جنبش جهانی طبقه کارگر در مسیر تکاملی خود طی دو قرن اخیر بویژه از زمان پایهگذاری سوسیالیسم علمی توسط مارکس (و انگلس) و انتشار مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸) فراز و فرودهای زیادی را از سر گذرانده است. موانع بسیار بزرگی که بورژوازی و گرایشهای غیرپرولتری درون این جنبش در دوران حیات مارکس بر سر راه رشد و تکامل جنبش طبقه کارگر بوجود آوردند، بسیار متنوع بود. مبارزه با این انحرافات، طرد و ایزوله ساختن گرایشها و ایدئولوژیهای غیرپرولتری، یکی از عرصههای مهم فعالیتهای نظری و عملی و از خدمات بزرگیست که مارکس تا پایان عمر خود به آن مشغول بود.
پس از شکست انقلابات ۴۹ – ۱۸۴۸ و سلطه ارتجاع در اروپا و سلب آزادیهای سیاسی، فشار علیه طبقه کارگر تشدید گردید. کارگران پیشرو مجبور به مهاجرت شدند. تمام سازمانهای حزبی و روزنامههای متعلق به کارگران درهم شکسته و برچیده شدند. تا پیش از ایجاد انترناسیونال اول (۱۸۶۴)، تقریبا در تمام کشورهای اروپایی، طبقات حاکم موانع گوناگون و متعددی را بر سر راه کارگران و تشکلیابی آنها ایجاد کرده بودند.
در فاصله این سالها، سرمایهداری در اروپا توسعه و گسترش بیشتری یافت. صنایع بزرگ که با افزایش کمیت کارگران همراه بود، نقش مهمتری یافتند. این روند، رشد اتحاد و همبستگی در میان کارگران را در پی داشت. اعتصابات و مبارزات کارگری نیز گسترش یافت. در اثر این تحولات و فشار مبارزات کارگران، دولتهای اروپایی مجبور به عقبنشینی شدند و برخی از آنها موانع و محدودیتهایی را که بر سر راه تشکلیابی طبقه کارگر ایجاد کرده بودند، برداشتند. از اواخر دهه پنجاه و اوائل دهه شصت قرن نوزده، اتحادیههای کارگری مجددا رشد و گسترش یافتند و اتحادیههای کارگری بزرگتری بوجود آمدند. سرمایهداران از ایجاد نفاق و رقابت در میان کارگران حداکثر استفاده را میبردند و سعی میکردند از کارگران مهاجر به عنوان اعتصابشکن استفاده کنند و با استفاده از این اهرم، سطح دستمزدها را کاهش دهند. کارگران بیش از پیش به منافع مشترک، ضرورت اتحاد و ایجاد یک تشکل بینالمللی کارگری و مبارزه متشکل و متحد با سرمایهداران پی میبردند. کارگران انگلیس و فرانسه در این راه پیشقدم شدند و در یک نشست مشترک، تصمیم گرفته شد یک سازمان بینالمللی کارگری ایجاد شود. رویآوری هر چه بیشتر کارگران به مبارزه سیاسی در اوائل دهه ۶۰ نیز به رشد روحیه همبستگی بینالمللی کارگران و تشکیل یک سازمان بینالمللی کارگری کمک نمود. سرانجام در ۲۸ سپتامبر سال ۱۸۶۴ جلسه افتتاحیه انترناسیونال اول در تالار سنمارتین در لندن برگزار شد.
در این اجلاس یک کمیته عمومی که بیش از ۳۰ عضو داشت انتخاب شد که تنظیم فوری یک برنامه سیاسی و آئیننامه تشکیلاتی را در دستور کار خود قرار داد. بدین منظور یک کمیته ویژه ۹ نفره از میان اعضای کمیته عمومی برگزیده شد و ماموریت یافت به سرعت این اسناد را تهیه و تنظیم کند.برجستهترین عضو این کمیته کارل مارکس بود. مارکس به علت بیماری نتوانست در نخستین جلسات کمیته ویژه شرکت کند. از همینرو اسناد اولیهای که تهیه شده بود، مملو از اشکالات جدی بود و ازسوی کمیته عمومی که بعدا کمیته مرکزی یا شورای عمومی نام گرفت، رد شد و به کمیه ویژه برگشت داده شد. اما در جریان همین رفت و برگشت اسناد، یک “اعلامیه اصول” توسط جان وستون از طرفداران رابرت اوئن(۱) نوشته شد که سپس ویکتور لوپز یک متن اصلاح شده آن را ارائه کرد. یک آئیننامه هم توسط “ولف” ایتالیایی تهیه شده بود که در حقیقت ترجمه آئیننامهای بود که “مازینی”(۲) برای انجمنهای کارگری ایتالیایی نوشته بود.
بدیهی بود که این اسناد نمیتوانست مورد تایید رادیکالترین گرایش جنبش کارگری یعنی طرفداران سوسیالیسم علمی باشد. در “اعلامیه اصول” که در واقع در حکم برنامه انترناسیونال بود، اهداف و وظایف پرولتاریا به روشنی ترسیم نشده بود و در ضمن یک نگرش بورژوا – دمکراتیک بر آن سایه افکنده بود. آئیننامه (اساسنامه) هم بانگرش “مازینی” تنظیم شده بود که انترناسیونال را به یک سازمان سکتاریست توطئهگر و مخفی تبدیل میکرد. بهعلت عدم حضور مارکس در جلسات قبلی و نیز گرایش عمومی کمیته،این اسناد در یکی از جلسات کمیته عمومی مورد تایید قرار گرفتند. علیرغم این موضوع، به علت مخالفت اصولی و استدلالهای محکم مارکس،کمیته عمومی ویرایش نهایی آن را پذیرفت و این ماموریت مجددا به کمیته ویژه محول گردید و کمیته ویژه وظیفه ویرایش نهایی آن را به مارکس محول نمود. مارکس در ویرایش و تنظیم این اسناد در موقعیت دشواری قرار گرفت. از یک سو این اسناد کلا میبایستی تغییر کنند و از سوی دیگر جو عمومی کمیته یا شورای عمومی که اسناد را تایید کره بود، بایستی در نظر گرفته میشد. مبارزه مارکس با گرایشهای انحرافی درون انترناسیونال از همینجا آغاز شد. مارکس با مهارت و زبردستی تمام این معضل را حل کرد و اسناد را از نو به نحوی تنظیم کرد که در کلیت خود منطبق با اهداف و وظایف انجمن بینالمللی کارگران بود. اسنادی را که مارکس تنظیم کرد نه فقط مورد تایید کمیه ویژه قرار گرفت بلکه در اجلاس شورای مرکزی نیز “با شور و احساس زایدالوصفی به اتفاق آرا به تصویب رسید”(۳) مارکس درنامه خود به انگلس در نوامبر ۱۸۶۴، ضمن اشاره به ایرادهای اساسی این دو سند مینویسد: ” تمام مقدمه را تغییر دادم، اعلامیه اصول را دور انداختم و به جای آئیننامه چهل مادهای ، یک آئیننامه ده مادهای گذاشتم”(۴).
خطابیه افتتاحیه انجمن بینالمللی کارگران که مارکس آن را تهیه کرد و در واقع در حکم برنامه انترناسیونال بود، روشنگر استراتژی و تاکتیکهای اساسی پرولتاریا بود. مارکس ضمن اشاره به توسعه و رشد سرمایهداری، از انباشت ثروت در یک قطب جامعه و فقر و فلاکت در قطب دیگر، از تشدید تضادهای طبقاتی، از پیشرفتهای تازه نیروهای مولده که بایستی به تشدید تقابل و درگیری اجتماعی کشیده شود و همچنین از مبارزات و پیروزی کارگران در زمینه اجرای قانون ۱۰ ساعت کار سخن گفته بود. “خطابیه” همچنین به مساله تعاونیها میپردازد و ضمن بر شمردن نقش و اهمیت تعاونیها، در مورد ارزیابی بیش از حد جایگاه آنها هشدار میدهد و هرگونه توهمپراکنی مبنی بر اینکه گویا از طریق گسترش تعاونیها میتوان نظام سرمایهداری را برانداخت، مردود و محکوم میشمرد و به صراحت بر ضرورت کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر تاکید میکند. مارکس در این مورد نوشت: “تسخیر قدرت سیاسی بزرگترین وظیفه طبقه کارگر شده است”(۵). خطابیه با توجه به تلاشهایی که مجددا از سوی کارگران برای تجدید سازماندهی سیاسی حزب کارگران، صورت گرفته بود، بر تشکیلات حزبی طبقه کارگر انگشت میگذارد و مینویسد: “آنها یک عنصر پیروزی را که همانا تعداد است در اختیار دارند. اما این کمیت هنگامی میتواند توازن را به نفع آنها بر هم زند که کارگران همبسته و متحد باشند و آگاهی راهبر آنها باشد. تجربه گذشته نشان داده است که چگونه بیتوجهی به آن علقههای برادری که باید بین کارگران کشورهای مختلف وجود داشته باشد و آنها را در تمام مبارزاتشان برای رهایی به پشتیبانی محکم از یکدیگر وادارد، با عدم موفقیت تلاش های نامنسجمشان، مجازات خواهد شد. همین فکر بود که کارگران کشورهای مختلف را در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴ در میتینگ عمومی تالار سنمارتین جمع شده بودند و اداشت که انجمن بینالمللی را بنیان گذارند” خطابیه با شعار “پرولترهای تمام کشورها متحد شوید” پایان مییافت(۶).
آئیننامه (یا اساسنامه) انترناسیونال اول نیز که توسط مارکس تهیه و به تصویب کمیته عمومی رسیده بود، شامل یک مقدمه و ده بند بود.مارکس با استادی کمنظیری تمام روده درازی آئیننامه ۴۰ مادهای مازینیستی را به دور افکنده بود و به فشردهترین شکل ممکن این اساسنامه را تنظیم کرده بود. در مقدمه این اساسنامه از جمله بر این موارد تأکید شده بود؛ اینکه رهایی طبقه کارگر باید توسط خود طبقات کارگر صورت بگیرد. اینکه مبارزه برای رهایی طبقه کارگر، مبارزه برای کسب امتیاز و انحصار نیست بلکه مبارزه برای حقوق و وظایف برابر و الغاء هرگونه سلطه طبقاتی است. اینکه رهایی اقتصادی طبقه کارگر هدف بزرگی است که هر جنبش سیاسی باید از آن متابعت کند. در بندهای دهگانه آن نیز نام و هدف انجمن، حمایت از طبقات کارگر، پیشرفت و رهایی کامل، فواصل دو کنگره، ترکیب نمایندگان، وظایف شورای مرکزی از جمله ایجاد ارگان بینالمللی، تدارک کنگره، عضوگیریهای جدید و شرایط فراخوان کنگره اضطراری قید شده بود. در ماده دهم اساسنامه گفته شده بود “انجمنهای کارگری که به انترناسیونال میپیوندند، در حالیکه بر مبنای همکاری برادرانه، متحد شدهاند، سازمان موجود خود را حفظ میکنند”(۷). اهمیت و عظممت فعالیت کارل مارکس در این زمینه را زمانی میتوانیم بهتر درک کنیم که بدانیم در آن سالها نفوذ سوسیالیسم علمی هنوز در مراحل اولیه خود و در میان کارگران بسیار محدود بود. سطح آگاهی و تشکل طبقه کارگر بهطور نسبی پایین بود. فرقههای گوناگونی در میان کارگران حضور داشتند که بعضا از نفوذ قابل ملاحظهای نیز برخوردار بودند. پس از شکست انقلابات ۱۸۴۸ و فروکش مبارزات سیاسی طبقه کارگر، جریاناتی مانند پردونیستها بخش قابل ملاحظهای از کارگران را بویژه در فرانسه، بلژیک و سوئیس به سوی خود جلب کرده بودند.
در انگلستان بوروکراتیسم اتحادیهای در حال شکلگیری بود و در آلمان نفوذ لاسال گسترش یافته بود. افزون بر این، در مقطع تشکیل انترناسیونال اول، علاوه بر گرایشهای مختلف درون جنبش کارگری، پاره ای جریانهای دموکرات نیز حضور داشتند و انترناسیونال میبایستی تمام اشکال تشکلهای کارگری، حزبی، اتحادیهای، تعاونی و غیره را در صفوف خود متشکل سازد. با در نظر گرفتن این واقعیتها میتوان به اهمیت برنامه و اساسنامهای که مارکس آن را با استادی و مهارت بر طبق اصول سوسیالیسم علمی تبیین نمود پی برد.
مبارزه مارکس با گرایشهای انحرافی درون جنبش کارگری، به تنظیم این دو سند پایهای انترناسیونال اول خلاصه نشد. کارل مارکس مبارزه بی امان خود علیه نظرات و گرایش های انحرافی و انواع سوسیالیست های غیرپرولتری را ازاواسط دهه چهل قرن نوزده آغاز کرده بود.اما این مبارزه در تمام دوران انترناسیونال اول علیه گرایشهای غیرپرولتری که تلاش کردند خود را بر جنبش کارگری تحمیل کنند درشکل برجسته تری ادامه یافت. طبقه کارگر در جریان مبارزه طبقاتی و کسب آگاهی سوسیالیستی با نظرات نادرستی روبرو بود. گرایشات فراوانی به درون جنبش کارگری و صفوف کارگران راه یافتند که مارکس از آنها به عنوان سکت یا فرقه یاد میکرد. مبارزه با این سکتها و فرقهها و پالایش صفوف کارگران کار آسانی نبود چرا که برخی از این سکتها و فرقهها، در مقاطعی توانسته بودند نقش سازندهای ایفا کنند. افشا این سکتها و فرقهها، برخورد با نظرات انحرافی و حذف آنها از صفوف طبقه کارگر، کاری بس دشوار بود که مارکس (و انگلس) آن را بر دوش گرفت. مارکس در نامهای خطاب به “فردریک بلت” عضو برجسته آمریکایی انترناسیونال پیرامون ایجاد یک تشکیلات انترناسیونالیستی کارگری و نقش و وظیفه آن در برابر فرقهها چنین نوشت: “بینالملل به این خاطر ایجاد شد که جای سکتهای سوسیالیستی و شبه سوسیالیستی را با یک سازمان واقعی طبقه کارگر برای مبارزه بگیرد”. مارکس به این موضوع بسیار مهم نیز اشاره کرد که “رشد و تکامل سکتاریسم سوسیالیستی و رشد و تکامل جنبش واقعی کارگری با یکدیگر نسبت معکوس دارند”. او در همین نامه به مبارزه شورای عمومی انترناسیونال علیه این گرایشها نیز اشاره کرده و مینویسد: “تاریخ بینالملل، مبارزه مداوم شورای عمومی علیه سکتها و علیه تجارب ناشیانهای بود که سعی کردند در درون بینالملل خود را به جنبش طبقه کارگر تحمیل کنند”(۸).
مبارزه علیه این فرقهها و انحرافات، وظیفه سنگینی بود که فقط مارکس میتوانست به نحو احسن از انجام آن برآید، و مارکس نیز در تمام دوران حیات بینالملل اول، به نحو همه جانبهای به این مبارزه، بیگذشت و سازشناپذیر و با شیوههای بسیار شایسته و پیگیرانهای ادامه داد.
مبارزه مارکس علیه پرودونیسم
پیر ژوزف پرودون (۱۸۶۵ – ۱۸۰۹)، چاپچی و فرد بسیار باهوشی بود که پیش خود تحصیل کرد. او که پدر آنارشیسم نامیده شد، نفوذ بسیار زیادی در میان کارگران فرانسوی، بهخصوص کارگران صنایع دستی پاریس داشت. در بلژیک نیز پیروان زیادی داشت. در سالهای نخست فعالیت بینالملل، پرودونیستها نفوذ زیادی در آن داشتند. تولین، فریبرگ و مدتی هم وارلن از رهبران عمده گروههای نیرومند پرودونیستی در فرانسه و در کنگرههای بینالملل اول بودند. پرودونیستها مدام تلاش میکردند بینالملل را تحت نفوذ و سلطه خود درآورند. فرقه پرودونیست، حامل نظرات مضر و زیانبخش برای جنبش طبقاتی کارگران بود. پرودونیستها نظراتی را به عنوان سوسیالیسم ارائه میدادند که در حقیقت چیز دیگری جز حک و اصلاح در نظم موجود سرمایهداری نبود و نمیتوانست بنیانهای این نظم را دگرگون سازد. برنامه پرودون حاوی پیشنهاد تاسیس شبکههای وسیع تعاونیهای تولید و مصرف بود که وی آنها را “انجمنهای متقابل” مینامید. وی معتقد بود این تعاونیها با توسعه مداوم خود، نهایتا جای نظام سرمایهداری را خواهند گرفت. وی معتقد بود که با توسعه تعاونیها، نه فقط پایههای اقتصادی سرمایهداری، بلکه دولت هم از بین خواهد رفت و جامعه آینده با “انجمنهای تعاونی آزاد” اداره خواهد شد. وی این نظام را “آنارشی” نامید. پرودونیسم همانطور که مارکس آن را تحلیل کرد، یک اندیشه خردهبورژوایی بود که در واقع قشرهای محافظهکار خردهبورژوازی را که تحت فشار بورژوازی در حال رشد، از پا درمیآمدند، نمایندگی میکرد. کتاب وی “فلسفه فقر” در سال ۱۸۶۴ انتشار یافت و به قول مارکس شور و شوق زیادی برانگیخت. فشار و اختناق سیاسی در آن زمان فرانسه، باعث شد بسیاری از کارگران و دهقانان به پرودونیسم روی آورند که برای خلاصی از شرایط، این راه سهلالوصولی بود. در عین حال پرودون حامل یک نظریه بسیار ارتجاعی دیگر هم بود. وی معتقد بود که جای زن در خانه است و نه در کارخانه و سیاست! پرودون با اتحادیههای کارگری، اعتصابات، افزایش دستمزدها و قانون کار مخالف بود . پرودون هم در تئوری و هم در عمل مبارزه طبقاتی را نفی میکرد .پرودونیست ها، منشأ هرگونه شرّاجتماعی رادولت می دانستند، با اقدام سیاسی و مبارزه سیاسی مخالف بودند.هرگونه تمرکزرانفی می کردند ومدافع فدرالیسم بودند. پرودن همچنین با هر گونه حزب سیاسی مخالف بود و بر این عقیده بود که “حزب از استبداد زائیده میشود”(۹). لذا قبل از هر چیزی این گرایش میبایستی در درون کارگران افشا و منفرد گردد. یک سال بعد از انتشار کتاب فلسفه فقر، مارکس با انتشار اثر معروف خود فقر فلسفه، پاسخ دندانشکنی به وی داد و تمام رشتههای خیالپردازانه خردهبورژوایی پرودون را از هم گسست! با انتشار فقر فلسفه، دوستی شخصی میان مارکس و پرودن که تا آن زمان وجود داشت، برای همیشه پایان یافت. مارکس (و انگلس) ۲۰ سال تمام بیوقفه علیه پرودونیسم مبارزه کردند و همگام با رشد و تکامل جنبش کارگری، سرانجام این تفکر زیانبخش در جنبش کارگری را ایزوله و متلاشی کردند.
مبارزه علیه لاسالیسم
مارکس در فقر فلسفه پاسخ پنداربافیهای پرودونیستها و کل تعاونیگرایان را داد. مارکس در خطابیه تأسیس بینالملل نیز خاطرنشان ساخت تعاونیها یک شکل مفید مبارزه و تشکل پرولتری میباشند اما تعاونیها نمیتوانند رهایی طبقه کارگر را رقم زنند. این طرز تفکر که تعاونیهای تولید و مصرف میتوانند کارگران را آزاد کنند، فقط در میان پرودونیستها رایج نبود. اوئنیست ها و تعاونی گرایان انگلیس نیز اندیشههای مشابهی داشتند و لاسالیسم نیز که نوع ویژهای از جنبش تعاونی بود، آلوده به همین پندار نادرست بود. لاسال که یک هگلی و دوست مارکس بود، دوستدار آزادی طبقه کارگر بود و تصور میکرد برای رسیدن به این هدف، باید به کمک دولت شبکهای از تعاونیها را که به تدریج جایگزین نظام سرمایهداری خواهد شد ایجاد نمود. اگرچه لاسال یکی از اولین پیروان مارکس بود و همراه با مارکس و انگلس در راه ایجاد جمهوری دموکراتیک آلمان مبارزه میکرد، اما او برای عملی ساختن طرح مورد علاقهی خود یعنی دریافت کمک مالی از دولت برای تعاونیها با صدراعظم بیسمارک وارد مناسبات مشکوکی شد. این مناسبات بعدا فاش شد و مارکس او را تحت این عنوان که به امر طبقه کارگر خیانت کرده است، محکوم کرد.
لاسال نیز مانند پیروان پرودن با اتحادیههای کارگری و اعتصاب به عنوان ابزارهایی بیثمر که انرژی و منابع کارگران را هدر میدهد، مخالف بود. مشی اپورتونیستی لاسال با ایجاد یک اتحادیه کارگری وسیع و جنبش سیاسی کارگران که قادر به استفاده آزادانه از تمام سلاح موجود باشد، مستقیما در تضاد بود و مارکس با آن به عنوان یک گرایش خردهبورژوایی شدیدا مبارزه کرد. در آن سالها موج اعتصابات کارگری برای افزایش دستمزدها کشورهای سرمایهداری را فرا گرفته بود و موضعی که انترناسیونال میبایست در قبال این اعتصابات و افزایش دستمزد اتخاذ کند، فرصت مناسبی پیش آورد تا جناح پرولتری انترناسیونال نه تنها مواضع پرودنیستها ولاسالینهای آلمانی را در مخالفت با اتحادیهها و اعتصابات که آن را تخطی به حق آزادانه کار و جریان عادی تولید و تباهی بیمعنای تلاشها و وسائل میدانستند افشا نماید، بلکه اتحادیهگرایی صرف را که به خط مشی اتحادیههای کارگری انگلیس تبدیل میشد، مورد انتقاد قرار دهد. لاسال برای توجیه مواضع ضد اتحادیهای خود و در مخالفت با افزایش دستمزد، به “قانون خدشهناپذیر مزدها”یا “قانون آهنین مزدها” متوسل شد. برطبق این قانون، کارگران بهطور ناگسستنی به پایینترین سطح معاش وابسته هستند و هر افزایش دستمزدی که از طریق اتحادیه بدست آید، با افزایش هزینه زندگی خودبخود خنثا میشود. مارکس این تئوری خردهبورژوایی لاسال را شدیدا مورد حمله قرار داد.
در جریان بحث شورای عمومی در مورد نقش اتحادیهها و اعتصابات و مسئله دستمزدها در بهار ۱۸۶۵، مارکس در اجلاس ۲۰ و ۲۷ ژوئن گزارشی ارائه داد که بعدها تحت عنوان “دستمزدها، قیمت و سود” انتشار یافت.
مارکس در این گزارش مسئله دستمزد و استثمار، قیمتها و سود را مورد بررسی علمی قرار داد. او در پاسخ به امثال لاسال و وستون اوئنیست که ادعا میکردند افزایش دستمزد موجب بهبود وضعیت طبقه کارگر نمیشود چون به ادعای آنها افزایش دستمزد باعث افزایش قیمت کالاها میشود که این به نوبه خود افزایش دستمزد را خنثا میسازد. لذا معتقد بودند که کارگران نباید برای افزایش دستمزد مبارزه کنند و فعالیت اتحادیهای را حتا مضرّ میدانستند، نشان داد که اولا ترقی عمومی نرخ دستمزد، بهطور کلی بر متوسط قیمت کالاها تاثیر نمیگذارد و به افزایش قیمت کالاها منجر نمیگردد. چرا که ارزش کالا به حسب دستمزد تنظیم یا تعیین نمیشود بلکه به حسب کار اجتماعا لازم برای تولید آن تعیین میشود. قیمت هم چیزی نیست مگر بیان پولی این ارزش. مارکس همچنین اثبات نمود که افزایش دستمزد، نه به افزایش قیمت کالا، بلکه به کاهش نرخ عمومی سود میانجامد. لذا درمنازعه بر سر دستمزد، کارگران با تقاضای افزایش دستمزد، میکوشند بخشی از آن چه را که سرمایهدار به عنوان ارزش اضافی نصیب خود میسازد، از وی بازپس بگیرند. ثانیا مارکس نشان داد که گرایش عمومی تولید سرمایهداری افزایش متوسط دستمزدها نیست، بلکه کاهش آن است. یعنی گرایش عمومی در این است که “ارزش نیروی کار را کما بیش تا پایینترین مرز آن پایین میآورد”. پس اگر وضع بر این منوال است و نظام سرمایهداری دارای چنین گرایشیست، آیا این بدان معناست که طبقه کارگر باید دست از مقاومت و مبارزه در برابر تعرضات و دستبردهای سرمایه بردارد و تلاش برای بهبود موقتی وضع خویش را با بهرهبرداری از شرایط و امکانات مساعدی که گاه پیش میآید، رها سازد؟
مارکس به این پرسش پاسخ منفی میدهد و بر این باور است که کارگران با مبارزه خود میتوانند این گرایش را خنثا کنند. مارکس تاکید داشت که کارگران با مبارزه متشکل اقتصادی و سیاسی میتوانند سطح دستمزدهای خود را تعیین کنند. او معتقد بود که عمل اتحادیههای کارگری قادر است مزدها را از سطح زندگی بالاتر برد. درست همانطور که عمل هماهنگ یا انحصاری کارفرمایان میتواند مزد را از سطح زندگی پایینتر ببرد.
علاوه بر این مبارزه برای افزایش دستمزد میتواند توانایی کارگران را برای مبادرت به نهضتی گستردهتر علیه سرمایه افزایش دهد. مارکس میگوید اگر کارگران این مبارزه را رها سازند “به صورت توده بی مبالات مستمندان منحطی درخواهند آمد که در جبین آنها نور رستگاری نخواهد بود”(۱۰).
در این گزارش اگرچه نوک اصلی حمله مارکس متوجه پرودنیستها و لاسالینها بود، اما او جریان راست اتحادیهگرا را نیز که مبلغ اتحادیهگرایی صرف بود و مبارزه اقتصادی روزمره را تقدیس میکرد و شعار اصلی خود را “دستمزد عادلانه برای روز کار عادلانه” قرار داده بود، مورد حمله قرار داد و نظرات آنها را نیز افشا نمود.
مارکس بعد ازاشاره به اهمیت اتحادیه و موفقیت آنها، به ناکامی آنها نیز اشاره نموده و پیرامون علت آن چنین مینویسد: “عدم موفقیت آنها بهطور کلی در این است که بهجای بکارگیری و استفاده از نیروی سازمان یافته خود به عنوان اهرمی برای رهایی طبقه کارگر یعنی الغاء نهایی نظام مبتنی بر کار مزدی، خود را به جنگ چریکی علیه عواقب و آثار نظم موجود محدود میسازند .مارکس میگوید طبقه کارگر نباید در مورد نتایج مبارزه روزمره گرفتار مبالغه شود. “او نباید از یاد ببرد که در این مبارزه روزانه فقط علیه معلولها مبارزه میکند و نه علیه عللی که زائیده آنهاست. فقط جلوی گرایشی را که موجب بدتر شدن وضع اوست میگیرد ولی جهت آن را تغییر نمیدهد. مسکّن بکار میبرد ولی بیمار را درمان نمیکند. پس کارگران نباید فقط به این درگیریهای ناگزیر پارتیزانی که پیوسته در اثر تشبثات غارتگرانه قطعنشدنی سرمایه و یا در اثر وضع بازار بوجود میآید، قناعت ورزند. آنان باید دریابند که سیستم کنونی با همه بینواییهایی که همراه میآورد، در عین حال موجد آن شرایط مادی و شکلهای اجتماعی است که برای دگرگونی اقتصادی جامعه ضرورت دارد. کارگران بجای شعار محافظهکارانه “دستمزد عادلانه برای روز کار عادلانه” باید این شعار انقلابی را بر پرچم خود بنویسد: امحاء سیستم کار مزدی”(۱۱).
بحثهای مارکس علیه اتحادیهگرایی صرف و مبارزه نظری او علیه اتحادیهگرایان (تریدیونیونیستها) فوقالعاده حائر اهمیت بود، چرا که اتحادیههای کارگری نیرومندترین تشکیلات تودهای بینالملل بودند و از اهمیت و وزن زیادی برخوردار بودند. چنانکه جرج ادگر و کرمر اعضای اتحادیه کارگری معروف به “انجمن سری”، که کمیته رهبریکنندهی غیررسمی جنبش کارگری بود، به ریاست و دیبرکلی افتخاری بینالملل انتخاب شدند. افزون بر این بسیاری از رهبران مهم دیگر اتحادیههای کارگری نیز اعضاء شورای عمومی بودند. در دوران بینالملل اول، جنبش کارگری بریتانیا روحیهای برخلاف آن سالهای پرشور “چارتیسم” دهه چهل قرن نوزدهم داشت. این سالها دوران رشد و تکامل سریع سرمایهداری و مراحل اولیه امپریالیسم بریتانیایی بود. بهبودهایی در وضعیت طبقه کارگر بخصوص کارگران ماهر پیدا شده و جنبش کارگری روحیه انقلابی سابق خود را از دست داده بود. تا سال ۱۸۶۶ اتحادیههای کارگری بریتانیا وارد دورانی شده بودند که انگلس آن را “چهل سال خواب زمستانی” پرولتاریا نامید(۱۲). این دوران، دوران فاحشترین تریدیونیونیسم صرف و خالص بود که اتحادیهها اهداف خود را صرفا محدود به خواستهای روزمره و اقتصادی میکردند و در سیاست شرکت نمیکردند. ادگر، کرمر و دیگر رهبران تریدیونیونیست، حامل این روحیات اپورتونیستی در بینالملل بودند. در واقع موضع آنها و نظرات آنها، بهمعنی نفوذ بورژوازی در جنبش کارگری بود. آنها بینالملل را بیشتر وسیلهای برای کمک به اتحادیههای کارگری بخصوص جلوگیری از ورود اعتصابشکنان میدانستند تا وسیلهای برای رهایی طبقه کارگر. اگرچه برخلاف پرودنیستها و باکونیستها هرگز برای تسلط بر بینالملل تلاش یا مبارزه نکردند، اما ایدئولوژی اپورتونیستی آن، مانع دائمی در مقابل پیشرفت و تکامل بینالملل بود. پذیرش مواضع مارکس در زمینههای گوناگون از جمله نقش و جایگاه مبارزه اقتصادی، تعاونیها، اتحادیهها و مساله اتحادیهگرائی ناب که به خطمشی رسمی اتحادیههای کارگری انگلیس تبدیل میشد، گام مهمی به پیش در راستای خطمشی پرولتری انترناسیونال اول بود. ولی همه اینها میبایستی در نخستین کنگره انجمن بینالملل کارگران به شکلی مشخص و مدون به خط مشی عمومی انترناسیونال تبدیل شود.
نخستین کنگره انجمن بینالملل کارگران و پیروزی مارکس بر پرودونیستها و تریدیونیستها
نخستین کنگره انجمن بینالمللی کارگران قرار بود در سال ۱۸۶۵ یعنی یک سال پس از اجلاس افتتاحیه، در بلژیک برگزار شود که به دلائل مختلف – از جمله تصویب قانونی در بلژیک علیه بیگانگان که هرگونه کنگرهای را غیرممکن میساخت – به تعویق افتاد. پرودونیستها که در نظر داشتند خود را بر انترناسیونال مسلط و رهبری آن را بدست آورند، شورای عمومی را تحت فشار قرار دادند که کنگره را برگزار نماید. شورای عمومی که نمیتوانست کنگره را در بلژیک برگزار نماید، در عوض کنفرانسی را از ۲۵ تا ۲۹ سپتامبر ۱۸۶۵ در لندن برگزار نمود. در این کنفرانس زمان برگزاری کنگره و محل آن (ژنو) تعیین شد. کنگره ژنو، اولین کنگره انترناسیونال اول از سوم تا هشتم سال ۱۸۶۶ در ژنو برگزار گردید. در این کنگره ۶۰ نماینده از تشکلهای گوناگون شرکت داشتند. ۳۰ نماینده از بخشهای مختلف سوئیس، ۱۴ نماینده دیگر از طرف اتحادیههای کارگری، از فرانسه ۷ نماینده، آلمان ۳ نماینده و ۶ نفر از اعضای شورای عمومی. اما مارکس در آن حضور نداشت. با تشکیل کنگره، دستورالعملهایی که مارکس آنها را تهیه کرده بود، به عنوان گزارش رسمی شورای عمومی به کنگره ارائه شد. در گزارش شورای عمومی به مسائل متعددی مانند طرح تشکیلاتی انجمن، نقش انجمن بینالمللی کارگران در وحدت بخشیدن به تلاشها و مبارزات کارگران علیه سرمایه، کار زنان و کودکان، محدودیت کار روزانه، ممنوعیت کار شبانه، ارتشها، مالیات مستقیم و غیرمستقیم، نقش و جایگاه تعاونیها، وظایف و نقش اتحادیهها، گذشته، حال و آینده اتحادیهها اشاره شده بود. مهمترین مباحث و موضوعات کنگره، اتخاذ یک مشی روشن در قبال اتحادیههای کارگری و همچنین نقش و جایگاه تعاونیهای تولید و مصرف بود که در هر دو مورد اختلاف و اغتشاشات نظری زیادی وجود داشت.
در بحث تعاونیها، بر اهمیت جنبش تعاونی به عنوان یکی از نیروهای دگرگونکننده جامعه مبتنی بر تضاد طبقاتی تاکید شده بود و در توضیح اهمیت آن چنین آمده بود که ارزش والای جنبش تعاونی در این است که عملا نشان میدهد، نظام کنونی مستمندسازی و استبدادی تبعیت کار از سرمایه را میتوان از طریق نظام انجمن تولیدکنندگان آزاد و برابر کنار زد. اما در گزارش تنها به اهمیت تعاونی پرداخته نشده بود. بلکه نگرش پرودونیستها و لاسالیها در مورد تعاونیها مبنی بر اینکه گویا گسترش و توسعه تعاونیها در چارچوب نظام سرمایهداری به نفی این نظام منجر میگردد، مورد انتقاد قرار گرفته بود. در گزارش تاکید شده بود که اگر این جنبش به تلاشهای مجزا و خصوصی کارگران منفرد محدود گردد و به کسب قدرت توسط کارگران نیانجامد، “سیستم تعاونی هرگز نمیتواند جامعه سرمایهداری را دگرگون کند. برای تبدیل تولید اجتماعی به یک سیستم بزرگ و هماهنگ کار آزاد و تعاونی، تغییرات اجتماعی عمومی مورد نیاز است. دگرگونی شرایط کلی جامعه هرگز متحقق نخواهد شد، مگر از طریق انتقال نیروهای سازمان یافته جامعه یعنی قدرت دولتی از سرمایهداران ملاکین به خود تولیدکنندگان”(۱۳).
در بحث اتحادیههای کارگری نیز مطرح شده بود که اتحادیهها در اصل، از تلاشهای خودانگیخته کارگران برای از میان بردن یا لااقل کنترل رقابت پدید آمدند تا از این طریق بتوانند به چنان شرایطی دست یابند که لااقل فراتر از شرایط بردگان صرف قرار گیرند “هدف بلاواسطه اتحادیهها به نیازمندیهای روزمره، تدابیری برای مقابله با تعرضات مستمر سرمایه و در یک کلام به مساله دستمزد و زمان کار محدود بود. این جنبه از فعالیت اتحادیهها نه فقط مشروع و بر حق بلکه ضروری است. مادام که نظام کنونی تولید دوام آورد، نمیتوان از آن صرفنظر کرد.از سوی دیگر، اتحادیهها بیآنکه خود از آن آگاه باشند، مراکز سازماندهی طبقه کارگر را تشکیل میدادند. یعنی همان کاری که کمونها و شهرهای قرون وسطایی برای طبقه متوسط انجام دادند.”
در ادامه گزارش آمده بود اگر به اتحادیهها به منظور جنگ چریکی میان سرمایه و کار نیاز است، اهمیت آنها به عنوان ارگانهای سازمان یافته برای الغای خود سیستم کارمزدی و حاکمیت سرمایه به مراتب بیشتر است”(۱۴).
با توجه به حضور گرایشات نظری گوناگون و گاه متضاد، کنگره همین که آغاز شد به عرصه کشمکش میان پرودونیستها و مارکسیستها تبدیل شد. پرودونیست اهمیت اتحادیهها و اعتصابات را انکار میکردند و با مبارزه طبقاتی انقلابی مخالف بودند. لذا با مواضع و برنامهای که مارکس ارائه داده بود به مخالفت برخاستند. کنگره در مجموع با مواضع پرودونیستها که حدود یک سوم آراء نمایندگان کنگره را در اختیار داشتند، مخالفت نمود و به اکثر موضوعاتی که در دستورالعمل مطرح شده بود رای داد و آنها را به شکل قطعنامههایی تصویب کرد. کنگره همچنین خطابیه افتتاحیه انجمن بینالمللی کارگران و آئیننامهای که مارکس آنها را تهیه و تنظیم کرده بود، به تصویب رساند.
دراین کنگره اغلب قطعنامههای پیشنهادی پرودونیستها رد شدند. تنها موردی که پذیرش آن درخور اهمیت بود، قطعنامهای در زمینه انجمنهای اعتباری بینالمللی کارگران بود که بر مبنای مواضع و خطمشی پرودونیستها تدوین شده بود. این مصوبه هم پس از کنگره به علت عدم انطباق آن با واقعیتها، مطلقا پیش نرفت و عملا کنار گذاشته شد.
کنگره ژنو پیروزی قطعی مارکس و مارکسیستها بر پرودونیستها را رقم زد. گرچه مارکس در کنگره حضور نداشت اما نقش و نفوذ او کاملا محسوس بود. پرودونیستها که در کنگره متحمل شکستهای پیدرپی شدند تلاش نمودند با ارائه قطعنامهای که در آن گفته میشد کسانی که در کار فکری مشارکت دارند و کارگر نیستند، نمیتوانند در انجمن بینالمللی کارگران مقام رسمی داشته باشند، در واقع مارکس را از انترناسیونال کنار بزنند. اکثر نمایندگان کنگره دریافته بودند هدف پرودونیستها از طرح این قطعنامه چیست ، با آن به مخالفت برخاستند و قطعنامه پرودونیستها رد شد. پرودونیستهای خام خیال ناکام ماندند و مارکس همچنان برجستهترین رهبر انترناسیونال باقی ماند.
علیرغم شکست سنگینی که در کنگره ژنو بر پرودونیستها وارد آمد، اما تلاش آنها برای خرابکاری در جنبش کارگری، پیشبرد نظریات خود و تسلط بر انترناسیونال متوقف نشد. برعکس شکست آنها در کنگره ژنو، سبب شد که با تدارک و آمادگی لازم به دومین کنگره انترناسیونال اول که از دوم تا هشتم سپتامبر ۱۸۶۷ در لوزان تشکیل شد، وارد شوند. در این کنگره ۶۴ نماینده از ۶ کشور، ۳۸ نفر از سوئیس، ۱۸ نفر از فرانسه، ۶ نفر از آلمان، ۲ نفر از انگلستان، ۲ نفر از ایتالیا و ۴ عضو شورای عمومی شرکت داشتند. مارکس بهدلیل شرایط مشقتبار زندگی، بیماری، فقر و گرسنگی که با آن دست به گریبان بود، نتوانست در این کنگره شرکت کند. با این وجود گزارش مفصل شورای عمومی که توسط مارکس نوشته شده بود مورد تایید کنگره قرار گرفت. در این کنگره، پرودونیستها با ارائه قطعنامههای جدید تلاش کردند مواضع کنگره اول را مورد تجدیدنظر قرار دهند، شکست در کنگره ژنو را جبران کنند و در عینحال رهبری انترناسیونال را نیز بدست گیرند و البته در برخی زمینهها نیز توفیقاتی بدست آوردند. تصمیمات این کنگره بهطور عمده تحت تاثیر پرودونیستها و تعاونیگرایان اتخاذ گردید. پارهای از این تصمیمات نادرست و آغشته به تفکرات خردهبورژوایی بود. در واقع میتوان گفت، کنگره لوزان در برخی موارد از مواضع کنگره ژنو عقب نشست. در این کنگره پرودونیستها توانستند قطعنامههایی در مورد تعاونیها، بانکهای خلقی و اعتبارات به تصویب برسانند. قطعنامهای را نیز در رد اعتصاب و قطعنامه دیگری در حمایت کامل از “مجمع صلح و آزادی” و شرکت رسمی انترناسیونال در کنگره افتتاحیه آن تصویب شد. “مجمع صلح و آزادی” یک سازمان بورژوا پاسیفیستی متشکل از عناصر بورژوا – دموکرات و خردهبورژواها بود که با دیدگاه طبقاتی خود برای برقراری صلح تلاش میکرد. در اجلاس ۱۲ اوت ۱۸۶۷ شورای عمومی، چگونگی برخورد به این سازمان مورد بحث قرار گرفت. مارکس در این اجلاس دلائل عدم شرکت رسمی انترناسیونال در کنگره افتتاحیه آن را توضیح داد و شرکت در این کنگره را دنبالهروی از برنامه بورژوازی و همبستگی با آن اعلام نمود و شورای عمومی نظر مارکس را مورد تایید قرار داد. اما کنگره لوزان تصمیم گرفت رسما در کنگره افتتاحیه “مجمع صلح و آزادی” شرکت کند و قطعنامهای نیز در این مورد تصویب کرد. این کنگره همچنین یکی از قطعنامههای مهم جناح مارکسیست انترناسیونال در مورد ملی کردن زمین را رد کرد و آن را به کنگره بعدی موکول نمود. با این همه، کنگره لوزان، قطعنامههایی نیز برخلاف مواضع پرودونیستها در مورد مبارزه سیاسی طبقه کارگر برای کسب حقوق و آزادیهای سیاسی و نیز قطعنامهای در مورد ملی کردن وسائل حمل ونقل و مبادله که از دستاوردهای مهم آن بود، به تصویب رساند. پرودونیستها بهرغم آنکه در کنگره لوزان توانستند تا حدود زیادی مواضع خود را پیش ببرند، اما نتوانستند رهبری انترناسیونال را بدست گیرند و کنگره با انتخاب مجدد اعضای شورای عمومی به کار خود پایان داد.
پیشروی ولو محدود پرودونیستها اما دوامی نیاورد. با برگزاری سومین کنگره انترناسیونال میتوان گفت بساط آنها نیز برچیده شد. کنگره سوم انترناسیونال اول که یکی از بزرگ ترین گردهماییهای نمایندگان پرولتاریای جهان بود در سپتامبر ۱۸۶۸ در بروکسل برگزار گردید. این کنگره که بزرگترین کنگره بینالملل بود از ۹۹ نماینده تشکیل میشد. شامل ۵۵ بلژیکی، ۱۸ فرانسوی، ۷ سوئیسی، ۵ بریتانیایی، ۵ آلمانی، ۲ ایتالیایی، ۱ اسپانیایی و ۶ نفر از شورای عمومی. مارکس در کنگره حضور نداشت. شورای عمومی گزارشی را که باز هم توسط مارکس تهیه شده بود، به کنگره ارائه داد. در این کنگره پرودونیستها برخلاف کنگره لوزان، در موضع ضعف قرار داشتند و این آخرین کنگرهای است که آنها به عنوان یک نیرو در آن حضور دارند. جناح رادیکال و مارکسیست در موضع برتری قرار داشت و قطعنامههایی که به تصویب رسید، عمدتا قطعنامههای طرفداران سوسیالیسم علمی کارل مارکس بودند.
کنگره با تصویب قطعنامه ملی کردن زمین، ضربه محکمی بر پرودونیستها که نماینده منافع کاسبکاران کوچک و دهقانان و خواهان انتقال مالکیت زمین به دهقانان بودند وارد ساخت. کنگره اعتصاب را مجددا مورد بررسی قرار داد و به عنوان یک سلاح پذیرفته شد. قطعنامهای علیه جنگ و قطعنامه دیگری در مورد نحوه برخورد به مجمع بورژوا پاسیفیستی صلح و آزادی تصویب شد. با تصویب این قطعنامهها، ضربات سخت دیگری بر پرودونیستها وارد آمد. جناح مارکسیستی بینالملل در این کنگره جناح پرودونیست انترناسیونال را به کلی منفرد ساخت به نحوی که به فعالیت آن خاتمه داده شد و پس از این کنگره جناح چپ پرودونیستها که عمدتا از کارگران تشکیل میشد، از مواضع و نظرا ت پرودون دست برداشت و بیشتر به مارکس و سوسیالیسم علمی گرایش یافت. بدینسان اولین اپوزیسیون نیرومند بینالمللی علیه مارکسیسم در جنبش کارگری ورشکست و بساطاش برچیده شد.
مبارزه مارکس علیه باکونین و باکونینیستها
میخائیل باکونین اهل روسیه در خانوادهای ثروتمند و اشرافی متولد شد. پس از فرار از روسیه سرانجام در سال ۱۸۶۴ در ایتالیا مستقر شد و فعالیتهای گستردهای را آغاز کرد. ورود وی به ایتالیا مصادف بود با دورهای که کارگران ایتالیایی به ماهیت “مازینی” پی برده بود و نفوذ وی در جنبش کارگری به سرعت از میان میرفت. بر بستر این شرایط بود که باکونین توانست در اندک مدتی نفوذی قابل ملاحظه در جنبش بدست آورد و گروه زیادی از کارگران را به سمت مواضع خود جلب کند. باکونین بعد از ایتالیا، فعالیتهای خود را در سوئیس گسترش میداد و در سال ۱۸۶۷ تشکیلاتی را تحتعنوان “اتحادیه بینالمللی دموکراسی سوسیالیستی” در سوئیس ایجاد نمود. باکونین یکی از دوستان پرودون و از پیروان وی بود. او اندیشه کلی پرودون را در مورد دولت و جامعه آینده مبتنی بر انجمنهایی از تولیدکنندگان پذیرفت، اما چند نکته جدید بر آن افزود. وی به پندارهای پرودونی مبنی بر اینکه با رشد و گسترش تدریجی تعاونیها دولت نیز نابود میشود، باور نداشت و بر این باور بود که دولت را باید با قیام نابود کرد. وی همچنین برخلاف پرودونیستها اتحادیههای کارگری را نفی و تخطئه نمیکرد بلکه در محدودهای آنها را میپذیرفت. منتها عقیده داشت که اتحادیهها باید به قیام بیاندیشند و در رژیم آینده آنها به عنوان سازمانهای تولیدکننده اساسی عمل خواهند کرد. بدینترتیب باکونین در واقع یکی از بنیانگذاران جریان نیرومند آنارکو سندیکالیست شد. او همچنین برخلاف پرودونیستها، اعتصابات را به کلی نفی نمیکرد بلکه آنها را به عنوان طغیانهای کوچک و مبارزات مقدماتی برای قیام مسلحانه عمومی میدانست.
باکونین بهرغم اینکه خود را طرفدار انقلاب جهانی پرولتری و سوسیالیسم معرفی میکرد اما درک روشنی از طبقات و مبارزه طبقاتی نداشت. از همین رو به تاکتیکهای تروریستی و توطئهگرایانه متوسل میشد و تکیه اصلی خود را بر لومپن پرولتاریا و روشنفکران قرار میداد. وی هرگونه عمل سیاسی را به عنوان اقدامی رفرمیستی و بورژوایی رد میکرد و با هرگونه اتوریته و تشکیلات سیاسی پرولتری مخالف بود. محور اصلی برنامه باکونین، تبلیغ آتئیسم، نابودی دولت و الغاء حق ارث بود. وی خواستار نابودی فوری و بلادرنگ دولت بود. وی بر این تصور بود که همین که ضربه قطعی بر سرمایهداری وارد آید، دولت نیز خودبخود نابود میشود و “فدراسیون آزاد انسانها، کمونها، محلهها و ملل” جای دولت را خواهد گرفت. وی الغاء حق ارث را آغاز انقلاب اجتماعی میدانست. باکونین و آنارشیسم نوع باکونینی بهطور عمده در کشورهای کاتولیک نیمه فئودال که در آنها، اصلاحات پروتستانی و انقلاب بورژوایی هنوز کامل نشده بود و کلیسای کاتولیک بسیار مقتدر بود و بر تمام شئون حیات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مسلط بود، وجود داشت و در ایتالیا، اسپانیا، روسیه و حتا در جنوب فرانسه و سوئیس فرانسوی نشین از نفوذ قابل ملاحظهای در میان کارگران برخوردار بود. باکونیستها پس از آنکه تشکیلات خود را به نام “اتحاد بینالمللی دموکراسی سوسیالیستی” ایجاد کردند، در سپتامبر ۱۸۶۸ طی نامهای به شورای عمومی تقاضا نمودند به عضویت انترناسیونال پذیرفته شوند. جنبش کارگری در آن سالها و همپای آن انجمن بینالمللی کارگران تحت رهبری مارکسیستها در سرتاسر جهان در حال رشد و گسترش بود. باکونین و همراهان وی که متوجه رشد سریع و گسترده بینالملل در میان توده کارگران شده بودند، به منظور تبلیغ برنامه خودشان در بینالملل وتسلط بر آن، تقاضا کردند به بینالملل بپیوندند. شورای عمومی به دلائل مختلف از جمله مغایرت آن با اساسنامه و مقررات اجرایی انترناسیونال، این تقاضا را رد کرد. کمیته مرکزی “اتحاد” پس از دریافت پاسخ شورای عمومی در نامهای مورخ ۲۷ فوریه ۱۸۶۹ به شورای عمومی، اعلام نمود آماده است تشکیلات مستقل خود را منحل کند به این شرط که شورای عمومی “اصول رادیکال اتحاد” را به رسمیت بشناسد. مارکس با این شرط که باکونیستها تشکیلات خود را منحل کنند و در برنامه خود تغییراتی بدهند و با توجه به شرایط عمومی جنبش و جریاناتی که در درون انترناسیونال بودند، مخالفتی با ورود آنهانداشت. در برنامه باکونیستها، “برابری سیاسی، اقتصادی و اجتماعی طبقات” خواسته شده بود و نه الغاء طبقات که هدف نهایی انترناسیونال بود. مارکس خواست که این بند تغییر کند و شورای عمومی آن را در نامهی مارس ۱۸۶۹ به اطلاع کمیته مرکزی “اتحاد” رساند و بند دوم برنامه باکونیستها در آوریل ۱۸۶۹ به شرح زیر تغییر کرد “مقدم بر هر چیز هدف خود را الغاء کامل و نهایی طبقات و برابری سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مردان و زنان قرار میدهد” باکونیستها که ظاهرا پذیرفته بودند خود را منحل کنند، وارد انترناسیونال شدند.
کنگره بال: در حالیکه تشکیلات باکونین در کشورهای مختلف به فعالیتهای نیمه مخفی ادامه میداد، باکونین به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی فرانسه، نمایندگی ویژه از طرف کارگران ابریشم لیون به کنگره بال آمد. باکونیستها با اقدامات خرابکارانه و توطئهگرانه سعی داشتند بینالملل را تحت سلطه خود درآورند. مارکس اجازه عرض اندام به این گرایش انحرافی جدید در جنبش کارگری نداد و وارد یک مبارزه سرسختانه نظری با آن شد.
باکونین نخستین بار در سال ۱۸۶۴ با مارکس آشنا شد و به او قول داد از بینالملل پشتیبانی کند. اما بهرغم این، به ایجاد یک سازمان جداگانه در ایتالیا دست زد. بعد به سوئیس رفت و در آنجا به “مجمع طرفدار صلح و آزادی” که یک سازمان بورژوایی بود پیوست و به عضویت کمیته مرکزی اجرایی آن درآمد. سال ۱۸۶۸ از این مجمع انشعاب کرد و بجای پیوستن به بینالملل، “اتحاد بینالملل سوسیال دموکرات” (اتحاد) را ایجاد کرد. وی وارد انترناسیونال شد تا آن را تحت سطه خود درآورد، مارکس و انترناسیونال اما سرانجام تکلیف او را یکسره کرد.
چهارمین کنگره انترناسیونال اول در سپتامبر ۱۸۶۹ در بال تشکیل شد. ۲۶ نماینده از فرانسه، ۲۲ نفر از سوئیس، ۱۰ نفر از آلمان، ۵ نفر از بلژیک، ۲ نفر از اتریش، یک نفر از ایتالیا، یک نفر از آمریکا و ۷ عضو شورای عمومی و مجموعا ۷۹ نفر در آن شرکت داشتند. در این کنگره سه گرایش عمده وجود داشت که هر یک به سهم خود در مصوبات تاثیر میگذاشتند. این سه گرایش عبارت بودند از طرفداران سوسیالیسم علمی که نماینده خط انقلابی پرولتری محسوب میشدند، گرایش چپ افراطی آنارشیست به رهبری باکونین و گرایش رفرمیست سندیکالیست که نماینده آن رهبران اتحادیههای کارگری انگلیس بودند. در این کنگره باکونین قطعنامهای در رابطه با الغاء حق ارث ارائه داد. وی این اقدام را به عنوان آغاز انقلاب اجتماعی میدانست. مارکس در جلسات و مباحثات شورای عمومی انترناسیونال حق ارث و الغاء حق ارث که توسط باکونین مطرح میشد را بحث بیهودهای خواند. مارکس معتقد بود الغاء حق ارث پیش از آنکه مالکیت خصوصی لغو شده باشد ناممکن و امر بیهودهای است و در قطعنامهای که به همین مناسبت تهیه کرده بود از جمله نوشت ” ما باید به علت بچسبیم و نه معلول – یعنی زیربنای اقتصادی و نه روبنای حقوقی – فرض کنیم که وسائل تولید از مالکیت خصوصی به مالکیت اجتماعی تبدیل شده باشد، در این هنگام حق ارث (تا آنجا که دارای اهمیت اجتماعیست) خودبخود خواهد مُرد. زیرا (در این شرایط) یک انسان پس از مرگ تهنا آن چیزی را که در حیات خود بدست آورده بجای میگذارد. بنابر این هدف بزرگ ما باید جانشین کردن آن نهادهایی باشد که به برخی افراد در زمان حیات خود این قدرت اقتصادی را میدهد که ثمرات کار بسیاری دیگر را به خود انتقال دهند”(۱۵).
باکونین الغاء حق ارث را نقطه آغاز انقلاب اجتماعی میدانست و مارکس در این رابطه نوشت: “اعلام الغای حق ارث به عنوان نقطه آغاز انقلاب اجتماعی تنها میتواند به منحرف کردن طبقه کارگر از جمله به نقطه واقعی جامعه کنونی منجر گردد. این به همان اندازه پوچ و بیمعناست که در حالیکه به تبادل کالا ادامه میدهیم قوانین مربوط به قراردادها را لغو کنیم”. الغاء ارث در تئوری غلط و در عمل ارتجاعیست”(۱۶).
کنگره پس از مجادلات شدید و طولانی بر سر این قطعنامه وارد رایگیری شد. قطعنامه باکونین با ۳۲ رای موافق، ۲۳ رای مخالف و ۳ رای ممتنع (۷ نفر غائب) به تصویب رسید. و قطعنامه شورای عمومی با ۱۹ رای موافق، ۳۷ رای مخالف، ۶ رای ممتنع (۱۳ نفر غایب) رد شد.
این پیروزی بزرگی برای باکونین محسوب میشد و “اتحاد” پس از این در واقع به مرکز تجمع تمام عناصر اپوزیسیون در بینالملل بود. باکونین دردرون انترناسیونال برای خودش تشکیلات مخفی زده بود که اساسنامه مجزائی داشت.باکونین تلاش زیادی کرد که برانترناسیونال تسلط یابد اما هنگامی که این نقشه باشکست روبروشد تلاش کرد آن را ازهم بپاشاند والبته دراین راه به هروسیله و توطئه ای چنگ زد.؟؟؟
کنگره بعدی انترناسیونال قرار بود سپتامبر ۱۸۷۰ در پاریس برگزار شود اما بهعلت جنگ آلمان و فرانسه به ماینز منتقل شد اما در عمل، جنگ این برنامه را برهم زد. سپتامبر ۱۸۷۰، بناپارت در سدان بدون قیدوشرط تسلیم شد. مردم پاریس بپا خاستند رژیم بناپارت را سرنگون و یک جمهوری تاسیس کردند. شهر پاریس به محاصره درآمد. دولت در ۲۶ فوریه فرمان تسلیم و آتشبس را امضا کرد و پاریس را تسلیم آلمان نمود. ۱۸ مارس پاریس به قیام برخاست. گارد ملی به رهبری یک کمیته مرکزی ۲۵ نفره اعلام کرد پاریس را باید نجات داد. در لیون قیامی صورت گرفت که باکونین در راس آن بود و موجب شکست آن شد. در پاریس نخستین حکومت کارگری برقرار شد. انترناسیونالیستها در کمون بسیار فعال بودند مارکس و بخشهای مختلف بینالملل به مبارزین کمون یاری رساندند. وقایع کمون پاریس اختلافات داخلی بینالملل را تشدید کرد و پس از سقوط کمون، فعالان انترناسیونال در کشورهای مختلف اروپا تحت تعقیب و پیگرد شدید پلیس قرار گرفتند. بین الملل که تحت این شرایط نمیتوانست کنگرهی برگزار کند، درسپتامبر ۱۸۷۱ یک کنفرانس عمومی در لندن تشکیل داد . در این کنفرانس ۲۳ نفر که ۱۷ نفر آن اعضای شورای عمومی بودند شرکت داشتند. مارکس و انگلس هر دو در این کنفرانس حضور داشتند. در این زمان علاوه بر فدراسیون سوئیس که ستاد باکونین بود، در اسپانیا و ایتالیا تشکیلات بینالملل عملا در دست طرفداران باکونین و جمهوریخواهان مازینی بود. کنفرانس بر فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی کارگران کشورهای مختلف، تشکیل احزاب سیاسی و شرکت در فعالیتهای سیاسی تاکید نمود. کنفرانس از مشی عمومی شورای عمومی حمایت کرد. باکونیستها از اجرای تصمیمات این کنفرانس سرباز زدند و در نوامبر ۱۸۷۱ یک کنگره در سوئیس برگزار کردند که در آن اساسا اعضای “اتحاد” حضور داشتند. آنها اختیارات شورای عمومی را زیر سوال بردند و با انتشار بیانیهای خطاب به تمام شعبات بینالملل شورای عمومی را به فساد و دیکتاتوری متهم نمودند. برنامه سیاسی فعالیت آن را محکوم و خواستار تشکیل فوری یک کنگره شدند وعملاً انشعاب رابرانترناسیونال تحمیل کردند.
کنگره لاهه (هاگ)
پنجمین کنگره انترناسیونال اول در سپتامبر ۱۸۷۲ در لاهه برگزار شد که مارکس و انگلس هر دو در آن حضور داشتند. سه روز بحث حول نمایندهها و اعتبارنامهها گذشت. این کنگره آنطور که مارکس در نامهای به کوگلمان نوشته بود کنگره “مرگ و زندگی” برای بینالملل تلقی شده بود و همینطور هم شد. در این کنگره ۶۵ نماینده حضور داشتند که حدود ۴۰ نفر از مشی کلی شورای عمومی طرفداری میکردند و ۲۵ تن دیگر از مخالفین آن بودند. باکونیستهای ایتالیا کنگره را تحریم کرده بودند. اقلیت حاضر در کنگره که در واقع ستایشگران عمل خودبخودی و نیز شدیدا طرفدار خودمختاری بودند، به شدت با این عقیده مخالف بودند که شورای عمومی، تصمیمات کنگره را به کار ببرد و به عنوان راهنمای کلی سیاسی بینالملل عمل کند. بعضی از آنها نه فقط مخالف افزایش اختیارات شورای عمومی بودند بلکه حتا خواستار انحلال شورای عمومی بودند. برعکس مارکسیستها بر ضرورت مرکزیت فوقالعاده، مشی سیاسی بینالمللی و انضباط تاکید داشتند. کنگره با ۴۰ رای موافق در مقابل ۴ رای مخالف و ۱۱ رای ممتنع نظر مارکسیستها را تصویب کرد. مارکسیستها همچنین یکبار دیگر آنچه را که موضوع قطعنامه کنفرانس لندن در سال ۱۸۷۱ بود برای تصویب مطرح کردند. قطعنامه اعلام میکرد “در مبارزه خود علیه نیروهای متحد طبقات دارا، پرولتاریا فقط میتواند با سازمان دادن نیروهای خود در یک حزب مستقل به مثابه یک طبقه عمل کرده و علیه تمام احزاب که طبقات دارا در آن متشکل شدهاند عمل نماید. این سازمان پرولتاریا بهعنوان یک حزب سیاسی برای دست یافتن به نیروی انقلاب اجتماعی و بالاتر از همه برای رسیدن به هدف نهایی خود یعنی الغاء همه طبقات ضروری است”(۱۷). این قطعنامه مجادله شدیدی را برانگیخت و موجب مخالفت شدید بلانکیستها و باکونیستها قرار گرفت. فرق بین مشی اکثریت و فراکسیون اقلیت در این دو اصل کلی بیان میشد؛ “هدف اکثریت تسخیر قدرت سیاسی و هدف اقلیت نابودی قدرت سیاسی است”(۱۸) کنگره با ۲۹ رای موافق در مقابل ۵ رای مخالف و ۹ رای ممتنع به سود قطعنامه مارکسیستها رای داد. کنگره لاهه همچنین یک کمیته ۵نفره که مارکس و انگلس هم عضو آن بودند، تعیین کرد که به وضعیت “اتحاد” در بینالملل و نیز اتهاماتی را که طرفداران باکونین به شورای عمومی وارد کرده بودند، مورد بررسی قرار دهد. این کمیته پس از بررسی، گزارشی را تهیه کرد (این گزارش بعدها تحت عنوان انشعابهای مصنوعی در بینالملل انتشار یافت) و اعلام نمود که “اتحاد” با مقررات، مقاصد و اهداف بینالملل در تضاد است و در داخل آن به شکل یک فراکسیون عمل میکند. نظر اکثریت این کمیته (۴ نفر از ۵ نفر) این بود که باکونین و همراهان وی با تلاشها و رفتارهایشان نشان دادهاند که برای عضویت در بینالملل صلاحیت ندارند. کنگره که در این لحظه اعضای آن به ۴۳ نفر کاهش یافته بود به اخراج باکونین رای داد. کنگره لاهه همچنین مقر شورای عمومی را از لندن به نیویورک انتقال داد. مارکس تاکید داشت که ایالات متحده آمریکا بیش از همه کشورها سرزمین کارگران است و سالانه بیش از نیم میلیون کارگر به این سرزمین مهاجرت میکنند که بینالملل باید در این سرزمین که بیش از هر جایی کارگر دارد، ریشههای عمیقی بدواند.
باکونیستها اگرچه از پذیرش تصمیمات کنگره سر باز زدند، با انتقال شورای عمومی به نیویورک مخالفت کردند و به فعالیت خود با نام “سازمان بینالمللی کارگران” ادامه دادند و بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۷۷ کنگرههای زیادی برگزار کردند، اما جریان افول و سقوط آنارشیسم نوع باکونیستی ادامه یافت. باکونین درانشعابی که برانترناسیونال تحمیل کرد،اکثریت بزرگ کارگران اسپانیاراباخودبرد. علاوه براین بخش زیادی ازکارگران دراعتراض به به گردانندگان نشریه “فدراسیون” ارگان اصلی باکونیستها، انترناسیونال را ترک کردند. تسلط باکونیست ها برشاخه اسپانیای انترناسیونال، بی عملی آن ها وشکست نظریه پردازی های باکونیستی پس ازآن که شاه اسپانیا در۱۸۷۳ کناره گیری کرد،سبب دوری این کارگران از سیاست شد.باکونیستها طی دو سال قریب به ۶۰ قیام ناموفق به راه انداختند. مهمترین اقدام آنها یک قیام عمومی در ژوئیه ۱۸۷۴ در بولونی ایتالیا بود، اما این هم کاملا به شکست انجامید . باکونین در نیمه دهه هفتاد قرن نوزده، بر اثر بیماری و افسردگی ناشی از شکست طرحهای پُر آب و تابش در مورد انقلاب، از فعالیت دست کشید اما هم چنان دشمن سرسخت مارکسیسم ماند. مارکس سال ها پیش از آن توضیح داده بود که پس ازسرنگونی سرمایه داری یک دوره انتقالی دیکتاتوری پرولتاریا وجود خواهد داشت تا دولت پژمرده شود و ازبین برود.وی بارها تصریح کرده بود که جامعه سوسیالیستی و درنهایت جامعه بی دولت و بی طبقه را که هدف غائی کمونیست هاست نمی توان مستقر ساخت مگرازطریق دیکتاتوری پرولتاریا. مارکس همچنین پایه های نظری باکونین را که درکتاب وی “دولت گرائی و آنارشی” آمده بود بطور ریشه ای نقد کرده بود.باکونین در باصطلاح نقد نظر مارکس و اینکه باسرنگونی بورژوازی، دولتی مستقر خواهدشد که این دولت چیزی جز پرولتاریای سازمان یافته به مثابه طبقه حاکم نیست، می گوید”اگرپرولتاریا طبقه حاکم گردد برچه کسانی حکومت خواهدکرد؟این بدان معناست که پرولتاریای دیگری باقی خواهدماند که زیرسلطه این دولت جدید خواهدبود” و مارکس درجواب وی می نویسد. نه، این بدان معناست که تازمانی که طبقات دیگربویژه طبقه سرمایه دار وجود دارند و تاهنگامی که پرولتاریا با سرمایه داران مبارزه می کند(زیرا هنگامی که پرولتاریا به قدرت برسد دشمنان او و سازمان کهن جامعه هنوز ازبین نرفته اند) باید وسایل قهرآمیز، یعنی وسایل حکومتی را به کارگیرد(یعنی) اگرخود او هنوز یک طبقه است و اگرشرایط اقتصادی ای که ازآن ها مبارزه طبقاتی و وجودطبقات ناشی می شود هنوز ناپدید نگشته اند و باید به شکل قهرآمیز ازسر راه برداشته شوند و یا تحول یابند، این روند تحول باید باقهر تسریع شود.
مارکس در برخی از نوشتههای خود از باکونین با لقب “پاپ”، “کشیش” و “پیغمبر” یاد میکند. او و همفکر نزدیک وی “نچایف” را به مردان حقیر سبک مغزی تشبیه می کند که خود را با عبارتپردازیهای پُرطمطراق باد میکنند تا در چشم خویش همچون غولهای انقلاب ظاهر شوند و این همان داستان وزغ و گاو است (وزغ و گاو، نام قصهای از لافونتن است که در آن وزغی برای آنکه به اندازه گاو شود، آنقدر آب نوشید که ترکید)(۱۹).
کارل مارکس و یاران او در رهبری انترناسیونال اول بهطور خستگیناپذیر و بسیار موثری علیه گرایشات انحرافی و سکتاریستی که هدفشان منحرف کردن کوششها و مبارزات کارگری به مجاری بیگانه با منافع طبقاتی کارگران بود، مبارزه کرد. مارکس بویژه با پنداربافیهای انواع مختلف سوسیالیسم تخیلی، جمهوریخواهی بورژوا – رادیکال مازینی، سوسیالیسم خردهبورژوایی پرودون، عبارتپردازی چپگرایانه و تاکتیکهای توطئهگرانه باکونین و ترودیونیونیسم ناب درافتاد و آنها را ایزوله و منفرد ساخت و درهم شکست. زمانی که بینالملل اول از صحنه خارج شد، اکثر این گرایشها و مکتبهای انحرافی از لحاظ نظری شکست خورده و به لحاظ تشکیلاتی از هم پاشیده بودند. این کار فوقالعاده ارزشمند و بزرگ، ثمره تلاشهای خستگیناپذیر کارل مارکس بود. او که ۲۰۰ سال قبل در ۵ می سال ۱۸۱۸ در شهر تریرآلمان متولد شده بود، اوکه بزرگترین آموزگار پرولتاریای جهان بود ، در ۱۴ مارس سال ۱۸۸۳ در سن ۶۵ سالگی درلندن چشم از جهان فرو بست. یاد این انسان بزرگ مبارز و نابغه قرن گرامی باد.
زیرنویسها
۱ – رابرت اوئن یکی ازپیشگامان سوسیالیسم تخیلی اوائل قرن نوزده میلادی بود.
۲ – مازینی دربندرجنوا درایتالیا و درخانواده ای مرفه متولدشد.دردوران دانشجوئی به یک سازمان مخفی پیوست سپس به مارسی فرانسه رفت وسال۱۸۳۱ گروه مخفی “ایتالیای جوان” راتأسیس کرد وهدف خودرا اخراج نیروهای اتریشی ازشمال ایتالیا و ایجادیک جمهوری درسرتاسرایتالیا قرارداد. وی یک جمهوریخواه تندرو و رهبرجنبش ریسورجیمنتو( اتحاد ایتالیا) بود.
۳ – پیدایش و تکامل طبقه کارگر (از آغاز تا ۱۹۱۷)- جلال سامانی
۴ – تاریخ سه انترناسیونال – ویلیام فاستر – جلد اول
۵ – همان
۶ – پیدایش و تکامل طبقه کارگر (از آغاز تا ۱۹۱۷) – جلال سامانی
۷ – همان
۸ – تاریخ سه انترناسیونال – ویلیام فاستر – جلد اول
۹ – همان
۱۰ – پیدایش و تکامل طبقه کارگر (از آغاز تا ۱۹۱۷) – جلال سامانی
۱۱ – مزد، بها، سود – کارل مارکس
۱۲ – تاریخ سه انترناسیونال – ویلیام فاستر – جلد اول
۱۳ – پیدایش و تکامل طبقه کارگر (از آغاز تا ۱۹۱۷)- جلال سامانی
۱۴ – همان
۱۵ – گزارش شورای عمومی درباره حق ارث – مارکس و انگلس – ترجمه سهراب شباهنگ
۱۶ – همان
۱۷ – تاریخ سه انترناسیونال – ویلیام فاستر – جلد اول
۱۸ – همان
۱۹ – ائتلاف دموکراسی سوسیالیستی و اتحادیه بینالمللی کارگران – مارکس و انگلس – ترجمه سهراب شباهنگ
متن کامل نشریه کار شماره ۷۷۲ در فرمت پی دی اف
با سلام به رفقای عزیز و تشکر بخاطر این مقاله ی خوب. دستتان درد نکنه. در تایید قسمت آخر نوشته، متنی را از مجموع آثار مارکس و انگلس نقل میکنم، تا خواننده مستقیما با نظرات انحرافی باکونین آشنا گردد.
” برای انجام یک انقلاب رادیکال، بایستی حمله را علیه مناسبات و موضوعاتی بنیادین متوجه کرد، بایستی مالکیّت و دولت را نابود کرد، بعد از اینکار دیگر نیازی نیست، که انسانها را از بین برده، خود را به ارتجاع خطاناپذیر و غیرقابل اجتنابی محکوم کرد، که در هر اجتماعی مداوما بعنوان نتیجه قتل انسانها ظهور کرده و ظهور خواهد کرد.
امّا برای اینکه محّق بود، بدون خطر، بطوری انسانی علیه انسانها و برای انقلاب اقدام کرد، بایستی در مقابل شرایط و موضوعات انعطاف ناپذیر بود، بایستی همه جا و قبل از همه چیز مالکیّت و ضمیمه ی غیر قابل اجتنابش یعنی دولت را نابود کرد. این همه ی رمز انقلاب است.
نبایستی تعجّب کرد، وقتیکه ژاکوبن ها و بلانکیست ها، که بیشتر از روی ضرورت و نه از روی اعتقاد، سوسیالیست شده اند و برای آنها سوسیالیسم یک وسیله انقلابی و نه هدف انقلاب است، از آنجایی که خواهان دیکتاتوری، یعنی تمرکز دولت، هستند و از آنجا که دولت، تمرکز را بنا بر ضرورت منطقی غیرقابل اجتناب، به ایجاد مجدد مالکیّت منجر می کند، بنابراین خیلی طبیعی است که ما بگوییم، وقتیکه ژاکوبن ها و بلانکیست ها، که نمی خواهند خودشان هیچ انقلاب رادیکالی علیه قضایا را عملی کنند، رویای یک انقلاب خونین علیه انسانها را می بینند. امّا این انقلاب خونین، پایه گذاری شده بر بنیان یک دولت انقلابی قدرتمند متمرکز، بطوری اجتناب ناپذیر یک دیکتاتوری نظامی با یک اقای (رهبر) جدید را بدنبال خواهد داشت….
4. ما دشمنان طبیعی چنین انقلابیونی هستیم- دیکتاتورهای آینده، قانون گذاران و قیّم های انقلاب- انقلابیونی که قبل از اینکه دولت های موجود سلطنتی، آریستو کرات و بورژوائی ویران شوند، هم اکنون در فکر ایجاد دولت های انقلابی جدید هستند، دولتهایی که به اندازه دولتهای موجود متمرکز بوده، مستبدتر از دولتهای موجود هستند…
5. ما انقلاب را به معنی گسستن از تمامی آن چیزهایی می فهمیم، که امروزه هوس های مضّر نام دارند، و نابودی آن چیزهایی که در همین زبان، “نظم عمومی” خوانده می شوند. ما از آنارشی ترسی نداریم، آنرا فراخوانده و اعتقاد داریم که بایستی از این آنارشی، یعنی از این معتبر کردن رهایی زندگی خلق، آزادی، برابری، عدالت، نظم نوین و حتّی قدرت انقلاب علیه ارتجاع ناشی شود. زندگی جدید – انقلاب خلق – بدون شک خود سازماندهی را ممنوع نخواهد کرد، امّا سازمان انقلابی اش از پایین به بالا و از حواشی به مرکز است – مطابق پرنسیپ آزادی، نه از بالا به پایین یا از مرکز به حواشی بر طبق اتوریته – چرا که برای ما مهّم نیست که این اتوریته خودش را کلیسا، سلطنت، دولت مشروطه، جمهوری دمکراتیک یا حتّی دیکتاتوری انقلابی نام می نهد. ما از همه اینها نفرت داشته و همگی را با یک دلیل یکسانی رد می کنیم ، (همه اینها) منیع لغزش ناپذیر استثمار و استبداد هستند”
(جلد 18 آثار مارکس و انگلس، “برنامه و اهداف تشکیلات انقلابی برادران انترناسیونال”، ص 463).
مارکس و انگلس قاطعانه با این نظر آنارشیستی، که علت ناهنجاری ها را نه در طبقه ی حاکم، بلکه در دولت دیده و خواهان لغو همه گونه دولتی، از آنجمله دولت دیکتاتوری پرولتاریا بوده، مبارزه کردند.
با درود
بهنام