در شرایطی که همه سویه بر مردم میتازند و پیر و جوان و زن و مرد را به جرم ناکرده و به فرمان ولی خونخوار فقیه در کوی و برزن به شلاق و دار محکوم می کنند، برخاستن و شوریدن نه تنها حق طبیعی و خدشه ناپذیر مردمان، بلکه واکنشی است زیست شناسانه که نیروی جنبائی خود را از همین ساختار پوست و خون و گوشت ما، همراه با هزاران رگ و پی و عصب دریافت می دارد. مردم نیز همچون تمامی ارگانیسم ها یا سازمندیهای زنده و طبیعی بی آنکه برای انجام سوخت و سوز دستگاهمند خود نیازمند به دریافتِ دستورهای کرداری و واکنشی از “علتهای” بیرونی باشند، همراه با پیش نهاده های نگریک خود به گونه ای پرتوم و یا پیش از تجربه، گاه سنجیده و گاه چونان کرداری سرراستانه ناسنجیده و ناپژوهیده، بی نگرداشتِ پاداش و یا دار و درفش، به سینۀ نا آدمان می کوبند. این، بی پرده بگوئیم، از حس طبیعی پدافند جان برمی خیزد و هیچگونه وابستگی به فرمان این و آن، و یا به خواست و یا ارادۀ این پیشاهنگ و یا آن قراول ندارد. هر گونه گفتاری در این باره که آیا مردم چه گاه ” می بایست” و یا “نمی بایست” به نفی یا فرریختن ساختارددمنشانۀ جهان خود برخیزند، و یا اینکه تا به آگاهی اجتماعی دست نیافته باشند حق قیام نمودن را از آنان ، به بهانۀ هرز رفتن نیروها مثلاً، باز ستاندن، چیزی مگر حرّافیهای بیهوده وشعارهای تو خالی برای مصرف “درون گروهی” و یا “خانوادگی” بیش نیست و ربطی به روند طبیعی و همزمان ساختار منطقی جهان ندارد. تو گوئی این جملاتِ پایدار نخستین و انقلابی ترین برنامۀ مبارزاتی زحمتکشان جهان ، مانیفست حزب کمونیست ، یاد آور همین جنبه از کارکردهای هدفمندانۀ انسانهاست : ” تاریخ کلیۀ جامعه هایی که تا کنون وجود داشته، تاریخ مبارزۀ طبقاتی است. مرد آزاد و بنده، پاتریسین و پلبین، مالک و سرف، استادکار و شاگرد، – خلاصه ستمگر و ستمکش با یکدیگر در تضاد دائمی بوده و به مبارزه ای بلاانقطاع، گاه نهان و گاه آشکار، مبارزه ای که هر بار یا به تحول انقلابی سازمان جامعه و یا به نابودی مشترک طبقات متخاصم ختم میگردد، دست زده اند.” بی گمان این طبقات ستیزنده هیچگاه به انتظار متولیان انقلاب و آزادی دست از مبارزه و اعتراض بر نداشته اند، و به گفتۀ بنیان گذاران سوسیالیسم علمی، این مبارزه همیشه با پیروزی و یا تحول انقلابی همراه نبوده است .
مارکس و انگلس و دیگر کردارگرایان بزرگ و انقلابی نخستین دهه های سدۀ گذشته، همراه با بیادداشتِ اهمیتِ درجه یک و بسیار ضروری سازماندهی کردن مبارزاتِ مردم و بودن حزب و یا سازمان انقلابی و پیشرو طبقۀ کارگر و دهقانان تهیدست، هیچگاه ویژگی های قیام ها ، شورش ها، پاد گوئی ها و یا اعتراضاتِ نابهنگام و خودبخودی مردم را کم ارزش ندانسته و برای پیش گیری نمودن از اینگونه فرارویش های مردمی فرمانی فراپیش ننهاده اند تا انقلابی ها در هر زمانی بر پایۀ آن فرمان یا پیش نهادۀ نگریک و به گونه ای آهنجیده یا مجرّد رفتار نمایند. حس پدافند جان چنان طبیعی است، و این حس در دوران دگرگونی های بنیانی طبیعی، زیست شناسانه و اجتماعی که هزاره های بسیاری به درازا کشید، آنچنان در تار و پود انسان ، این حیوان جمعی، ریشه دوانیده که کارکرد انرژیک آن، چه در تک انسان، چه در انسان جمعی، بدون دستورهای کارکردی، انجام می پذیرد. اینکه مردم به پا میخیزند شگفتی آور نیست، شگفتی آور این است که روشنفکرانی که سخت اندیشانه خود را به دیالکتیک مارکسیستی باورمند و آراسته میدانند و میکوشند پروسه یا فراروند چیزها را با تبیین چگونه گی ها و چرائی های تضاد های جنبه ها و سویه های متقابل آن با یکدیگر روشن سازند، در این امر بسیار پیش پا افتاده و طبیعی، یعنی قیام مردم و شورش آنها بر مفتخوران و سرمایه دارن جامعۀ طبقاتی وابسته به امپریالیسم، از درک دیالکتیک این واکنش ها و قیام ها عاجز می مانند. اینان فراموش می کنند که دیالکتیک مارکس و انگلس، نه تنها یک روش پژوهش و بررسی دانشی، بلکه همچنین شیوۀ هستی مادۀ در حرکت میباشد، یعنی تضاد عوامل ناسازگار و ناهمگون مادۀ جاندار و هستومند در بیرون که خود را با چهره های گوناگونی در اجتماعاتِ کوچک و بزرگ جهان پهناور ما به نمایش می گذارد. تجربه گرائی دیالکتیکی بنیانگذاران سوسیالیسم علمی، نه تنها تجربه گرائی دیالکتیکی روش مندانه و انتقادی، وابسته به حوزۀ دانشهای اجتماعی، آن هم به تنهایی در پهنۀ نظریه یا نگره، بلکه همچنین دیالکتیکی است که به گونه ای کردار مند به فرا روند واقعی علت و معلول، عام و خاص، جزء و کل و غیره، در زمینۀ اجتماعی به پژوهش می پردازد. این دیالکتیک، دیالکتیکِ کشفِ چگونه گی ها و چرائی -های روندهای تاریخی – اجتماعی چیزهاست و نه پیش گوئی کردن در بارۀ این پدیده ها. هیچکس نمی تواند، حالا به هر اندازه هم که در دانش انقلاب آگاه و توانا باشد، مسیر دگرگونی های آینده را نشان دهد. ولی همه کس میدانند که تا به سازماندهی مبارزاتِ مردم و تبلیغ و ترویج برنامۀ انقلابی و مارکسیستی سازمان پیشرو طبقۀ کارگر، درست در همانجائی که این مبارزات جریان دارند پرداخته نشود، دگرگونی های طبیعی جامعۀ سرمایه داری ایران به گونه ای مکانیکی به پیدایش جامعۀ سوسیالیستی پایان نمی یابد. اما این آگاهی نداشتن از مسیر دگرگونی ها دلیلی بر بی ارزش دانستن مبارزات خود بخودی مردم نمی شود. آنان که از سازمانهای سیاسی چشمداشتِ بری بودن از اشتباهات را دارند ، انقلابیون را مقدسانی میدانند که میبایستی از گناه و اشتباه مبراشان دانست. ولی تقابل نیروهای واقعی در اجتماع به راستی با افت و خیزها، اشتباهات ، عقب گردها، گمان زنی های به اشتباه و یا شکست همراه میباشد. این به راستی شیوۀ هستی تمام پدیده هاست. قیامهای مردمی نیز ، هرچند که به دلیل متشکل نبودن در تشکلات سیاسی و با برنامۀ انقلابی برای سرنگونی رژیم آدم دزدان و زاغه آفرینان وابسته به امپریالیسم همچنان گردِ محور خواستهای کوتاه مدت دور میزند و بسیاری جانها و نیروها را در این راه فدا نموده است، اما مردم را برای نبردهای سرنوشت ساز آینده آبدیده کرده و بایسته بودن تشکلاتِ سیاسی و کارکردهای هدفمند بر پایۀ برنامۀ انقلابی را به آنها نشان خواهد داد. سازو کار جنبشهای مردم هر چه که نباشد دست کم از غریزۀ زندۀ پدافند هستی خود درتضاد با قاتلان خبر میدهد. ندیده گرفتن و به شمارش نیاوردن این غریزۀ طبیعی و هستی بخش مردم یعنی کارکرد ارادی و یا جنبش بخواستِ آنان را باور نداشتن. همانگونه که با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمیشود، با سازمان سازمان کردن و شعارهای پت و پهن دادن نیز مردم متشکل نمی شوند. همه کس میدانند که جامعه چونان آموزگاری با تجربه و انبانی پر از آموزه های بی پایان به هرکس به اندازۀ کارکردها و درگیری هایش در جامعه می آموزاند ، اما هیچکس با دانش بدین مسئله فرزندان خود را از آموزشگاه رفتن بازنمی دارد. انقلاب بر خلاف ساده انگاران دانشی است فرسخت و چونان بسیاری دانش های دیگر نیاز به آموختن دارد، ور نه این همه گفتن و نوشتن نیاز و بایستگی خود را از کجا میگیرد ؟ پشتیبانی کردن از جنبشهای خود بخودی مردم، هرچند کوتاه مدت و بدون سازمان و تشکیلاتِ سیاسی، چونان وظیفه ای مشخص و در شرایطی مشخص، نه تنها ممکن بلکه ضروری هم می باشد. این پشتیبانی، کارکردی منفعل و یا کارپذیر نیست و مسئولیت ها و وظایف ویژه ای را بر گردۀ هواخواهان مارکسیسم سوار میکند. اما هم این شرایط و هم این وظایف نسبی اند. آنها که بسیار مطلق گرایانه به همه چیز می نگرند و سازمانها و افراد، مردم، جنبش ها و انقلاب ها را همه و همه با دستورها و فرامین بر جا ایستا و دگرگونی ناپذیر و در همۀ شرایط حتمی الاجرا موظف می گردانند فراموش میکنند که لنین حتی در زمانی که حزب سوسیال دموکراتِ روسیه در نبرد های سرنوشت ساز با حکومتِ مطلقه ی روسیه بود و یا هنگامیکه از دیکتاتوری انقلابی دموکراتِ پرولتاریا و دهقانان نام می برد، همه را دارای ویژه گی های زمانمند و گذرا می دانست، هم مبارزه با حکومت تک فرمان و هم دیکتاتوری پرولتاریا را. خواننده پوزش ما را از اینکه در اینجا و جاهای دیگر قطعاتِ نسبتاً بلندی را شاهد مثال می آوریم بپذیرد زیرا اهمیت این تکه گفتارها و بایستگی مسئله این امر را پرهیزناپذیر می سازد. لنین می گوید: “یک سوسیال دموکرات هرگز و حتی یک لحظه هم نباید مبارزۀ ناگزیر طبقاتی پرولتاریا را در راه سوسیالیسم بر ضد دموکرات ترین و جمهوریخواه ترین بورژواز ی و خرده بورژوازی از یاد ببرد. در این مسئله چون و چرا نیست. از اینجا نتیجه میشود که سوسیال دموکراسی باید حتماً وبدون چون و چرا حزبی جداگانه و مستقل و دارای جنبه شدید طبقاتی باشد. از اینجا چنین بر می آید که تز ما حاکی از اینکه باتفاق بورژوازی “باید با هم کوبید” دارای جنبه موقتی است و ما موظفیم “متفق را مانند دشمنی” شدیداً تحت مراقبت قرار دهیم و الخ. در تمام اینها نیز جای کوچکترین چون چرا نیست. ولی خیلی مضحک و ارتجاعی بود اگر از اینجا چنین استنباط میشد که باید وظایف حیاتی مربوط به لحظه فعلی را، ولو این وظایف گذرا و موقتی هم باشند، فراموش کرد و به آنها اعتنائی ننمود و یا به نظر حقارت به آنها نگریست. مبارزه با حکومت مطلقه وظیفه گذرنده و موقتی سوسیالیست -هاست. ولی هر گونه بی اعتنائی نسبت به این وظیفه و حقیر شمردن آن مساویست با خیانت به سوسیالیسم و خدمت به ارتجاع. دیکتاتوری انقلابی دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان البته فقط یک وظیفه گذرنده و موقتی سوسیالیست-هاست ولی بی اعتنائی به این وظیفه در عصر انقلاب دموکراتیک- ارتجاع محض است. وظایف سیاسی مشخص را باید در شرایط مشخص مطرح نمود. همه چیز نسبی است، همه چیز گذرنده است، همه چیز متغیر است.” ( لنین، دوتاکتیک، ترجمه م.پورهرمزان، ۱۳۵۴، ص ۹۸ ). لنین از آنجا که چپ روان و راست روان درون و بیرون حزب سوسیال دموکرات روسیه را خوب می شناخت و هم ماتریالیسم و هم دیالکتیک سوسیالسم علمی مارکس و انگلس را چیره دستانه و هنرمندانه تا واپسین نفس هایش بکار می برد، میتوانست این چنین قاطع هم در برابر به اصطلاح مارکسیستهای زمان خود و هم به مثابۀ آموختن به ما آموزه های خود را بیان نماید. او دانش مندانه و به پیروی از نخستین دیالکتیک دان جهان، هراکلیت، همه چیز را در فراروند ساختن و برپاداشتن حکومت کار بر سرمایه، فروریختن بیگانگی انسان در جهانی که خود با نیروی خود می سازد، بر پاداشتن روابط انسانها نه بر بنیان قیمتها و دارئی ها بلکه بر بنیان ارزشهای انسانی “گذرا و موقتی” می داند. او اما ساده لوحانه بایسته بودن بسیاری کارکردها را نادیده نمی گیرد و کارکرد درونی تقابل ها را در فراروند چیزها که به دلیل اهمیت خود چونان مطلقانه و حتمی به نگر می آیند فراموش نمی کند. وفادار ماندن به دیالکتیک یعنی بی اعتبار دانستن جزم ها و ناپایدار پنداشتن مطلق ها در فراروند عمومی و همگانۀ پدیده ها. دیالکتیک، حتی اگر آن را چونان روش در نگر آوریم، چیزی نیست که از بیرون بر طبیعت و جامعه بار گردد، بلکه به راستی این به کار بردن نگریک خود شیوۀ هستی ماده بر اشکال گوناگون جنبش آن در جامعه و طبیعت می باشد. مارکس در بارۀ همین ویژه گی نسبی بودن که الزاماً در قدرت نفی دیالکتیکی نهفته، در پی گفتار خود برای چاپ دوم سرمایه از جمله می گوید: “بنظر بورژوازی و بلندگویان عقیده ای آن طبقه دیالکتیک در صورت عقلانی خود چیز رسوا و نفرت انگیزی است زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل بوجود آمده ای را در حال حرکت و بنا براین از جنبه قابلیت درگذشت آن نیز مورد توجه قرار میدهد، زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیزی را بر خود نمی پذیرد و ذاتاً انتقاد کن و انقلابی است” ( سرمایه، ترجمه م. پورهرمزان، ۱۳۵۲، ص ۶۰-۶۱ ).مارکس در همین پاراگراف کوچک چند چیز را بیان میدارد، ۱) اینکه بورژوازی به خوبی از بنیان عقلانی دیالکتیک و و توانائی آن در کشف جنبه های منفی و متضاد پدیده -ها آگاه و به همین دلیل از آن بیزار است، ۲) بیان خصلت نسبی پدیده ها و جنبش پیوسته و دیالکتیکی آنها، ۳) و بیان ویژه گی انقلابی نفی دیالکتیکی و توانائی انتقادی آن. مارکس همچنین با از آن خود کردن مقوله ی از خود بیگنگی هگل و به کار گرفتن آن در روابط کار و سرمایه، کارکرد نوینی از این مقولات را به نمایش گذارد. اگر برای هگل انسانها در رابطه با دولت به احساس از خود بیگانگی دست می یافتند، دولت قدرتمندی که به گمان هگل میبایست از بخشی از حقوق خود به سود این دولت که سعادت همگان را فراهم می آورد و در برابر مردم از قدرتمندان پدافند می -نمود می گذشتند، مارکس اما، بیگانگی موجود میان کارگر و محصول کار او را از دل روابط و مناسباتِ تولیدی بیرون می کشید. مردمی که به پا می خیزند و هر از چندی ضربه ای به پیکر گندیده و بد قوارۀ ولایت سیاهکاران فقیه زرپرست وارد می کنند نشان می دهند که بسیار با خود و با حق خود آشنایند و از خود بیگانگی هنوز نتوانسته است تمامی هستی اجتماعی آنها را تارو مار کند. ولی پرودونیسم چیره بر جنبش چپ چنان در میان روشنفکران ریشه دوانیده که در پیش فهمشان چیزها همه یا خوبند و یا بد. به همین گونه، قیامها و شورش ها نیز برای اینان فقط آنگاه خوب و درست است که حتماً به انقلاب اجتماعی از گونه ی سوسیالیستی اش بیانجامد وگرنه در نگاه فایده انگارانۀ آنها، هیچیک از آنها خوب نیستند.
تکیه نمودن بیش از اندازه بر یکی از دو عامل – ذهنی، عینی – در پایان آنچه که میزاید سردرگمی در گسترۀ نگرها و بی فرجامی یا شورفرجامی در گسترۀ کردار اجتماعی میباشد. سخت جانی های رژیم گندیده ی جمهوری قاتلان اسلامی پیش از آنکه دلیل بر ناتوانی مردم و یا سکون و سکوت آنها باشد، نشان از دیرپائی اشکال کهنۀ اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه ای می دهد که سرمایه داری در آن با هزار و یک حیله اقتصادی، سیاسی و نظامی پدید آمد و به درهم آمیزی اشکال نوو کهنه ی این مناسبات انجامید، اشکالی که همچنان به دلیل وابستگی شدید رژیم خونخواران به امپریالیسم جهانی به دیرپائی خود ادامه می دهد. بی پایه نیست که اشکال روبنائی و ایدئولوژیک تا این اندازه رنگارنگ، دیرپا و در بسیاری موارد واپس گرایانه نمود می کنند. شکافهای عمیق و دیرپای میان روشنفکران، احزاب و سازمانهای سیاسی با مردم، به ویژه در روستاها و مناطق دور دست که بیشترین جمعیت آماری را تشکیل می دهند، توان کوتاه زی و ناپیوستۀ این احزاب و سازمانها در شرایط دیکتاتوری ملایان وابسته به امپریالیسم و کم کاری مزمن، ممتد و بیمارگونه ی آنها در آنجا که کارگران، زحمتکشان شهر و روستا و رویهمرفته، تمام تودۀ مردم می زیند و مبارزه می کنند، از عوامل بنیانی در پایداری به ظاهر جاودانه ی این سرمایه داران می باشند. بیهوده نیست که در این میان افراد و یا جریاناتی که به شکست ایدئولوژیک و برنامه ای رسیده و به ناچار بودن سلطه ی نامردمان باور آورده اند، و یا آنها که بوی کباب و زمزمه ی رباب را از راه دور احساس کرده و می شنوند، ندای اصلاح طلبی، گفتمان مدنی با قاتلان، همرهی و همکاری طبقاتی میان هواخواهان سوسیالیسم علمی و لیبرالهای اصلاح طلب و یا بورژوازی به اصطلاح آزادی خواه را سر می دهند. کسانی که هم نام و نشان مارکسیسم را با خود حمل می کنند و هم می خواهند از در همکاری با طبقۀ سرمایه داری وارد شوند فراموش می کنند که کمونیستها گذشته از به کاربردن تمامی شگردهای سیاسی برای فعالیت زیر سیطرۀ سرمایه داری وابسته، و یا حتی در مواردی بسیار نادر، با آن به گونه ای تاکتیکی و بسیار کوتاه مدت به همکاری پرداختن، هیچگاه مبارزه برای کسب قدرت سیاسی را از یاد نبرده و مارکسیسم را فدای شرایط نامبرده نمی سازند. لنین درهمین زمینه، در روزنامه ی پرولتاری، شمارۀ ۱۲، ۲۵ مارس ۱۹۰۸، در مقاله ای با عنوان “ارزیابی مارکس بوسیلۀ لیبرالیسم بین المللی”، به بررسی چند روزنامه، یکی هم روزنامۀ “فرانکفورتر تسَیتونگ” می پردازد. در سر مقالۀشمارۀ ۷۶ این روزنامه به تاریخ ۱۶ مارس ۱۹۰۸ که ویژه گانه به مارکس پرداخته بود، گذشته از خرابکار، متلاشی کنندۀ ملت و کاشف یک اتوپیای ضد علمی خواندن مارکس، چیزهایی میگوید که لنین آنها را اینگونه بازگو میکند، آنچه میان این نشانه ” ” می آید از روزنامۀ نامبرده و بقیه گفته های خود لنین می باشند:
( روزنامه می نویسد، “چه چیز میتوانست طبیعی تر از این باشد که سوسیال دموکراسی، همچنانکه در بسیاری مسائل عملی با بورژوازی موافق میباشد، اتحاد نزدیکتری را با آنها جستجو می کرد؟ ولی این دقیقاً به دلیل تئوری مارکسیستی پیش نخواهد آمد. سوسیال دموکراسی خود را به تنها ماندن محکوم نموده است. زمانی این چنین به نظر می رسید که میرفت تا در این مسئله دگرگونی بنیانی پدید آید. این هنگامی بود که رویزیونیستها مبارزات خود را آغاز نمودند. ولی این یک اشتباه بود، و تفاوت میان رویزیونیستها و ما در اینجا بود که، از جمله در بسیاری چیزهای دیگر، که ما به این اشتباه آگاه بودیم و آنها نبودند. رویزیونیستها گمان می کردند، و هنوز هم گمان می کنند، که این به گونه ای شدنی است که هم به مارکس چسبید و هم به حزب متفاوتی تبدیل شد. امید های بیهوده.مارکس را میبایست یا تماماً بلعید و یا به طور کامل واپس زد. شیوۀ دوگانه ای در اینجا به درد نمی خورد”…
دقیقاً درست است آقایان از دستۀ مؤمنان لیبرالها. شما بعضی وقتها به گونه ای نا منتظر حقیقت را بیان می کنید.
“…تا زمانیکه سوسیال دموکراسی مارکس راگرامی می دارد قادر نخواهد بود که خود را از ایدۀ مبارزۀ طبقاتی و آن چیزهای دیگر که زندگی با او را مشکل میسازد رهائی بخشد. جهان دانش موافق این عقیده است که هیچکدام از تئوریهای سیاسی – اقتصادی مارکسیسم در تجربه به اثبات نرسیده اند.”)
( لنین،مجموعه آثار، انگلیسی، جلد ۱۳، مسکو، ۱۹۶۲، ص۴۹۳ )
واین سرنوشت ماست که لیبرالها اینگونه روشن و آشکار بیان می دارند. مردم به تجربۀ روزانۀ خود در کار و پیکار با ستمگران دریافته اند که نمی توان هم خر را خواست و هم خرما را. خوب است که حامیان مردم نیز دست از این خر برداشته و به خرما بچسبند.
نظرات شما