دهند…. انگار حرفم را باور نمیکنند. انگار فکر میکنند هر کسی پولدار شود خسیس و کنس میشود. انگار فکر میکنند اگر پولدار شوم فراموششان میکنم. اما حقیقتاً اینگونه نیست. تک تکشان در ذهن و فکر و دلم جای دارند. آرزو دارم یکروز آنقدر پولدار شوم که زندگی همگیشان را روبراه کنم تا برای مدرسه رفتن بچه هایشان عزا نگیرند. بلکه بچه هایشان را به دانشگاه بفرستند. به مسافرت خانوادگی بروند. لباسهای با کیفیت بپوشند. و مهمتر از همه اینکه هرگز از نگاه های مشتاق و منتظر فرزندان و همسرانشان شرمزده نشوند بلکه مطلوبترین زندگی را برای خانواده هایشان فراهم کنند و در رفاه و آسایش و آرامش باشند و با افتخار به خانه بروند و با صدای بلند سلام کنند. با بغلی پر از هدیه برای کودکانشان و شاخه گل رز قرمزی برای همسرانشان و بوسه هایی روی صورت همه ی خانواده. دیگر از صاحبخانه هم خجالت نکشند و نترسند.
نمیدانم چرا دولت که تا همین سه هفته ی دیگر بساط محرم و هیئتها را برپا میکند و میلیونها تومان شاید هم میلیاردها تومان برای عزاداری امام حسین هزینه میکند، بجای آن، برای این محرومان اقدامی نمیکند؟ نمیدانم چرا خانمی که در مترو از من پرسید: برای نخ کلاه از چه جنسی استفاده کنم؟ و بعد اضافه کرد که کلاه برای مسافر مکه و برای حاجی میخوام!، از همان حاجی نمی پرسد که چرا پول مکه را به بچه های مدرسه ای هدیه نمی دهی؟ به خانواده هایی که تامین مخارج مدرسه دلبندانشان برایشان شده کابوس….
گالن آب که رویش سیاه و چرک شده و یک گوشه اش هم گویا کنار حرارت بخاری یا هرچی، آب شده و کج و کوله شده را بر میدارم. درش را باز میکنم. میپرسم: آبش کثیف و روغنیست؟ میخندد. میگوید: نه! نه! به ظاهرش نگاه نکن! داخلش تمیزه تمیزه!
راست می گوید. به ظاهر نباید نگاه کرد. ظاهر همه چی مخصوصاً آدمها، با باطنشان گاه متفاوتست. گاه ظاهر افراد فقیرست اما دلی ثروتمند دارند. دلی پر از محبت. وجودی پر از معرفت و شرافت و انسانیت. و برعکس، گاه انسانهایی پیدا میشوند که با کلی ادعا و پز و شعارهایشان و با ظاهر و ریخت و لباسشان به دنیا فخرفروشی میکنند اما به درونشان که نگاه کنیم چیزی نمی بینیم جز درونی تهی از شعور و معرفت و محبت و انسانیت.
کاش همه بتوانیم چه در زمان پولداری ، چه در بی پولی، انسان باشیم. انسانی با مرام. با معرفت. با لبهایی که لبخند را از یاد نمی برند. کسی را مسخره نمیکنند. خیرخواه دیگران هستند. عصبانی نمیشوند. درست مثل اینهایی که من شناختم. مهمتر اینکه درست مثل همینهایی که شناختم «پناه هر بی پناهی باشیم».
صدایش در گوشم است. پرسیده بودم: قبلاً چکار می کردی؟
جواب داده بود: تو کارخونه کار میکردم.
پرسیده بودم: چرا کارتو ول کردی؟
خندیده بود… با همان خنده جواب داده بود: من کارمو ول نکردم. کارم منو ول کرد! کارخونه رو تعطیل کردند همه بیکار شدیم!
گفتم کاش سوسیالیسم در ایران و همه ی دنیا مستقر بشه تا دیگه هیچکس بیکار نشه، تا همه ی مردم در رفاه باشند و فقر ریشه کن بشه.
با لبخند زیر لب گفته بود: سوسیالیسم.. سوسیالیسم..
خیال کردم الان خواهد پرسید: «سوسیالیسم دیگه چیه؟» اما نپرسید. از من خیلی باسوادترست. آنها بیش از من و شعارهایم عاشق سوسیالیسم هستند. آنها زندگی را تا بن استخوان میشناسند. سلامت و پایدار باشند. و زنده باد سوسیالیسم!
اشرف علیخانی (ستاره) 3 شهریور 96
نظرات شما