هادی دیروز دو ساعت زودتر از تایم کاری مرخصی ساعتی گرفته بود، میخواست عینکش را تعمیر کند، عینک مطالعه و نزدیک بینیش، اما من تو دلش را خوانده بودم، می دانستم از همه لحاظ نیازمند است تا خلاء ونیاز های روحی را که در این مدت سخت و بی وقفه مشغول کار بوده جبران نماید، شش ماه آزگاراست بی وقفه کارمی کند، دهها دغدغه دارد، آدمها سنگ و ماشین نیستند، احساس دارند! شش ماهی است که تنگ هم کار میکنیم، شش ماه با همدیگر با وسایل و ابزار کار کلنجار رفتن و زور زدن و زیر نگاه سنگین سر پرست کار ورئیس کارگاه کارکردن.
هادی برای به محور آوردن آهن H بدقلق پتک می زد و من قلاب جین بلاک را حلقه گردن H کرده و دسته را نرم بالامی بردم و پائین میآوردم تا آهن زمخت را تراز و تنظیم نماییم، هادی مشعل دستی را روی موضع گرفته و من پتک میزدم، ناظر کارفرما و رئیس اجرا هم روی سر ما کار را نظارت می کردند.
من «موتور جوش» را مثل درشکه چی مفلوکی که یابوی پیرش از روی پیسی و ناتوانی رغبت به کشیدن گاری نمی کند و خودش کار یابو را انجام می دهد، جلوش را بلندکرده و می کشیدم و هادی در حالیکه زیر وزن کابل های انبر و اتصال که حلقه دو کتفش کرده بود پشت موتور جوش را به طرف جلو هل می داد، زور می زد عرق میریخت.
یکبار وقتی که من کابلهای چر شده انبر و اتصال ولو را برای جابجائی و بردن در محل کارجدید رول می کردم خاک همه سر و صورت و لباسهایم را پوشانده بود هادی می خندید و میگفت: شبیه خری شدهای که با جل وپلاس توی خاکروبه غلت زده باشه.
هادی توی ارتفاع جوشکاری می کرد ومن نیروی کمکی اش بودم زیر دانه های ریز مذاب جانگداز جوش در حالیکه برق بنفش مثل سیخ تا مغز مردمک چشمم فرو می رفت الکترود وابزار کار به او می رساندم ، وبعضی وقتها هم برعکس می شد، من جوشکاری می کردم ومردمک چشم هادی آزار می دید .
شش ماه در بهترین ومفید ترین ساعات روزگار در کنار هم دیگر کارکردن وسختی کشیدن یعنی انس والفت ،یعنی با هم بودن وهمدیگر را درک کردن ،وبه همه زوایا وریز وبم اخلاق وخصوصیات همدیگر پی بردن ،توی این شش ماه همکاری هادی یکبار قبلا مرخصی ساعتی گرفته بود ،این بار دوم بود که مرخصی ساعتی می گرفت، ،بار اول سه ماه پیش بود ،هادی همزمان با مشغول کار شدن در این واحد ،خانه اش را هم جابجا کرده بوده،از این لحاظ راضی بود ،می گفت :”خیلی بده آدم تازه جائی خونه ای را اجاره کنه ،آن وقت از همان ماه های اول نتونه کارپیدا کنه تا اجاره خانه اش را به موقع پرداخت کنه ،خیلی سنگینه ،آدم ضایع میشه –البته برا زن و بچه ها که توی محل هستند بیشتر گرون تمام میشه “.
وقتی که سه ماه پیش وفردای بعد از روزی که هادی مرخصی ساعتی گرفته بود ،مشغول کار شدیم تمام روز وبفاصله می خندید ،من هم می خندیدم ،هادی با تاُثری امیخته با لذتی درونی ودر حالیکه لبخند ملایمی روی لبهایش نشسته بود آرام می گفت:اک هی !–اک هی! وتعریف می کرد :دیروز نزدیک بود که گم بشم توی این سه ماهه شب از خونه بیرون می آمدم وشب بر می گشتم ،محله ومنزل هم که تازه بودو برام نا آشنا ،وقتیکه با تردید ومثل غریبه از توی کوچه ای که هر روز صبح زود از آن خارج می شدم وهرشب دوباره از همان مسیر به خانه بر می گشتم ،توی خلوت وسیاهی در شب فرو رفته همه چیز مات وکدر بود، دیروز تو روز روشن وتردد آدمها چشمم روی رنگهای گوناگون وچیزهائی که ندیده بودم می افتاد ،ساختمانی که زیر زمینش خانه ام بود رنگ آجری داشت !یعنی آجری ،آجری بود، تعجب کردم ،گفتم نکنه اشتباهی آمده باشم ،تعجبم زمانی زیاد تر شد که درست پشت دیوار خانه روبرویمان یک درخت بزرگ خرمالو از توی حیاط بالا آمده ونیمی از طول فضای بالای دیوار را پر کرده ،از توی کوچه چه جلوه خوشی داشت به آدم می خندید وبه اندازه تعدادبرگهای سبزش میوه های درشت قرمز خرمالو داشت وشاید هم زیادتر ،تردیدم داشت طولانی می شد .آخر من تاکنون همچی چیزهای اطراف ودوروبر وروبری خانه ام ندیده بودم ،هاج وواج مانده وداشتم بر می گشتم که دخترم با کیف مدرسه اش که روی کولش بود آمد ونجاتم داد وبا تاُثرولبخندی دلپذیر ” اک هی –اکه هی ”
اما امروز وقتیکه بعد از مرخصی ٢ساعته دیروزی وسایل وابزار کارمان را در موضع جدید کار قرار دادیم ومشغول کار شدیم منتظر لبخند هادی بودم وتعریفش از دوساعت مرخصی ولابد شنیدن اک هی –اک هی اش که به دنبالش می آمد ،هادی لبخند نمی زد ،دژم بود وچهره اش تلخ واز رنگ افتاده .
فکر کردم خوب شاید دیروز نتوانسته کارهایش را ردیف کند واحیانا روی هزینه های سنگین زندگی وپرداخت پول شهریه کلاسهای آموزشگا ه بچه هایش کسری داشته –آخر زندگی همه اش شده هزینه ومصرف چیز دیگری نمانده ،! اما نه اشتباه می کردم، هادی بیش از اینها گرفته بود واخمهایش در هم رفته ،ساعت ده شد موقع صرف صبحانه کار گاهی ،یعنی ضمن کار لقمه هایت را به بلعی ،حق نشستن نداری وهمیشه در این مواقع ودر میان بلع لقمه ها جای یکی دو شوخی واختلاط هم باز می شود ،انتظارم بیهوده بود وهادی نه لقمه ها یش را بلعید ونه خندید ،من و هادی عادت کرده بودیم با یکی دو گفتگو بریده واز سر وته افتاده ،دور از چشم سر پرست، کار را قابل تحمل کنیم و به این وسیله سر ودم وقت وساعات طولانی کار را ببریم وکوتاه تر کنیم.
نگرانیم زیادتر شد ،ظهر شد هادی نهارش را هم که همراه اورده بود نخورد ،ولی یکی دوساعت که از ظهر گذشت کمی سبک تر شد ،کارگرانی که برای آب خوردن ازکنارما می گذشتند هم متوجه شده بودند که هادی پکره و باما شوخی می کردند،وهادی هم دوبار عطشش را با آب فرو نشاند ،چشمانش فروغ وروشنائی گرفت وحالت ماهیچه های صورتش که بهم ریخته شده بود عادی شد،وقتی با اصرار خواستم صحبت کند خیلی خفیف “اک هی” گفت ،یکبارو بدنبالش –دیروز وقتیکه در میدان گاراژ (آزادی ) پیاده شدم خودم را در میان فروشندگان دروه گرد ،بساطی های پیاده رو ،دستفروشان –سربازان –کارگران آواره یافتم ،زنانی که برای شوهرانشان کارگران میدان تره بار غذا آورده وحالا با بقچه های پر از میوه که به خانه بر می گشتند وهمه رقم از آدمهای زحمتکش ومردمی که در هیاهو وبدنبال معاش بودند، خیلی خوشحال بودم ،ناگهان از اول شروع به بز بیاری کردم، تازه چند قدمی از میان مردم بهم فشرده توی میدان بیرون نگذاشته بودم وداشتم درپیاده رو که کمی عریض وخلوت تر بود می رفتم ناگهان در پیاده رو در بساطی که فروشنده ای پهن کرده بود وهمه رقم جنس خرد وزیر چینی ،مالزیایی ،سنگاپوری می فروخت از پس گوشم بی هوا صدای زنگ ساعت رومیزی بلند شد دررررررر وصدای زنگش عینا شبیه همان ساعتی بود که در خانه داشتم وهر روز صبح خیلی زود وزمانیکه تازه سرم از افکاری که پشت سرهم به مغزم فشار می آورد دارد از درد خلاص می شود وبه خواب عمیق وسنگینی فرو می روم صدایش بلند می شود دررررررمثل اینکه از کوه سقوط کرده ای سرت از درد می ترکد ،همه جای بدن واستخوان هایت کوفته ودرد می کند ،دهانت تلخ است . برای لحظاتی جا خوردم ،خودم را گم کردم ،ناسزا گفتم ،خواستم با دو پائی روی ساعت بپرم وصدایش را ببرم ،نمی دانستم صبح زود است یا مرخصی ساعتی در عصر گرفته ام ،دهانم خشک شد،ودرجا دچار کرختی وسستی شدم وهمانطور ماندم که چکار کنم،!هادی حرفش را تمام نکرده بود ومن مثل بشکه دویست لیتری پلاستیکی پری که از مواد جنس دوم ساخته شده باشد وتحت فشار بشکه های مرغوب باشد یک مرتبه ترکیدم ،آنقدر خندیدم که نزدیک بود نفسم قطع شود ،صدای خنده ام کارگاه را پر کرد،کارگران همه قسمتها به طرف ما سرک کشیدند ونگاه می کردند ،برای لحظه های کوتاهی فکر کردم اکسیژن به سلولهای مغزم نرسیده با دست پرده دیافراگمم را بطرف داخل شکم فشار دادم ،بخود آمدم نگاهم روی هادی متوقف شده وخنده ام قطع شد ،هادی همانطور یبس وخشک گاهی نگاهش به من وگاهی نگاهش را می گرفت وحالش مثل قبل از اینکه داستانش را تعریف کند شده بود .
شرمنده شدم وبا پوزش وبدون معطلی وبرای خشنودی هادی، داستان خودم وساعتم را برایش تعریف کردم -که چطور گاهی جنی می شود ویا بخاطر کمی جابجائی در چند ماه یک روز اعتصاب خشک ،خشک می کند ودهنش را می دوزد وصدایش در نمی آید ،وموقعی که در یک چنین روزی که دو ساعت از ۵/۵ صبح گذشته بود بیدار شدم مثل این بود که جک هیدرولیکی که لوله فشار قوی٢٠ اینچی را بالا برده وهمانطور که کارگر مشغول کار در زیر لوله است جک آرام ،آرام خالی کند وسر کارگرآن زیر مانده باشد مثل موش تو تله افتاده ،یکدفعه از خواب بیدار شدم وحشت همه وجودم را گرفته بود ،سرم داشت از درد می ترکید ،مثل اینکه هرچه پرنده دارکوب تو دنیاست روی تنم نشسته وبه بدنم می کوبند نمی دانستم چکار می کنم مشتم را باغیظ در هوا چرخاندم وروی ساعت فرود آوردم ،له ولورد ه شد،قشقرق بپا کردم بچه هایم جا خوردند ،فکر می کردند باید دیوانه شده باشم تا حالا توی همچی ساعتی از روز اینطور مرا آشفته ندیده بودند، برای یک لحظه بود، سپس همه چیز تمام شد، یعنی فروکش کردم ،نشستم با زنم وبچه هایم صبحانه نان گرم وچای شیرین پنیر خوردم ،چه لذتی داشت ،هیچ موقع فراموشم نمی شود ،مثل یک غنیمت لذتش را با خودم دارم نه تنها آن پنیر وچای شیرین صبحانه ،که بعدش وقتی توی خیابان آمدم تا با تاُخیر خودم را به کارم برسانم ،بچه ها ی کودکستانی با لباسهای تر وتمیز وکیفهائی که پر از آبرنگ ومداد بود تو کولی روی پشتشان ودستان کوچکشان در دست مادرشان با هم ورجه ورجه می کردند وراه می رفتند، دختران وپسران جوان دلباخته ای که در بی قراری منتظر ملاقات کوچک چاق سلامتی با دوستانشان در محل قرارنا شکیب ایستاده بودند ومضطرب از تاُخیری که در درسشان افتاده ،بجای قاررر قار کلاغهائی که هرروز صبح ودر تاریکی که شب هنوز همه جا را در خود فرو گذاشته، از روی درخت های کاج بزرگ میدان بلند می شوند ودر آسمان که رنگ خودش را پیدا نکرده به طرف لاشه مردارهای شب مانده به پروازدر می آمدند ،گنجشکهای کوچک وپر تحرک وپر سر وصدا در مقابل پرتو زرین خورشید صحبگاهان بر روی کاجها چه همهمه وغوغائی بر پا کرده بودند،ورهگذران لحظاتی گوش به غوغای آنان می سپردند،ومن همچنان که منتظرتاکسی مانده بودم گوش به غوغای گنجشکان سپرده بودم وفکرمی کردم که چه چیزی موجب این همه آشوب، همهمه ودمونستراسیون آن هاشده،شایدآن ها هم در زندگی اجتماعیشان ١٨٧١و١٩١٧دارند،وشایدآن ها هم مانند ما گرفتاردشمن وحشی شده اند که ازمغاک ومدفن تاریخ گذشته سربر آورده ودرروشنائی، بهروزی، نشاط وشادی را روی آن ها بسته، وبرای رهائی ازتیرگی، نکبت وفقروظلمتی که گرفتار شده اند انجمن برپاکرده !درست همان مکانی ایستاده بودم که هر روز پیش از روشنائی سوارمینی بوس سرویس شرکت می شدم نیزه های خورشید درخطی راست بردانه های شبنمی که بر روی سبزه وچمن کنارم نشسته بودند فرو می رفتند ،ودرهر قطره شبنمی پری خورشید کوچکی بود وگل بنفشه ای که بسختی وباتلاش بسیار سرش را ازدرون علف ها بیرون آورده بود، روی برگ های رنگارنگش دانه های شبنم لغزانی بود،که درپرتو خورشید هفت رنگه کوچکی برفراز سرش بوجود آمده بود،بنفشه کوچک هزار رازداشت ومن هرروز بدون کمترین توجهی ومحروم ازلذت دیدارش بودم، تاکسی نشستم بوی عطر وادوکلن فضای تاکسی را پر کرده بود ومن در مسیر کارگاه می رفتم وپلکهای چشم هایم روی هم افتاده وبا احساس دلپذیری مطابق معمول وعادتی که شامه ام در سرویس مینی بوس کارگری پیدا کرده بود ،بوی خواب همراه با بوی زنگ وخرده ریز فلزات وبوی براده های داغ ریزی که در لباس مانده ودر تن عرق کرده ونمناک نشسته، با بوی تینر ورنگ وبوهای کارگاهی دیگری که قاطی شده بود در سرم می پیچید وفکر می کردم تا چند دقیقه دیگر در میان دوستان کارگرم هستند .
آن روز را فراموش نمی کنم وهمه اش را مدیون اعتصاب خشک ساعتم بودم که لب دوخته بود ومن خورد وخمیرش کردم ،وبعدها همیشه فکر می کردم چرا ساعتم را خورد کردم؟ مگربا سکوتش در آن روز آن همه لذت به من نبخشید! عاقبت دریافتم که برای این با مشت خوردش کردم که تمام ٣۶٠روز سال گذشته و پیش از اتفاق آن روز ، هر روز صبح وپیش از اینکه روز از دل شب بیرون بیاید بدون هیچ گذشتی وبا پروئی و بی حیائی دررررررر بیدار می کرد . وقتی قصه ام در این جا خاتمه یافت هادی بطرفم آمد وچهره اش باز ترو لبخندش نمایان تربود، دست راستش را روی شانه چپم گذاشت و سرش نزدیک گوشم و شنیدم که دو بار پشت سر هم اک هی، اک هی گفت و مکثی کرد، نگاهش در چشم هایم متوقف شد آخر داشت قصه دیروزش را تعریف می کرد که من ترکیده بودم و داستان ساعت خودم را برایش گفتم و حالا ازش خواستم دنباله قصه مرخصی دو ساعته دیروزش را ادامه بدهد از همانجا که صدای ساعت بساطی پیاده رو حالش را گرفته بود . نگاهش پر از محبت و حمایت شوق انگیز بود تا کنون هیچ موقع تو نگاه خانواده خودم ، پدرم ، مادرم ، برادرانم ، خواهرانم ، پسرم ودخترم، فک و فامیلم اینقدر محبت و دلگرمی ندیده بودم که از توی نگاه هادی احساس می کردم .
بهش گفتم : فدایت شوم، می فهمم،- حس میکنم،- حداقل توی همین مدت کم که با هم بودیم خیلی چیز ها از خودت یاد گرفتم،- وداشتم مثل همیشه احساساتی می شدم ،هادی چطوری بهت بگویم!-” مثل ماهیگیر زحمت کشی که بچه های کوچک و گرسنه اش در خانه سرد و بی رونق شان در انتظارند تا پدرشان با ماهی هایی که از دریا گرفته برگردد ، گرمی و شادی را برایشان به خانه بیاورد و ماهیگیر دریا را می پوید و ماهی می خواهد !و من انتظار دنباله قصه ات را می کشم” !
-“مثل کشاورزی که همه امید و آرزوهایش را همراه با دانه هایی که برای رفع گرسنگی بچه هایش در خاک کرده . در انتظار رشد و باروری دانه هایش باران میخواهد اگر همه سیل ها و باران ها ی دنیا بر او و زمینش ببارد تا زمانی که محصولش به ثمر ننشسته آشوب و دل نگرانیش کم نمیشود احساس بی آبی و تشنگی میکند ! هادی بر من ببار و قصه ات را برایم بگو” !
هادی روبرویم بود و متین پر قدرت: اک هی – باشه میگم !-خیلی خوب سوار شدی،- خوب میرونی،- تو بزرگترین قصه های عالم را میگی- قصه کارگران و کشاورزان،- قصه من پیشکش- ادامه داد توی پیاده رو ودر میان جمعیت راه افتادم از ابتدای خیابان مدرس بطرف بازار – چهار راه اجاق – پارکینگ شهرداری – میدان شهرداری و بالاخره دبیر اعظم ،پانصد متری رفته بودم نرسیده به گردنه ای که با شیب ملایم به طرف بازار می رود،روبروی مغازه حجره مانندی درسمت راست خیابان که تلویزیونش راروی میز پیش خوان مغازه گذاشته بود رسیدم، وسایل مذهبی وخرده ریزوسی دی وکاست قاریان قرآن ونوحه خوانی ووسایل زنجیر زنی،تسبیح ،مهر،سجاده و پرده هائی که اسم امامان رویشان نوشته وهزار جورجنس بنجل وخرافاتی دیگر می فروشد، وفروشنده به تقلید ویاازروی مقتضای شغلش دارای ریش وتسبیح وچفیه است ،قبلا چنین مغازه هائی با خط فروش چنین خرت وپرت هائی کم بود، حالا اگر همه راداخل یک ردیف قرار بدهی یک راسته بازارکهنه را تشکیل می دهند که با وام گرفتن ازابزاروتکنیک دنیای مدرن، تجهیزشده اند ،به تلویزیون ولم داد،صدایش بلند شد،صدای خدابودکه توی خیابان وتوی گوشم،مغزم وسرم پیچید،”إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ کانَ عَزِیزاً حَکِیماً” ” یقیناً کسانى که به آیات ما کافر شدند به زودى آنان را به آتشى [ شکنجه آور و سوزان ]درآوریم ، هرگاه پوستشان بریان شود ، پوست هاى دیگرى جایگزین آن می کنیم تا عذاب را بچشند ; یقیناً خدا تواناى شکست ناپذیر و حکیم است ” موی بدنم سیخ شد یک لحظه اسید معده ام ترشح کرد،وزرداب جمع شده در معده ام حالم را بهم می زد،سرم گیج رفت وجلوچشم هایم راسیاهی گرفت،وصدای بندگان وماموران خدا که سرمی دادند “الله اکبر”هرکاری می کردم دست هایم باز نمی شد ،داخل یک اطاق شبیه به قماره ودرگوشه ای خلوت که حفاظت امنیتی می شد،سفت وسخت به چوبی که شبیه صلیب ودرزمین کوبیده شده بود،بسته شده بودم،وکف پاهایم درراس صلیب،همان جائی که کتف های پسر یوسف نجارقرار دارد،بسته شده بود،ویک کیسه شن روی سینه وشکمم،وپارچه زمخت وکثیفی را برای خفه کردن صدایم روی سروتوی دهانم فرو برده بودند،از قبل یک لایه ضخیم ده –پانزده سانتیمتری شن وماسه کف اتاق قماره مانند پهن کرده بودندتا خونی که ازپاهای محکومین الله ریخته می شود درشن وماسه فرو رودودرنهایت شن وماسه های آغشته به خون راعوض کنند،ومعلوم بود که پیش از من شن وخاک آلوده شده وکارگزاران الله بیکارنبوده اندواین تجهیزات رابرای من تدارک ندیده بودند.
دو،سه روزپیش از این که پاهایم به صلیب بسته شود براثر ضرباتی که به بدنم وارد شده بود،در هم کوفته،وتنم مانند لاشه کبوتر سربریده وپرکنده ای کبود وبنفش بود،ودربعضی مواضع که ضربه براستخوان هایم وارد شده بود، شدید درد می کرد وتب داشتم،احساس می کردم تنها استراحتی طولانی دربستری روی آتشدان حمام و یاموتورخانه کشتی است که حالم را خوب می کند،در سوز وسرمای اول اسفند بود ودرتنها لباس راه راه کذائی وبا دمپائی های کذائی تر،در یک محوطه سیمانی که آب سرد ودر حال یخ زدن جمع شده بود، به دستور بازجویم دمپائی ها را در آوردم ودر حالیکه چشم هایم با چشم بند سیاه ونمدی محکمی بسته شده بود،در حوضچه وآب جمع شده پیش رفتم تا جائیکه آب به زانوهایم می رسید،دستورتوقفم دادند،اسیربودم،بهمان شکل نگهم داشتندتا زمانی که دیگر از سرما نمی توانستم روی پاهایم بایستم،بطرف صلیب کشیده وبه آن بسته شدم،دوبازجوودادیاردادگاه مانند سه سگ وحشی وبی صا حب ویله به جانم افتادند،یکی روی سرم نشست ویکی با کابل توپرشلاق می زد،چند دقیقه دنبال کابل توپر دلخواهشان گشته بودند،وقتی کابل در دست خالد عراقی نام مستعار دادیاربرکف پاهایم فرود می آمدحس می کردم تکه ای از گوشت کف پایم با بر گشتن شلاق به سقف می خورد،فحش می دادند وجا عوض می کردند،وشلاق می زدند،ونوک سوزن هائیکه جابجا درکف پاهایم فرو می رفت،تا مباداپاهایم سر شود وضربه را احساس نکنم،ومن دردل روزدرظلمت وتاریکی فرو رفته بودم،وصدای الله اکبری که در گوشم بود.
ضربه های کابل تو پر که فرود می آمد، سنگین وعمیق درجانم می نشست ،درست روی قلبم بود،وقلبم می خواست از توی سینه ام بیرون بزند،مثل پرنده ای آزاد که در تمام عمرش برای اول بار اسیر دستهای قوی بشودمی خواست به بیرون بپرد، ولی نمی توانست،تنفس ودم وبازدمم چنان تند شده بود که برای لحظاتی مانده بود برگردد یا فرو رود وراه تنفس وگلویم وسینه ام در آتش می سوخت،آخرین حرفهائی که از زبان خالد می شنیدم فحش به خودم به همشهری هایم وبه درودیوار شهرم،که مرتب نیروی طرفدار سازمان های سیاسی مخالف رژیم تولید ودر جامعه فعال می کند و وبه صدام که چرا این شهر را نمی زند وویران نمی کند، ومی گفت- نباید روی پاهایش راه برود –باید چهار دست وپا راه برود،کف پاهایم را شیار زد، مثل این که ساق پاهایم تا زیرزانودرلجن فرو رفته باشد،کبود وبنفش شدند.
می لرزیدم وچمباتمه زده بودم،تنم خیس وخیس عرق شده بود، بدنبال صدای خدا که قطع شده بودو دیگر نمی آمد،یکی از آواز های مرثیه ای ومضحک رژیم پخش می گردید.
کربلا ،کربلا ماداریم می آئیم—– بهشتی ،دستغیب ،صدوقی رجائی ما داریم می آئیم .
ومن اصلا نمی دانستم کجایم،دستی بازویم را گرفت –هی آقا اینجا خطر ناکه نشسته ای پاشو- ماشین زیرت می گیره، صدائی دیگرکمکش کن آقا- شاید غشی باشد،ومن فکر می کردم نمی توانم روی پاهایم بایستم،بلند شدم آقا ممنونم- حالم خوب شده.
بلند شدم ،تصمیم را گرفته بودم، برای همیشه جمعیت را گم نکنم ،وخودم را در جمعیت گم کنم ،به طرف دبیر اعظم راه افتادم تا عینکم را تعمیر کنم ،وجمعیت در این قسمت از مسیرم زیادتر بود ، تند وتند می رفتم ،وجمعیتی که از روبرویم می آمد مثل گندمزاری که نسیم عصر هنگام بهاری برآن بوزد ومثل یک تن واحد با گامهائیکه برمی داشت بالا وپائین می شد ، جمعیت جوانانیکه به فاصله در حاشیه پیاده روها، درجمع های دو،سه نفری در حال گفتگو بودند وحرف وذکرشان از موسیقی اعتراضی زیر زمینی بود، ازبیکاری ،گرانی وانتقاد واعتراض از وضعیت عمومی موجود بود،بالاتر از میدان شهرداری ودر ابتدای دبیراعظم بودم ،آدرس عینک سازی راازیک جمع جوان در حال گفتگودرکنارپیاده رو گرفتم،با فاصله از دکه روزنامه فروشی، برگ های درخت چنار در بالای سرشان درمقابل وزش نسیم کف می زدند،وصدای برگ ها شباهت زیادی به صدای زمین لرزه ای که در حال اتفاق است داشت ، وشبیه گام های میلیون ها انسان درمسیرراهپیمائی بزرگ تاریخ ، کمی بالاتر سمت چپ آقا- زیاد دور نیست –چهارتا مغازه آنور تر، از جلو مغازه کفش فروشی عبور کردم ،مغازه دوم بغلش عینک سازی بود ،جلو رفتم وخواستم وارد شوم،همانطور که گامم را بلند کرده بودم تا روی موزائیک های نخودی کف مغازه بگذارم سخت چندشم شد،ودچار ناراحتی و وضعیت بد عصبی گردیدم ،ماهیچه های صورتم منقبض و در هم رفت، دستی قوی محکم به طرف داخل هلم داد ، به چشم هایم چشم بند بسته بود، جسم خیلی بزرگی شبیه کلاه کاسکت روی سرم وبرمغزم فرود آمد ،وتا آمدم که دستهایم را برای محافظت حلقه سرم کنم ضربات پی در پی با همه گونه ابزاربربدنم وارد می شد، ،روی پیشانی وروی سرم ،روی کتف هایم ،ومشت ولگد از همه سو حواله ام می شد ، در انبار بزرگ وسوله مانندی بودم که تمام اطراف آن پربود از انواع واقسام وسایل وابزار اوراقی ، سه چهار نفر مثل سگ یله که از زور درندگی وپاره کردن طعمه های خود هارشد بودند به من حمله ورشدندوضربه می زدند،شبیه توپ فوتبالی در وسط آنها بودم، با ضربه یکی به طرف دیگری پرتاب می شدم،تنها موزائیک های نخودی کف ساختمان را می دیدم ،فضای وسیعی بود، روی سرم ریخته بودند و به قصد کشت واز پا در آوردنم کتکم می زدند،تا هوشیار بودم مقاومتی را که درزندگی نامه رهبران جنبش کمونیستی خوانده بودم ،فراموش نکردم، ضربه های بی وقفه روی دستهایم که روی سرم چفت کرده بودم،روی دنده هایم،درساق پاهایم،توی فک وصورتم،در لباس راه راه وبدون پوشش کافی بودم، زمستان بود ومن در آتش ،دستهایم وانگشتانم هر کدام از ده ها ناحیه شکسته ،کله ام مثل اینکه هزار لیمو امانی درآن کاشته اند،لب ولوچه ام براثر ضربات چنان ورم کرده وسنگین شده بود که جمع نمی شدند ومثل این که از من نیستند،گوش هایم شکسته وپوستی بر آن ها نمانده بود، ودماغم از تراز افتاده ودر حال خون ریزی بود، خون سراپایم را گرفته بود،به فاصله هر یک ساعت ویک فصل بی وقفه کتک خوردن زیر شیر دستشوئی برده می شدم وخون سروصورتم راپاک می کردم،خنکای آبی راکه در آن لحظه ها توی صورت گرگرفته ام می پاشیدم وآبی که از یقه ام سرازیرمی شد وروی تن چون آهن داغ وگداخته ام می نشست هرگزفراموش نمی کنم،وقتی که آب دردهانم کردم و با خون غلیظ دهنم توی دستشوئی بیرون ریختم،اصلا باورم نمی شد وتا کنون ندیده بودم پوست تن آدم آن هم دهان به اندازه کف دست وبیشتر مثل وصله های بزرگ بادکنکی که ترکیده شده باشد از بغل وآسترداخلی دهان ولب ولوچه ام کنده می شد و پهن توی دستشوئی می افتاد ویا آویزان به دهانم بود،
در چند روز گذشته پیش از این من وبازجویم دو زانو روبروی همدیگر نشسته وچشمبند روی چشم های من بود، مثل دو راهب بودائی، از صبح بین ساعت هفت وهشت تا نزدیکیهای ظهریازده ونیم وعصرها ازبعداز ظهر تا غروب آفتاب همانطور کشیده توی صورتم می نواخت،وگاهی هم حرفی می زد: می خواهی شناسائیم کنی؟-دستم را ببین؟، دستش راپائین می گرفت و جلو می آورد،ومن از زیرچشم بند نگاهم روی دستش افتاد،استخوانبندی ضعیف وزنانه داشت،ولی ماهیچه ای بودوپوستش سبزه،ناخنهایش مثل این که خون در زیرشان نبود سفید،سفیدوتهوع آور،وبه فاصله ودر میان آنتراکتی که خودش تعیین می کرد انگشت نشانه وشصتش روی موهای سبیلم بسته می شد وبایک فشاردرهربارچند تائی ازتارهاو موی سبیلم را می کند ، وادامه می داد-می خواهی پرده گوشت را پاره کنم؟ومن ساکت بودم،واو با ضربه هولناک به گفتارش با کینه عمل کرد، شنوائیم را از من گرفت ،وازآن روزتا کنون زنگی در گوشم به صورت ممتد نواخته می شود،شب،روز،درخلوت ودرجمع، اعصابی برایم نمانده.
باز هم خالد دادیارودو،سه همکارش بازجوی اطلاعات سپاه، درانبار سوله مانند باموزائیک های نخودی تا غروب ووقتی که هوا تاریک می شد بی وقفه کتکم می زدند،گوش هایم نمی شنید،وسرم به دوار افتاده،ودرسرم وتوی مغزم وحشت بیداد می کرد،وباهر ضربه به سمتی پرتاب می شدم،تنم به تن عابرین می خورد،آقا حواست کجاست!-باباچشمهات بازکن!- چت شده همشهری! دست هایم را دور سرم چفت کردم،روی لبه جدول آبرو کنار خیابان نشستم،بدنم داشت آرام می گرفت،عرق روی تنم درمقابل وزش نسیم عصر هنگام بهاری خشک می شدوخنکای دلپذیری در تنم حس کردم،بوی شکوفه بادام،آمیخته با بوی عطر گل یاس همراه با نفس هایم که عادی می شد،بوی شکوفه های بهار نارنج شهرهای شمال، ودرجنوب روزهای ابری آخر اسفند ماه وخاطرات سال های اول دهه شصت،سال های شورومبارزه، سال های پیکارومقاومت در حفره های ذهنم زنده شد،تهران ملتهب ودر تب می سوخت،آوردگاه میان انقلاب وضد انقلاب،میان سازش وخیانت، ونبردومقاومت،نخستین متینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت،به خیابان آمدن چهل هزار نیروی کار،علیه سرمایه واضداد،حراست از سنت کمونیست ،وبرافراشتن پرچم سوسیالیست،آخرین سروده های شاعر مردم:
درشعله منجمد خون می تابد
شعله ای در دهان
شعله ای درچشم –
–ادامه…………….
درمیان پلاکاردها
انقلاب
با پیشانی شکسته وخونچکان
می خواند
وبا صدای درخشان جهان و
رود خانه ها
ورفیقان جهان *
وجهان کمونیست را
می سرایند و
می سرایند
با دسته گل هائی از خون
برفراز متینگ تاریخ” (١)
مهرداد چمنی (٢) دانشجوی هم دوره دانشگاهیم، سرزنده وباصورت پر، چشمان نافذ و سرشار ازاراده وعمل وباخط سبیل باریکش درپیاده روآن طرف خیابان سرقرار منتظرم بود،ازتعمیر عینکم گذشتم وپشت به مغازه عینک سازی عرض خیابان را به تندی طی کردم وآن طرف خیابان وارد مغازه نوشت وافزاری شدم یک بسته ورق آ- چار وچندین کارت مقوا در همان قطع وبزرگترهمراه با ماژیک ، اسپری رنگ ،قلم مو وجلوترپارچه وکلیه وسایل وملزومات تبلیغی برای اول ماه مه (١١اردیبهشت)خریداری کردم وبا سرعت راه خانه رادر پیش گرفتم،اول ماه مه ١١اردیبهشت روز جهانی کارگر در راه است،قصه هادی که به اینجا رسید،نتوانستم جلو خودم رابگیرم این بارمن با صدای رسا” اک هی “گفتم ،بغضم ترکید،مانند بغض ابرهای پاره پاره بهاری درمقابل پرتو خورشید،قطرات درشت باران ونیزه های فروزان خورشید،با اشکم ولبخندم هادی راسخت در بغل فشردم،هادی برای من نمونه ای ازمسئولیت،آگاهی، تعهدوصداقت وفداکاری بود،میزان دلبستگی اش را به آرمانش وکارگران را می دانستم، ولحظاتی بعد هادی می خندید ومن می خندیدم، هادی می خندید ومن می خندیدم مثل روزی که هادی درخت خرمالورا دیده بود، کارگران که دراین یکی دوساعت پایان عصر کاری با کنجکاوی شاهد وناظرمن وهادی بودند مارا دوره کردند،وهادی ادامه داد- اول ماه مه روز جهانی کارگر در راه است، وبا انگشت نشانه دستش که مرتب به طرف خودش ومن نشانه می رفت تند،تند می گفت- من تاریخچه اول ماه مه را می آورم – تواعلامیه مشترک جنبش کارگری را می آوری ،من تراکت وپلاکاردهای اول ماه مه را می آورم-وتو اعلامیه های توضیحی وسیاسی کارگران را می آوری،این گفتاربه دیالوگ آهنگین کارگران تبدیل شد ،من تاریخچه اول ماه مه را میآورم،تواعلامییه مشترک جنبش کارگری،اجتماع کارگران بالا گرفت، کارگر ریز نقشی خود رادرمیان کارگران بالا کشید، شبیه همان گل بنفشه ای که در چمن کنارایستگاه بود، وخود رامیان سبزه هابالامی کشید تاآفتاب را ببیند، غریوصدایش درمیان کارگران و درفضای کارگاه پیچید:”برخیزای داغ لعنت خورده” وبدنبالش ترجیع بند سرود انترناسیونال توسط کارگران سر داده شد-
روز قطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها
*****
روزقطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونالست است نجات انسانها
اول اردیبهشت ماه هشتاد ونه- کامیاران
زیرنویسها:
١- جهانگیرقلعه میاندواب ازاعضا وکادرهای کارگری فدائیان اقلیت درمتینگ اقلیت بعد از انشعاب اکثریت توسط پاسداران واطلاعات رژیم ربوده وترورشد،جسد جهانگیرکه گلوله درچشمش ودهانش خورد بود در سرد خانه پیدا شد ،وآخرین سروده های شاعرانقلابی وهنرمند رزمنده سعید سلطانپوربرای جهانگیر سروده شد “جهان کمونیست”
٢- فدایی خلق مهرداد چمنی
رفیق مهرداد در سال ١٣٣٧ در کرند غرب به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه در دانشگاه رازی کرمانشاه در رشته بیولوژی ادامه تحصیل داد. در سال ۵٧ به سازمان پیوست و در سازماندهی مبارزات دانشجویی استان نقش موثری داشت. رفیق مهرداد فعالیت های تشکیلاتی اش را پس از انشعاب سال ١٣۵٩ با سازمان اقلیت ادامه داد. وی نماینده دانشجویان پیشگام دانشگاه علوم کرمانشاه و پس از انقلاب فرهنگی رژیم و تعطیلی دانشگاه ها مسئول بخشی از تشکیلات استان کرمانشاه شد و با آگاهی علمی و دقیقی که داشت به تشکیل کلاس های آموزش تئوریک و آثار کلاسیک برای دانش آموزان ، معلمین ، دانشجویان و کارگران دست زد. مهرداد بارها مورد تعقیب مزدوران رژیم قرارگرفت .در سوم فروردین ۶١ با یورش پاسداران به فرماندهی مرادشمسی به منزل مسکونی اش دستگیر و در ستاد مرکزی پاسداران زیر شکنجه های وحشیانه قرارگرفت. رفیق مهرداد تمام اسرار را درسینه خود حفظ نمود و زیر شکنجه به شهادت رسید. پیکر مهرداد در روز ششم فروردین بر روی شانه های هزاران زحمتکش در کرند به خاک سپرده شد
یادش گرامی باد!
نظرات شما