مارکس و زندگی سراسر مبارزاتی او

پنجم ماه مه، سالروز تولد کارل مارکس، برجسته ترین رھبر و آموزگار بزرگ کارگران جهان است. از آن روز تاکنون، ۲۰۰ سال گذشته است، با وجود این، جهان سرمایه داری همواره از آموزه های این بنیان گذار سوسیالیسم علمی خصوصا تئوری ارزش اضافی او بر خود می لرزد. در گرامی داشت دویستمین سالگرد تولد رهبر کبیر پرولتاریای جهان، شایسته است تا مروری هرچند مختصر بر آموزش های سیاسی و زندگی سراسر مبارزاتی این آموزگار بی بدیل طبقه کارگر داشته باشیم.

کارل مارکس در ۵ ماه می ۱۸۱۸ در شهر تِرِیِر، ایالت راین پروس متولد شد. از نخستین نوشته ھائی که از وی به دست آمده و مھم ترین آن انشائی ست که در دبیرستان با عنوان “اندیشه ھای یک مرد جوان، درباره انتخاب شغل” نگاشته شده است، چنین بر می آید که وقتی ھنوز دانش آموز دبیرستان بود، با عقاید روشنگران عصر انقلاب کبیر فرانسه آشنایی داشته است.

در این نوشته می گوید: “ما نمی توانیم ھمواره به جایگاه و موقعیتی دست یابیم که بر این باوریم سزاوار آن ھستیم. مناسبات ما در جامعه می باید تا حدودی از قبل برقرار شده باشد، پیش از آن که ما در موقعیتی باشیم که آن ھا را تعیین کنیم…. راھنمای عمده ای که باید ما را در گزینش شغل مان یاری رساند، رفاه بشریت است و کمال خود ما. نباید پنداشت که این دو نفع، در ستیز با یکدیگرند و یکی نافی دیگری. بالعکس، طبیعت انسان چنان سامان گرفته است که انسان تنھا با تلاش برای کمال و خوشبختی ھمنوعان خود، می تواند به کمال خویش دست یابد”. (*(

مارکس سپس ادامه می دهد: “اگر انسان صرفا به خاطر خودش تلاش کند، شاید که بتواند یک عالم و دانشمند نام دار و بزرگ، شاعری سرشناس شود، اما او ھرگز نمی تواند یک انسان حقیقتا کامل و  برجسته باشد… اگر ما جایگاھی را در زندگی مان برگزیده باشیم که مقدم بر ھر چیز در خدمت بشریت باشد، دشواری کار نمی تواند ما را از پای درآورد. چرا که فداکاری ھایی ست به نفع ھمگان. بنا بر این، ما با شادی خودخواھانه و محقری  رو به رو  نیستیم، بلکه شادی های مان به همگان تعلق خواهد گرفت”.

ازهمین انشاء به ظاهر ساده و اولیه او، می توان نگاه مارکس نوجوان به زندگی و جامعه را دریافت و فهمید که او از از همان سال های دبیرستان کمال و خوشبختی انسان را، “در کمال و خوشبختی همنوعان خود” می دید.

مارکس، در هفده سالگی، دبیرستان را به پایان رساند و برای تحصیل در رشته مورد علاقه اش، حقوق و فلسفه، عازم دانشگاه کلن و سپس برلین گردید. این دوره ای ست که آلمان آبستن تحولات سیاسی ست. انقلاب فلسفی که پیش درآمدی بر انقلاب سیاسی بود، در فلسفه هگل به اوج خود رسیده بود. دیالکتیک ھگل بر ھمه و ھر چیز، مھر سقوط اجتناب ناپذیر می زد. ھگل اما، ایده آلیست بود و ھمین مساله، فلسفه او را به بن بست کشانده بود. تضاد روش دیالکتیکی ھگل با سیستم فلسفی او که به حقیقتی مطلق و جاویدان- “ایده مطلق” و “روح جھانی”- خاتمه می یافت و سر از عرفان در فلسفه و محافظه کاری در سیاست در می آورد، به انشعاب در صفوف طرفداران وی انجامیده بود. مارکس در ۱۸۴۱، دانشگاه را با مدرک دکترا به پایان رساند.

تا همین ایام، به چنان شخصیت برجسته ای تبدیل شده بود که یکی از هگلی های جوان –موزز هِس- در معرفی وی به نویسنده ای به نام برتولد اوئرباخ نوشت: “آماده باش که با بزرگترین و شاید تنها فیلسوف واقعی زنده ملاقات کنی…گرچه مرد بسیار جوانی است (سن او از ۲۴ سال تجاوز نمی کند) اما، کسی است که ضربه نهایی را به سیاست و مذهب قرون وسطایی وارد خواهد آورد. او آمیخته ای از ژرف ترین بینش فلسفی با گزنده ترین طنز است. مجسم کن که روسو، ولتر، هولباخ، لسینک، هاینه و هگل در یک شخصیت جمع شده باشند”.

وقتی که مارکس تحصیلات دانشگاهی را به پایان رساند، کار خود را با روزنامه نگاری آغاز کرد. گروهی از نمایندگان بورژوازی رادیکال ایالت راین، در تدارک انتشار یک ارگان سیاسی بودند. به مارکس پیشنهاد شد که مقالاتی برای این نشریه بنویسد. اندکی بعد، سردبیر نشریه “راینیشه تسایتونگ” شد و آن را با مواضعی رادیکال انتشار داد. او، نخستین آثارش را در حمایت از توده های فقیر و زحمتکش، در همین روزنامه نگاشت.

مارکس در پاییز ۱۸۴۳ یکی از آثار معروف خود -“مسئله یھود”- را در مجادله با برونو بوئر، یکی از ھگلی ھای جوان، نوشت. در این اثر، در ھمان حال که اھمیت جدایی دین از دولت و رھایی سیاسی انسان توضیح داده می شود، رھایی سیاسی به نقد کشیده می شود و محدودیت ھای آن برملا می گردد. مسئله رھایی انسان برای نخستین بار در بعدی اجتماعی مطرح می شود.

مارکس، پس از آن که محدودیت ھای رھایی سیاسی را که انقلابات بورژوایی به بار آورده اند، به نقد می کشد، از نیاز به یک انقلاب ژرف برای حل تضادھای اجتماعی موجود و رھایی واقعی و ھمه جانبه ی انسان سخن می گوید و سرانجام نتیجه می گیرد: “رھایی سیاسی از یک سو، تقلیل انسان به یک عضو جامعه مدنی، به یک فرد مستقلِ خود خواه و از سوی دیگر، به یک شھروند، یک شخص حقوقی است. تنھا ھنگامی که انسان واقعی، انسان منفرد، شهروند تجریدی را از نو در خودش تحلیل برَد و به عنوان یک فرد انسانیِ، در یک زندگی روزمره، در کار ویژه و در واقعیت ویژه اش، ھستیِ نوعی گردد، تنها هنگامی که انسان، قوای خودش را به عنوان نیروھای اجتماعی به رسمیت بشناسد و سازمان دھی کند و تنیجتا، دیگر قدرت اجتماعی را در شکل قدرت سیاسی، از خودش منفک نسازد، تنھا از آن ھنگام است که رھایی انسان به فرجام رسیده است”.

خلاصه کلام این که مارکس، در این اثر، انقلاب اجتماعی را بدیل انقلاب سیاسی و رھایی اجتماعی انسان را بدیل رھایی سیاسی قرار می دھد. با وجود این، آن چه در این اثر ھنوز ناگفته مانده است، مضمون دقیق این انقلاب اجتماعی و آن طبقه ای است که رهایی بخش اجتماعی انسان است.

مارکس در اواخر سال ۱۸۴۳ به فرانسه رفت و در پاریس اقامت گزید. در این جا بود که او با شرکت در جلسات بحث کارگران و محافل سوسیالیست، در بطن جنبش کارگری قرار گرفت و در ھمین نقطه است که گرایش او به کمونیسم، شکل قطعی و نھایی به خود می گیرد. این جهش را به وضوح می توان در “مقدمه ی سھمی در نقد فلسفه حقوق ھگل” دید. در این اثر است که او نه فقط از انقلابی ژرف، ھمه جانبه و از پایه برای رھایی انسان سخن می گوید، بلکه پرولتاریا را نیز نیروی رھایی بخش بشریت می داند. نقش و اھمیت تئوری انقلابی و رابطه تئوری و عمل را نیز در این اثر، مورد بررسی قرار می دهد.

این اثر، که نقدی ست بر سر تا پای جامعه آلمان و دیدگاه ھای نظری حاکم، با نقد و تحلیل کوتاھی از مذھب، با نگرش ماتریالیستی نوین آغاز می گردد. در این اثر است که مارکس جوان به نقد دین می پردازد: “دین تحقق خیالی جوھر انسانی است، زیرا جوھر انسانی ھیچ واقعیت حقیقی را از آن خود نکرده است. بنا بر این مبارزه با دین، به طور غیر مستقیم، مبارزه با جھانی است که دین عطر معنوی آن است. …رنج دینی در آن واحد، ھم بیان رنج واقعی و ھم اعتراضی به ضد رنج واقعی است. دین آه انسان سرکوب شده، قلب دنیای بی قلب، و روح شرایط بی روح است. دین، افیون مردم است. الغای دین، ھمچون خوشبختی واھی مردم، به معنی خواست برحق خوشبختی واقعی آنان است. فراخواندن مردم به رھا کردن توھمات، در باره شرایط خود، به معنی دعوت آنان به رھا کردن شرایطی است که نیازمند توھم است. بنابر این نقد دین، در نطفه، نقد دنیای خاکی پر محنتی است که دین ھاله آن است… بنا بر این وظیفه تاریخ است که با ناپدید شدن دنیای دیگر حقیقت، حقیقت این جھانی را مستقر کند. وظیفه فوری فلسفه در خدمت تاریخ این است که با برملا شدن از خود بیگانگی انسان در شکل مقدس اش، از خود بیگانگی در شکل ھای نامقدس آن را نیز افشا کند. و بدین سان، نقد آسمان به نقد زمین، نقد دین به نقد حقوق و نقد یزدان شناسی به نقد سیاست تبدیل می گردد”.

مارکس همچنین، در “مقدمه ی سھمی در نقد فلسفه حقوق ھگل” از انقلابی سخن می گوید که تمام بنیان ھای نظام سرمایه داری را دگرگون سازد. در “مسئله یھود”  بحث رھایی اجتماعی انسان به میان کشیده شده، اما ھنوز طبقه رھایی بخش مطرح نشده بود. اکنون، اما، این نیروی رھایی بخش، پرولتاریا اعلام می گردد. با طرح این مسئله، با یکی از نگرش ھای سوسیالیسم تخیلی نیز تسویه حساب می شود که پرولتاریا را نیرویی غیر فعال می پنداشت که گویا طبقات غیر کارگر می بایستی از سر ترحم به آن کمک کنند. پرولتاریا اکنون در سوسیالیسم کارل مارکس، نیرویی زنده، فعال و تاثیرگذار است که رھایی بخش تمام بشریت می باشد.

پیشرفت ھای نظری مارکس، ھرگز نمی توانست جدا از فعالیت ھای عملی – انقلابی او و رابطه اش با جنبش طبقاتی کارگران، رخ دھد. مارکس، صرفا یک نظریه پرداز نبود. او یک فعال عملی جنبش کارگری بود. آثار تئوریک وی تماما مبتنی بر تجربه عملی جنبش بود، از فعالیت عملی  بر می خاست و تکامل می یافت. همان گونه که قبلا گفته شد، مارکس از ھنگام ورودش به پاریس، در رابطه ای تنگاتنگ با جنبش کارگری و سوسیالیستی فرانسه قرار گرفت. علاوه بر این، با محافل کارگری آلمانی در فرانسه ارتباط داشت. هرچند هرگز به عضویت این محافل در نیامد. علت آن هم که مارکس در این جوامع عضو نشد، دیدگاه ھای سوسیالیسم تخیلی حاکم بر آن ھا و تاکتیک ھای توطئه گرانه و آنارشیستی بود. اما او، همواره تلاش می کرد از طریق رابطه ای که با رھبران این انجمن ھا برقرار کرده بود، از جھت نظری بر آن ھا تأثیر بگذارد. از اواسط ۱۸۴۴ که پس از دیدار با انگلس، قرار شد فعالیت مشترک و مستمری را پیش برند، فعالیت ھای عملی در ارتباط با کارگران و سوسیالیست ھای کشورھای دیگر نیز گسترش یافت.

مارکس، به علت فعالیت ھای انقلابی اش، از فرانسه اخراج شد و از فوریه  ۱۸۴۵ در بروکسل بلژیک اقامت گزید. در بروکسل، تلاش وی برای ایجاد یک حزب پرولتری با نگرش سوسیالیسم نوینی که حاوی جھان بینی علمی طبقه کارگر باشد، افزایش یافت. در اوایل سال ۱۸۴۵، کمیته مکاتباتی یا ارتباطی کمونیستی در بروکسل تشکیل گردید که ھدف آن، ایجاد ارتباط با جنبش ھای کارگری کشورھای مختلف بود. این کمیته به زودی توانست ارتباطاتی با گروه ھای کمونیست در تعدادی از شھرھای آلمان، رھبری اتحادیه عدالت در لندن، انجمن ھای پاریسی اتحادیه و چارتیست ھای جنبش کارگری انگلیس، برقرار نماید. مارکس در همین سال در یک سفر شش هفته ای به انگلیس به اتفاق انگلس با رهبران جنبش کارگری چارتیست و مھاجرین انقلابی کشورھای مختلف که در انگلیس زندگی می کردند، ملاقات و مذاکره داشت و برای ایجاد یک تشکل بین المللی تلاش نمود. این تشکل در سپتامبر ۱۸۴۵ به نام “برادری دمکراتیک” ایجاد گردید. مارکس در ادامه و در بطن این فعالیت ھای عملی، برای پرداخت کردن ھر چه بیش تر جھان بینی نوین و مقابله نظری با انواع و اقسام سوسیالیسم غیر کارگری، کار نظری خود را مشترکا با انگلس ادامه داد.

در جریان ملاقاتی که در اوت ۱۸۴۴ با انگلس در پاریس داشت، روشن شده بود که آن ھا بر سر مسایل مختلف، نقطه نظرات واحدی دارند. به پیشنهاد مارکس، انگلس ۱۰ روز در پاریس ماند تا مشترکا نقدی بر نظرات ھگلی ھای جوان به رھبری برونو بوئر و سوسیالیسم خرده بورژوایی آن ھا بنویسند.این اثر که نقش اصلی را در تدوین آن، مارکس بر عھده داشت، “خانواده مقدس” نام گرفت. در این مقطع، ھگلی ھای جوان، مواضع رادیکال گذشته خود را از دست داده و به راست در غلتیده بودند. آن ھا در برابر نظرات مارکس، که پرولتاریا را نیرویی فعال و رھایی بخش می دانست، کارگران را توده ی بی حال و منفعلی که مانع ترقی اجتماعی ست، معرفی می کردند. از دیدگاه آن ھا، تنھا عنصر فعال در روند تاریخی-جھانی، فعالیت نظری بود که به آن نام “نقدگرایی نقادانه” داده بودند. در همین اثر است که وجه اثباتی نظرات ماتریالیستی و کمونیستی که پیش از این نیز در آثار مارکس مطرح شده  بودند، مبسوط تر مطرح می گردند و نقش جهانی – تاریخی پرولتاریا و رسالت آن در دگرگونی نظم ناانسانی موجود، از وضعیت کنونی آن این چنین نتیجه گیری می شود: “اما پرولتاریا نمی تواند خود را رھا سازد، مگر با الغاء شرایط زندگی خودش. پرولتاریا نمی تواند شرایط زندگی خودش را ملغا سازد، بدون این که تمام شرایط غیر انسانی زندگی جامعه کنونی را که در وضعیت خودش جمع آمده اند، ملغا سازد. پرولتاریا، بیھوده از مکتب دشوار، اما پولادین کار طی طریق نمی کند. مسئله این نیست که این یا آن پرولتر یا حتا کل پرولتاریا، در این لحظه چه چیزی را به عنوان هدف خود در نظر دارد. مسئله این است که پرولتاریا چه هست و به حَسَب این هستی، تاریخا ناگزیر به انجام چه چیزی خواهد بود. هدف و عمل تاریخی اش، پیشاپیش، در شرایط زندگی خودش و نیز در کل سازماندهی جامعه بورژوایی کنونی، آشکار و قطعی ترسیم شده است”.

بعد از انتشار “خانواده مقدس” مارکس و انگلس کار نظری مشترک خود را با نوشتن “ایدئولوژی آلمانی” در آواخرسال ۱۸۴۵ادامه دادند. کتاب ایدئولوژی آلمانی، نقطه اوج تکامل جھان بینی نوین، تا آن زمان بود. در این اثر، درک مادی تاریخ، در تمام اجزایش پرداخت می گردد و فلسفه مابعد ھگلی در معرض انتقادی سخت و کوبنده قرار می گیرد.

در ایدئلوژی آلمانی، مارکس و انگلس با تاکید بر اینکه مناسبات تولید ثابت و پایدار نیستند، بلکه گذرا و تاریخی اند، از این رو در هر جامعه ای کلیت این مناسبات تولیدی، ساخت اقتصادی جامعه، یعنی آن بنیان اقتصادی را تشکیل می دھند که تعیین کننده اَشکال معین آگاھی اجتماعی، نھادھا و مؤسسات معین سیاسی، حقوقی، مذھبی و غیره است. از ھمین روست که در مراحل مختلف تکامل تاریخ بشریت، به حَسَب مناسبات معین تولیدی که منطبق با سطح معینی از تکامل نیروھای مولده شکل گرفته اند، اَشکال معینی از آگاھی اجتماعی، نھادھا و مؤسسات سیاسی و حقوقی شکل گرفته و با تغییر این مناسبات، دگرگون شده اند. بر این مبنا، “این آگاھی نیست که زندگی را تعیین می کند، بلکه زندگی است که تعیین کننده آگاھی است”. یا آنگونه که مارکس بعدا در مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی به شکل روشن تری می گوید: “این آگاھی انسان ھا نیست که ھستی آن ھا را تعیین می کند، بلکه بالعکس، ھستی اجتماعی آن ھاست که تعیین کننده آگاھی اجتماعی آن ھا می باشد”.

این که ھستی اجتماعی تعیین کننده آگاھی اجتماعی است، در عین حال بدین معناست که در یک جامعه طبقاتی، اَشکال مختلف آگاھی اجتماعی، دارای منشأ طبقاتی است و آگاھی مسلط نیز، عموما آگاھی طبقه حاکم است. به عبارت بهتر: “طبقه ای که نیروی مادی حاکم در جامعه است، در عین حال نیروی فکری حاکم نیز ھست. طبقه ای که وسایل تولید مادی را در اختیار دارد، وسایل تولید ذھنی را نیز کنترل می کند، به طوری که، عقاید آن کسانی که فاقد وسایل تولید ذھنی ھستند، در مجموع، تابع آن است.عقاید حاکم چیزی بیش از بیان آرمانی مناسبات مسلط مادی، مناسبات مسلط مادی ای که به عنوان عقاید نتیجه گرفته می شوند و در نتیجه بیان آرمانی مناسباتی که یک طبقه را طبقه حاکم می سازد و در نتیجه، عقاید و پندارھای لازم برای استیلای آن را نیز به وجود می آورد، نیست”.

در ایدئولوژی آلمانی، بنیان گذاران سوسیالیسم علمی با نشان دادن دیالکتیک تکامل نیروھای مولده و مناسبات تولید، قانونمندی عام تحولات اجتماعی، جایگزینی شیوه ھای تولید به جای یکدیگر و تکامل مترقی تاریخ را آشکار نمودند. بر مبنای چنین درکی ماتریالیستی، قانونمندی درونیِ تکامل تاریخ کشف و قوانین عینیِ حاکم بر تکامل جامعه و روند قانونمند تکامل تاریخ اینگونه توضیح داده می شود: “مناسبات تولید بورژوایی، آخرین شکل متضاد روند اجتماعی تولید است – متضاد نه به معنای تضاد فردی، بلکه تضادی که از شرایط اجتماعی وجود افراد  نشأت می گیرد – در عین حال نیروھای مولده ای که در درون جامعه بورژوایی تکامل می یابند، شرایط مادی حل این تضاد را نیز فراھم می آورند. از این روست که با این فرماسیون اجتماعی، پیش تاریخ جامعه بشری به فرجام می رسد”.

با این کشف بزرگ و دوران ساز مارکس، روشن شد که کمونیسم یک ضرورت تاریخی ست. ھمان قوانینی که در طول تاریخ بشریت، پیدایش و زوال فرماسیون ھای اقتصادی – اجتماعی را اجتناب ناپذیر ساخته اند، اکنون نیز ھمان قوانین، زوال نظام سرمایه داری و پیدایش نظام کمونیستی را به امری اجتناب ناپذیر تبدیل نموده اند.

تا این دوره، نظریات مارکس، تدریجا در میان کارگران و محافل سوسیالیست رواج پیدا می کرد و مدام از مقبولیت بیشتری برخوردار می شد. اتحادیه عدالت که پس از انتقال به لندن، خصلت بین المللی یافته بود و از کارگران ملیت های مختلف تشکیل می شد، تا اواخر سال ۱۸۴۶ به این نظرات گرایش پیدا کرده بود. لذا، در ژانویه ۱۸۴۷ به ژوزف مول ماموریت داد که با مارکس و انگلس ملاقات کند و برای تجدید سازماندهی اتحادیه، از آن ها برای عضویت دعوت به عمل آورد.

این دیدار انجام گرفت. اولین کنگره اتحادیه که در تابستان ۱۸۴۷، در لندن برگزار می شد، از مارکس و انگلس نیز برای عضویت و حضور در کنگره دعوت به عمل آورد. اگر چه مارکس نتوانست در این کنگره حضور یابد، اما، انگلس به نمایندگی از انجمن پاریس در این کنگره شرکت کرد. در این کنگره نام اتحادیه عدالت تغییر کرد و “اتحادیه کمونیست” نام گرفت. ماده اول اساسنامه اعلام می کرد: “هدف اتحادیه، سرنگونی بورژوازی، حکومت کارگری، الغاء جامعه بورژوازی کهنه مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استقرار جامعه ای نوین، بدون طبقات و مالکیت خصوصی است”.

همزمان با تشکیل این کنگره، کتاب “فقر فلسفه” که مارکس نوشتن آن را در نیمه اول ۱۸۴۷  شروع کرده بود، انتشار یافت. مارکس “فقر فلسفه” را در نقد “فلسفه فقر”، اثر پرودن و سوسیالیسم تخیلی خرده بورژوایی وی نوشت. در آن ایام، نظرات و مواضع پرودن، در میان کارگران فرانسوی، طرفداران زیادی پیدا کرده بود. از این رو، نقد نظرات پرودن که می کوشید با طرح ایده ھای رفرمیستی و اصلاح طلبانه بر اھداف انقلابی طبقه کارگر سرپوش بگذارد و با نظرات خیال بافانه در مورد انطباق سرمایه داری با منافع زحمتکشان، کارگران را گمراه سازد، حائز اھمیت جدی بود. در این اثر، مارکس ضمن نقد نظرات پرودن، نظرات فلسفی و اقتصادی خود را مطرح می کند. اگر چه در این اثر فرمول بندی ھای درک مادی تاریخ، جامع تر از آثار پیشین او مطرح می شوند، اما آن چه در این اثر به ویژه حائز اھمیت جدی ست، نظرات اقتصادی اوست که نقطه ی عزیمت تئوری ھای اقتصادی مارکس محسوب می شوند. چنانچه خود وی در سال ۱۸۸۰ نوشت: “فقر فلسفه، حاوی نطفه ھای آن چیزی ست که پس از ۲۰ سال کار، آن نظریه ای می شود که در کاپیتال تکامل یافت”. در آخرین فصل فقر فلسفه، ادعاھای پرودن در مورد بی ثمری اعتصابات و اتحادیه ھا برای طبقه کارگر نقد می شوند و نقش اعتصابات و اتحادیه ھا در بھبود وضع مادی طبقه کارگر و تشکل این طبقه نشان داده می شود. رابطه مبارزه اقتصادی و سیاسی طبقه کارگر، ضرورت متشکل شدن کارگران در یک حزب سیاسی و نیاز به یک انقلاب، برای دگرگونی نظام سرمایه داری و استقرار نظام سوسیالیستی نیز مورد بحث قرار می گیرند.

در آخرین روزھای نوامبر ۱۸۴۷، دومین کنگره اتحادیه کمونیست تشکیل شد. مارکس نیز در این کنگره که ده روز به درازا کشید، حضور یافت. نظرات خود را مفصلا  توضیح داد. ابھامات و تردیدھایی که در میان برخی اعضای اتحادیه وجود داشت، برطرف گردید. اصول پایه ای به اتفاق آرا پذیرفته شد و کنگره مسئولیت نوشتن برنامه نظری و عملی حزب را به مارکس و انگلس محول نمود. این برنامه، به نام “مانیفست حزب کمونیست”، تا ژانویه ۱۸۴۸ آماده شد. شعار قدیمی اتحادیه “انسان ھا ھمه برابرند” جای خود را به شعار جدید “کارگران جھان متحد شوید” داد. این شعار آنگونه که مارکس می گوید: “اعلام عمومی خصلت انترناسیونالیستی پیکار بود”، و بدین طریق، نخستین سازمان بین المللی پرولتاریائی شکل گرفت.

مارکس در مانیفست، با بیان این حکم تاریخی که :”بورژوازی مقدم بر هر چیز گورکنان خود را به وجود می آورد. نابودی آن و پیروزی پرولتاریا، هر دو به یکسان ناگزیرند”، عملا به بورژوازی و تمام مرتجعینی که مدافع نظام بردگی کار مزدبگیری هستند، اعلام جنگ می دهد. یک جنگ طبقاتی تمام عیار در مقیاس جهانی که در این جنگ: “ھدف فوری کمونیست ها، تشکل پرولتاریا به صورت یک طبقه، سرنگونی حکومت بورژوازی و کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریاست”.

مانیفست می گوید: “کمونیست ها هیچ گونه منافعی جدا از منافع پرولتاریا ندارند و هیچ گونه اصول فرقه ای از خودشان در نمی آورند که بخواهد جنبش کارگری را در چارچوب آن بگنجانند. نتیجه گیری های نظری کمونیست ها، ابدا مبتنی بر اندیشه ها و یا اصولی که توسط این یا آن به اصطلاح مصلح جهانی کشف یا اختراع شده باشد، نیست، بلکه صرفا بیانگر مناسبات واقعی هستند که از یک مبارزه طبقاتی موجود، از یک جنبش تاریخی که در برابر دیدگان ما، جریان دارد، منشاء می گیرد… هدف فوری کمونیست ها، تشکل پرولتاریا به صورت یک طبقه، سرنگونی حکومت بورژوازی و کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریاست. صفت ممیزه کمونیسم، الغای مالکیت به طور کلی نیست، بلکه الغای مالکیت بورژوازی است. از آنجایی که مالکیت خصوصی بورژوازی، آخرین و کاملترین مظهر آنچنان تولید و تملک محصولی است که بر تضادهای طبقاتی و استثمار فرد از فرد مبتنی ست، بنابراین تئوری کمونیست ها را می توان در یک جمله خلاصه کرد:الغای مالکیت خصوصی”.

ھنوز چند روزی از چاپ مانیفست نگذشته بود که انقلاب فوریه ۱۸۴۸ فرانسه، به عنوان پیش قراول انقلابات اروپایی ۱۸۴۸، آغاز گردید. مردم پاریس، سلطنت لویی فیلیپ را سرنگون کردند. یک ماه بعد، وین با انقلاب روبرو گردید. چند روز پس از آن، برلین سنگر بندی شد. این موج سپس به ایتالیا، لھستان و مجارستان رسید. در بلژیک، جایی که مارکس اقامت داشت، این شور و ھیجان انقلابی در میان مردم در حال شکل گرفتن بود. فشار حکومت به انقلابیون افزایش یافت. مارکس و ینی وستفالن ھمسر وی، توسط پلیس دستگیر شدند. به فرمان شاه بلژیک، مارکس از این کشور اخراج شد. اتھام وی خرید سلاح برای کارگران بود. مارکس، بار دیگر به فرانسه رفت. کشوری که پرولتاریای انقلابی، نقش اصلی را در سرنگونی رژیم سلطنتی ایفا کرده بود و با قدرت سلاح، جمھوری را برقرار ساخته بود.

در فرانسه، بحث در میان تبعیدی ھای آلمانی در جریان بود که وظیفه آن ھا اکنون چیست و چه باید بکنند؟ گروھی که تحت تأثیر بلانکیست ھا قرار داشتند، بر این عقیده بودند که باید مسلحانه وارد آلمان شوند و انقلاب را در آن جا برپا کنند. مارکس با این شیوه ھای توطئه گرانه مخالف بود و خواھان سازمان دھی توده ای برای برپایی انقلاب بود. با چنین ایده ای، مارکس به اتفاق انگلس در آوریل همان سال وارد کلن شد. با توجه به اختلاف نظرهایی که در ارتباط با چگونگی وحدت آلمان با اتحادیه کارگران کلن و نیز  نحوه فعالیت انجمن های صنفی داشتند، انجمن هایی که بدون توجه به مسائل سیاسی، کارشان را فقط روی فعالیت های صنفی و اقتصادی متمرکز کرده بودند، و نیز اختلاف نظرهایی که بر سر بی توجھی آنان به مطالبات دمکراتیک و شیوه برخورد با جریانات دمکرات داشتند، مارکس و انگلس در یک سازمان دمکرات عضو شدند تا بتوانند از طریق ارگانی که در حال سازمان دھی آن بودند، تأثیر نظری و عملی خود را بر کل جنبش و تدارک برای ایجاد حزب پرولتری بر جای بگذارند. نخستین شماره این نشریه که “نویه راینیشه تسایتونگ” نام داشت در اوایل ژوئن ۱۸۴۸ با سردبیری مارکس انتشار یافت.

مقالاتی که در این نشریه انتشار یافت، نشان می داد که بر خلاف ظاھر قضیه که ارگان یک تشکل دمکرات بود، از موضع پرولتری و دفاع از منافع طبقه کارگر، مسایل را مورد تجربه و تحلیل قرار می دھد. در آن دوره “نویه راینیشه تسایتونگ”، تنھا روزنامه ای در جھان بود که با شور و احساس، از کارگران فرانسوی و قیام ژوئن آن ھا علیه بورژوازی دفاع نمود. در فاصله یک سالی که این روزنامه انتشار یافت، مارکس و انگلس مجموعا متجاوز از  ۴۰۰ مقاله و مطلب نوشتند. در فوریه ۱۸۴۹، مارکس به اتهام نقض قانون مطبوعات و برانگیختن مردم به شورش، به دادگاه فرا خوانده شد. مارکس در دادگاه از مواضع نشریه دفاع کرد و با افشای تمام نظم موجود گفت: “اکنون نخستین وظیفه مطبوعات این است که تمام شالوده ھای نظم سیاسی موجود را رسوا سازند”. دادگاه دلیلی بر محکومیت نیافت. انتشار روزنامه ادامه پیدا کرد.

در این زمان، مارکس بر تلاش خود برای ایجاد حزب پرولتاریائی افزود. از اواخر پاییز ۱۸۴۸، فعالیت خود را در ارتباط با اتحادیه کارگران کلن افزایش داده بود. با گسترش و نفوذ نظریات مارکس در اتحادیه، ژوزف مول که از دوستان نزدیک مارکس بود به عنوان ریاست اتحادیه انتخاب شد. پس از تحت تعقیب قرار گرفن ژوزف مول و متواری شدن وی، از مارکس خواسته شد تا ریاست اتحادیه را به عهده بگیرد. مارکس علی رغم این که به علت کار فراوانی که داشت و این پیشنھاد را قبلا نپذیرفته بود، اکنون این وظیفه را نیز بر عھده گرفت و به عنوان رئیس اتحادیه کارگران کلن برگزیده شد.

اما در پی شکست قیام، دستور اخراج مارکس از پروس صادر گردید و سرکوب ھیئت تحریریه روزنامه “نویه راینیشه تسایتونگ” تشدید شد. آخرین شماره روزنامه در ۱۹ مه ۱۸۴۹ با حروف قرمز انتشار یافت. مارکس و انگلس در این شماره خطاب به کارگران نوشتند: “تحریریه نویه راینیشه تسایتونگ، به ھنگام وداع، از شما به خاطر ھمدردی که با آن نشان دادید، سپاسگزاری می کند. آخرین کلام آن ها، ھمواره و در ھمه جا، رھایی طبقه کارگر خواھد بود”. مارکس عازم پاریس شد. اما ضد انقلابی که حاکم شده بود، دیگر مارکس را در پاریس تحمل نمی کرد. چاره ای جز حرکت به سوی لندن نبود.

نخستین سال ھای سکونت در لندن، دوران سخت و دردناکی برای مارکس بود. سال هایی که با فقری دھشتناک رو به رو بود. در فاصله ۱۸۵۰ تا ۱۸۵۵ سه فرزند یک ساله، ۱۸ ماهه و ۸ ساله خود را از دست داد. اما تمام دشواری زندگی شخصی او ھرگز نتوانست تأثیری بر تلاش مبارزاتی وی بگذارد. به رغم سکون، سرکوب و اختناقی که بر اروپا حاکم شده بود، به فعالیت ھای خود ادامه داد. برای مطبوعات کارگری مقاله می نوشت و برای اینکه بتواند اندکی از هزینه های زندگی خانواده را تامین  کند، از تابستان ۱۸۵۱، مقالاتی هم برای روزنامه “دیلی نیویورک تریبیون” می نوشت.

به رغم شرایط موجود، مارکس در  سال ۱۸۵۲ یکی از درخشان ترین آثار خود، یعنی “ھیجدھم برومر لویی بناپارت” را برای نشریه “انقلاب” که توسط یکی از نزدیک ترین رفقایش، “ژوزف ویده مایر” انتشار می یافت، نوشت. مارکس در اثر بی ھمتای خود “ھیجدھم برومر لوئی بناپارت” که در فاصله دسامبر ۱۸۵۱ تا مارس ۱۸۵۲ نوشته شد، تحلیل خود را از روند مبارزات طبقاتی در فرانسه تا کودتای لوئی بناپارت بسط می دھد. مارکس در این اثر، به مقایسه و تفاوت ھای انقلابات بورژوائی و انقلابات پرولتری می پردازد و می گوید که : “انقلابات بورژوائی، به گذشته پناه می برند و از گذشته مدد می گیرند، اما انقلابات پرولتری به آینده نظر دارند و تمام خرافات گذشته را جاروب می کنند.”

مارکس پیش از این نیز، در مجله تئوریک اتحادیه کمونیست که به سردبیری وی در انگلیس انتشار می یافت، یک جمع بندی از انقلاب فرانسه و مبارزه طبقات در سال ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰ از فرانسه  ارائه داده بود، که بعدھا تحت عنوان “مبارزات طبقاتی در فرانسه” انتشار یافت. در این اثر، آن چه را که در مانیفست به عنوان یک جمع بندی کلی از تاریخ بشریت، تاریخ سراسر مبارزه طبقات بیان شده بود، در یک رویداد زنده نشان داده می شود. یعنی انقلاب فوریه ۱۸۴۸ فرانسه، قدم به قدم در این اثر تعقیب و تضادھای اجتماعی، منابع طبقاتی متضاد و طبقات درگیر در مبارزه، به دقت تشریح می شوند. کارگران با بورژوازی متفقا دست به انقلاب فوریه زدند و کوشیدند تا در کنار بورژوازی منافع شان را تحقق بخشند. پرولتاریا نیروی اصلی سنگرھای نبرد خیابانی انقلاب فوریه بود و نقش مھمی را در سرنگونی لویی فیلیپ ایفا کرده بود. سلطنت برچیده شد و جمهوری اعلام گردید. با اعلام جمهوری و در کشاکش نبرد میان پرولتاریا  و بورژوازی، ھنگامی که  بورژوازی ھمه طبقات و اقشار غیر پرولتر و حتا لومپن پرولتاریا را پشت سر خود علیه پرولتاریا بسیج کرد، تعرضات پی در پی خود، علیه پرولتاریا را آغاز نمود. بورژوازی، کارگران را مجبور به قیام کرد. یا آنگونه که مارکس می نویسد: “برای کارگران چاره ای جز این که یا از گرسنگی بمیرند یا دست به حمله زنند، باقی نماند. جواب کارگران، قیام ۲۲  ژوئن بود. این قیام، نخستین نبرد بزرگ میان دو طبقه ای ست که جامعه نوین را به انشعاب کشانده اند”.

کارگران ۵ روز قهرمانانه جنگیدند و بورژوازی با قتل عام ۳ هزار زندانی از آنان انتقام گرفت. ۱۵ هزار کارگر هم تبعید شدند. “پرولتاریا، تازه پس از شکست اش، به این حقیقت ایمان آورد که کوچک ترین بھبود وضع اش در محدوده جمھوری بورژوایی، خیالی بیش نیست. و این تخیل اگر بخواهد واقعیت بخشد، چونان جنایتی تلقی خواهد شد”. نکته بسیار مھم در کتاب “مبارزات طبقاتی در فرانسه” این است که برای نخستین بار صریحا واژه دیکتاتوری پرولتاریا به کار می رود و ضرورت آن به عنوان یک مرحله گذار، برای الغای اختلافات طبقاتی و دگرگونی کل مناسبات اجتماعی مطرح می شود. نظریه و ایده ای که بعدها لنین با درس گرفتن از همین آموزه های مارکس، آن را در “دولت و انقلاب” به تفصیل تبیین کرد.

شکست انقلابات ۴۹ – ۱۸۴۸ و سلطه ی ارتجاع در اروپا، منجر به رکود سیاسی جنبش ھای انقلابی کارگری و جنبش ھای انقلابی  – دمکراتیک گردید. آزادی ھای سیاسی محدود نیز برچیده شد. تشکل ھای کارگری زیر فشار قرار گرفتند و اغلب غیر قانونی اعلام گردیدند. اعتصابات ممنوع و کارگران پیشرو، دستگیر و روانه زندان شدند یا ناگزیر به مھاجرت گردیدند. این اوضاع منجر به عقب نشینی طبقه کارگر و تغییر شکل مبارزه، از مبارزه ای سیاسی به مبارزه ای اقتصادی گردید. سرمایه داری یک بحران اقتصادی – سیاسی را پشت سر گذارد و وارد یک دوره ی رونق اقتصادی شد. مارکس حدودا از اوایل ۱۸۵۱، به این نتیجه رسید که با توجه به سپری شدن مرحله بحران اقتصادی و فرا رسیدن مرحله رونق و شکوفایی اقتصاد، احتمال وقوع فوری انقلابات نیست، بلکه باید در انتظار ماند تا سرمایه داری مرحله رونق اقتصادی را پشت سر بگذارد و دوباره وارد مرحله بحران گردد تا اعتلای مجددی در جنبش رخ دھد.

بروز بحران اقتصادی ۱۸۵۷ صحت پیش بینی ھای علمی مارکس را نشان داد. اکنون زمان آن فرا رسیده بود که نتیجه تمام مطالعات و یافته ھای اقتصادی خود را که از ۱۸۴۰ آغاز شده بود، به شکلی همه جانبه جمع بندی کند. به رغم بیماری مداوم و تلاش برای تأمین ھزینه ھای زندگی خانواده اش، از ھر فرصتی در روز برای ادامه تحقیقاتش در کتابخانه موزه بریتانیا استفاده می کرد و شب ھا مشغول نوشتن طرح اولیه اثری بود، که بعدھا به نام “کاپیتال” انتشار یافت. در حالی که مارکس در تدارک نھایی کردن اثر خود برای انتشار بود، یکی از آرزوھای دیرینه وی، یعنی حزب جھانی کارگران، در حال متولد شدن بود. در سال ۱۸۶۰، شورای اتحادیه ھای لندن شکل گرفت. در آلمان، اتحادیه عمومی کارگران در ۱۸۶۳  تشکیل گردید. کارگران به ویژه در انگلیس و فرانسه به مبارزه سیاسی روی آورده بودند. ھمه این فاکت ھا نشان از رشد آگاھی و سازمان یافتگی کارگران در سطحی کاملا جدید می داد. کارگران به ضرورت ایجاد یک تشکیلات بین المللی فراتر از “دمکرات های برادری و حتا “اتحادیه کمونیست” پی برده بودند.

در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴، اجلاس افتتاحیه “انجمن بین المللی کارگران” ( انترناسیونال اول) برگزار شد. اجلاس، کمیته ای را انتخاب کرد که تا برگزاری کنگره، قواعد و مقررات انجمن را آماده سازد. این کمیته که در حقیقت نقش کمیته مرکزی را بر عهده داشت، یک کمیته جانبی ایجاد کرد که آنهم حدودا نقش کمیته اجرایی را داشت. مارکس، برجسته ترین عضو این ھر دو کمیته بود.  بدین سان انترناسیونال اول تاسیس شد، برنامه و اساسنامه آن نیز توسط خود مارکس تھیه و تنظیم گردید. وقتی دشواری و در همان حال عظمت کار مارکس در نگارش اسناد برنامه ای و اساسنامه ای فوق و الذکر درک می شود که در نظر داشته باشیم، در آن مقطع، اغلب کارگران هنوز تحت تاثیر جریانات رفرمیست و سکتاریست قرار داشتند و یا رسما خود را وابسته به پرودونیسم، لاسالیسم، اوئنیسم، تعاونی گرایی و سندیکالیسم می دانستند.

این که مارکس با چه استادی و مھارتی این وظیفه دشوار را انجام داد تا بتواند نتیجه کار با اھداف و وظایف سازمان بین المللی کارگران انطباق داشته باشد، خطابیه افتتاحیه اجلاس و اساسنامه موقت آن، به خوبی آن را نشان می دهد. با این همه، مارکس خود نیز طی نامه ای به انگلس در توضیح رمز موفقیتش، بر این نکته مھم و بسیار آموزنده تأکید می کند که، آن چه راھنمای عمل اش بود، پای بندی به اصول و انعطاف در تاکتیک بوده است. به عبارت دیگر: “لازم است که در کردار استوار و در روش منعطف بود”.

مارکس در خطابیه افتتاحیه انجمن بین المللی کارگران که یکی از آثار ماندگار اوست، ضمن این نتیجه گیری که “کسب قدرت سیاسی وظیفه سترگ طبقه کارگر شده است”، بلافاصله نیاز به حزب سیاسی طبقه کارگر را به عنوان پیش شرط ضروری برای پیروزی و کسب قدرت سیاسی ذکر می کند. طرح این دو نکته مھم، یعنی کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر و نیاز به حزب سیاسی، نقدا به معنای مرزبندی روشنی با رفرمیسم و آنارشیسم در جنبش کارگری بود. در مقدمه آیین نامه موقت انجمن بین المللی کارگران (انترناسیونال اول) نیز، مارکس با  تاکید بر استقلال طبقاتی و مبارزاتی طبقه کارگر، متذکر شده است که: “رھایی طبقات کارگر باید توسط خود طبقات کارگر صورت بگیرد و مبارزه  برای رھایی طبقات کارگر، نه مبارزه ای به خاطر کسب امتیازات و انحصارات، بلکه مبارزه ای برای حقوق و وظایف برابر و الغای ھر گونه سلطه طبقاتی ست”.

سه سال از ایجاد و تاسیس انترناسیونال اول گذشته بود. در این مدت و در پی تلاش پیگیر و مدام مارکس در مبارزه نظری با رفرمیسم و آنارشیسم و نیز رشد مبارزات طبقه کارگر در آن مقطع زمانی، نظرات سیاسی و اقتصادی مارکس به عنوان نظرغالب در درون انترناسیونال اول پذیرفته شده بود. درست در زمانی که مارکس در عروج و اوج شکوفایی خود بود، اثر جاویدان او کاپیتال (سرمایه) در سال ۱۸۶۷ انتشار یافت. مارکس در این اثر تاریخی و ماندگار خود با کالبد شکافی تام و تمام شیوه تولید سرمایه داری، تمام جوانب این شیوه تولید را مورد بررسی قرار می دھد و به شکلی مشخص نشان می دھد که چرا نظام سرمایه داری باید جای خود را به نظامی کمونیستی بسپارد.

مارکس، در کاپیتال، با خلاقیتی بی بدیل استثمار طبقه کارگر را که ھمانا کار پرداخت نشده کارگر و تصاحب آن توسط سرمایه دار است، برملا ساخت. او تمام جوانب این مسئله را شکافت و توضیح داد که چگونه ممکن است کارگری که نه برده دوران باستان است و نه رعیت وابسته به ارباب دوران قرون وسطا، بلکه در ظاهر امر به عنوان یک انسان آزاد و متساوی الحقوق، وارد معامله با سرمایه دار می شود و آزادانه نیروی کارش را بنا به ارزش آن می فروشد، استثمار می شود؟ توضیح و تبیین مفصل شکل استثمار سرمایه، یکی از خدمات بزرگ مارکس به پرولتاریای جھان بود. با این کشف، سلاح علمی قدرتمندی در دست طبقه کارگر در مبارزه علیه سرمایه و سرمایه داری قرار گرفت.

با این همه، مارکس فقط یک فیلسوف، اقتصاددان، تئوریسین و نظریه پرداز رهایی طبقه کارگر نبود. او در عرصه پراتیک مبارزاتی و سازماندهی طبقه کارگر نیز نقشی فعال و بی بدیل داشت. با تشکیل انجمن بین المللی کارگران (انترناسیونال اول) در سال ۱۸۶۴، فعالیت عملی مارکس برای انسجام بخشیدن به اتحاد بین المللی کارگران، در انترناسیونال تمرکز یافته بود. او تلاش خستگی ناپذیری برای گرد آوری گردآن ھای بین المللی طبقه کارگر به زیر پرچم انترناسیونال مبذول داشت. ارتباط با جنبش  کارگری کشورھای مختلف، تدارک اجلاس ھای بین المللی کارگری، تدوین گزارشات، تھیه قطعنامه ھای مربوط به مسائل تاکتیکی جنبش کارگری، مطالبات فوری کارگران، مباحثات درونی شورای عمومی، مجموعه وظایفی بودند که بر دوش مارکس قرار داشت. مارکس ھمواره تلاش می کرد کارگرانی را که در آن مقطع تحت تاثیر گرایشات سوسیالیستی مختلف قرار داشتند، با وجود اختلافات، متحد سازد. اما این بدان معنا نبود که گذشت ھای غیر اصولی کند یا از تلاش برای افشاء و انفراد گرایشات سوسیالیستی غیر کارگری دست بردارد. چرا که بدون منفرد ساختن و افشاء این گرایشات انحرافی، اتحاد پایدار پرولترھای سراسر جھان ممکن نبود. در حقیقت انترناسیونال از آن رو ایجاد شده بود که سازمان واحد رزمنده جھانی پرولتاریا را جایگزین فرقه ھای سوسیالیستی نماید.

در دوران حیات پر افتحار انترناسیونال اول بود که، عظیم ترین رویداد جنبش کارگری جھان در قرن نوزدھم رخ داد و پرولتاریای پاریس نخستین حکومت کارگری جھان را برپا نمود. کمون پاریس، دست آورد این انقلاب بود. کمون، به رغم عمر کوتاه خود، تجاربی بسیار عظیم و گران بھا از خود برای جنبش بین المللی کارگری برجای نھاد. مارکس که با شور و علاقه زایدالوصف، تمام رویدادھای کمون را در جزئیات آن تعقیب می کرد و از طریق شاخه انترناسیونال در فرانسه، ارتباط زنده ای با کمون داشت، این تجارب ارزشمند را در اثر معروف خود، “خطابیه مه ۱۸۷۱ شورای عمومی انترناسیونال” یا آنچه که معروف است، “جنگ داخلی در فرانسه”، جمع بندی کرد. مھم ترین درس کمون پاریس که مارکس آن را در اثر خود “جنگ داخلی در فرانسه” جمع بندی می کند، درھم شکستن و خرد کردن تمام ماشین دولتی بورژوائی در ھر انقلاب پرولتری است. در واقع، “کمون می خواست از خلع ید کنندگان، خلع ید کند”. کمون پاریس نه تنھا دستگاه بوروکراتیک – نظامی را که شالوده ھر دولت بورژوائی ست، درھم شکست، بلکه این را ھم نشان داد که چه چیزی باید جایگزین این ماشین دولتی گردد. کمون، دستگاھی ایجاد نمود که دیگر دولت به معنای اخص کلمه نبود. فاقد نیروھای مسلح حرفه ای مجزا از مردم و بوروکراسی ممتاز و مافوق مردم بود. یا آنگونه که مارکس می گوید: “کمون شکل اثباتی جمھوری بود… اولین تصویب نامه کمون، حذف ارتش دائمی و جایگزین ساختن آن با خلق مسلح بود.

در پی شکست کمون پاریس، سرکوب پرولتاریا افزایش یافت و انترناسیونال تحت فشار و تضیقات متعددی قرار گرفت. اما در ھمین شرایط، انترناسیونال و رھبر آن مارکس، از درون نیز زیر فشار راست سندیکالیست تحت رھبری سران اتحادیه ھای کارگری انگلیس و چپ آنارشیست، تحت رھبری باکونین قرار گرفتند. کنگره لاهه که در سال ۱۸۷۱، تشکیل گردید و مارکس نیز در آن حضور داشت، مواضع جناح مارکسیست انترناسیونال را تائید و مواضع آنارشیت ھا را رد نمود. کنگره ھمچنین، باکونین و یکی دیگر از سران جریان آنارشیست را به خاطر اقدامات توطئه گرانه اخراج نمود. در پی این اخراج، آنارشیست ھا از انترناسیونال استعفا دادند و کنگره جداگانه ای برگزار نمودند.

بر طبق تصمیم کنگره لاھه، شورای عمومی انترناسیونال نیز به نیویورک انتقال یافت. اما بحران انترناسیونال ادامه یافت. انترناسیونال اول که نقش برجسته خود را در دوره معینی از تکامل جنبش کارگری ایفا نموده بود، تحت شرایط جدید، دیگر نمی توانست دوام آورد. پس از انتقال شورای عموی به نیویورک، به رغم این که دو کنگره دیگر نیز تشکیل گردید، اما انترناسیونال دیگرعملا به عنوان یک سازمان بین المللی کارگران وجود نداشت. انحلال آن رسما در ۱۸۷۶ اعلام گردید.

مارکس، به رغم این که در طول این سال ھا بیماری اش تشدید شده بود، به تحقیقات اقتصادی خود و بررسی تحولات شیوه تولید سرمایه داری ادامه داد. او در تلاش بود از مجموعه عظیم کارھای تحقیقاتی و یادداشت ھای مفصل خود، جلد ھای دوم و سوم کاپیتال را آماده چاپ کند. اما بیماری، مدام مانع از ادامه کار می شد. سرانجام نیز پس از مرگ مارکس، رفیق ھم رزم او فریدریش انگلس، جلد دوم و سوم کاپیتال را انتشار داد. پس از آن نیز مجموعه دیگری از آثار اقتصادی مارکس، در سه جلد تحت عنوان تئوری ھای ارزش اضافی منتشر گردید. بعدھا نیز طرح مقدماتی کاپیتال، تحت عنوان گروندریسه انتشار پیدا کرد و ھنوز ھم بخشی از دست نوشته ھای مارکس که انتشار نیافته، در کتابخانه ای در آمستردام ھلند نگھداری می شود.

در اوایل دهه ۱۸۸۰، در حالی که بیماری مارکس امکان ادامه کار را از وی گرفته بود، دو رویداد در زندگی شخصی اش، او را به کلی از پای درآورد. در دسامبر ۱۸۸۱ ینی، همسر مارکس درگذشت. در اوایل ۱۸۸۳، دختر بزرگ او نیز در پی یک بیماری کوتاه، در گذشت. در ۱۴ مارس ۱۸۸۳، مارکس این انسان برجسته ای که تمام زندگی اش را با فعالیت ھای نظری و عملی، در خدمت رھایی پرولتاریای جھان و نجات بشریت ستمدیده از یوغ اسارت و بندگی نظام سرمایه داری قرار داده بود، در لندن به خواب ابدی فرو رفت. پرولتاریای جھان، برجسته ترین رھبر و آموزگار خود را از دست داد. اما او از خود میراث گران بھایی برجای نھاد که سلاح قدرتمندی در دست طبقه کارگر برای نجات بشریت ستمدیده است.

*-جملات داخل گیومه همه جا نقل از ” زندگی سیاسی و آموزش های مارکس) انتشارات سازمان فدائیان(اقلیت) است.

متن کامل نشریه کار شماره ۷۷۲ در فرمت پی دی اف

 

POST A COMMENT.