معجزه انتظار – بیاد و خاطر امان کیانی خاورانی سال ۶۷

 بیاد و خاطر امان کیانی خاورانی سال ۶۷

آیا انتهای انتظار بلند مدت امید است؟ یا توهم؟

آیا مرز مشترکی بین امید و توهم وجود دارد؟

با فرد متوهم در درازنای زمان چه باید کرد؟ چه باید گفت؟

با فردی که در طولِ زمانِ انتظار دست خود را در خلاء بر هم فشرده و گره زده و آنرا امید می‌پندارد، چه باید کرد؟

آیا باید کوشید تا او دست از اوهام برگیرد و واقعیتِ تلخ را چنگ بزند؟

یا نه برای ادامه زندگی حتی اوهام نیز بی ثمر نیست!

وظیفه ناظر دل سوخته صحنه چیست؟ چه باید انجام دهد؟

من دستِ نیاز سوی کسانی می‌یازم که بهره‌ای از علم روانشناسی، روان کاوی، روانپزشکی و… دارند از برای یافتن جواب سؤال‌هایم:

 

حال قصه تلخِ رنج و انتظار

بعد از فاجعه هولناک کشتار سال ۶۷ در زندان‌های جمهوری اسلامی، من یکی از زندانیان جان بدر برده، نام‌گرفته از بند و زنجیر بیرون جستم. امّا روح و روانم در لابه‌لای پیکر یاران دار گشته‌ام، گروگان ماند. یارانی که سال‌های سال بمانند کتابِ کتابخانه کنار هم چیده شده بودیم. ولی زندگیِ خواران خمینی پیکر آن‌ها را در شیار خاوران بر هم انباشتند و ما را راهی زندگی برزخی در اجتماع طاعون‌زده ایران کردند. پس از بیرون آمدن، یکی دو سال اولیه را بیشتر خوف جان و تن داشتم و خود پنهانی می‌کردم وزندگی را با طعم تلخ و زهرآگین حس گم‌گشتگی، پیش می‌راندم. به‌مرور یاد گرفتم تکه‌های جامانده از احساساتم را با پیدا کردن مادران و پدران یاران خاورانیم بر هم بدوزم و زخم روح را با زخم تن هم‌سازکنم تا در خلوت خود به هنگام گریه، هیچ‌یک از آنان غایب نباشند.

الغرض یافتم آنانی را که می‌جستم الا یکی!

همو که نام امان داشت «امان کیانی؛ زادهٔ خلخال؛ هوادار اقلیت؛ دستگیری توسط دادستانی انقلاب در تهران و به بند شدنش توسط قصاب اوین لاجوردی و…». امانی که خود را در سیاه‌ترین و زشت‌ترین زمانِ زندان در قزل‌حصار به‌وقت ادعای خدائی حاج داود رحمانی در مسند ریاست زندان، مرا برادر می‌خواند و می‌پنداشت.

امانی که به‌وقت شنیدن خبردار شدنش، کمر من شکست و خراش جگر بر جای گذاشت.

زیادی گفتن از امان برای من ممکن نیست. چراکه هجوم غم و اندوه ناتوانم می‌کند.

یاد دارم به‌وقت جدائی از او در خردادماه شصت‌وهفت در زندان گوهردشت، بزرگ‌ترین تکه احساس خود را پیش او گذاشتم و به اوین رفتم. بعد از من امان آن تحفه (پاره احساس) مرا به‌رسم یادگار و به نشانه رفاقت بر تن خود جان ساز می‌کند و بدون اطلاعِ من با خود به خاوران می‌برد!

وقتی در انتهای پاییز سال ۶۷ توی آسایشگاه انفرادی زندان اوین خبر دل‌خراش جدائی همیشگی خود و امان را متوجه شدم، فهمیدم که یادگاری من پیش امان دیگر دست‌نیافتنی ست.

بنابراین تنها راه ممکن بر من جای گزین کردن آه و غصه بجای آن یادگاری بود که همیشگی شد و دائمی!

من از امان تنها نام و نشان و نام پدر او را می‌دانستم و دیگر هیچ. سال‌ها پی گم‌گشته‌ام که خانواده امان باشد، گشتم. امّا هیچ

نیافتم. عاقبت در پی جستجو، چندی پیش به همت دوستی نشانی از خانواده امان به من رسید.

لحظه پراضطراب بود! رفتن و دیدن! سفر طولانی باید می‌رفتم! امّا کمترین تعلل بر من پذیرفتنی نبود. روز موعود رسید. از فرازوفرودهای مشکلات گذر کردم و به دروازه نیمه بازی رسیده دق‌الباب کردم. از اندرون حیاط نیمه مخروبه مادری با سؤال «کیستی» به پیشوازم آمد.

خود را دوست و هم زنجیر امان خواندم و آغوش گشودم.

مادر فریاد برداشت و فرشی بر من گسترد از اشک‌های لغزانش:

امانم کجاست؟

امانم زنده است؟

ترا امان من فرستاد؟

……

صحنه دیدار تلخ‌تر از آن بود که در تصویر ذهن نگاشته بودم.

به اندرون منزل راهم دادند و پدر تقریباً ناتوان بر سفره بسیار مختصر صبحانه با تکه‌ای نان بیات و ذره‌ای پنیر نشسته بود. پدر دوری می‌کرد و مرا پس می‌راند.

مادر سراغ امان از من می‌گرفت و سیل اشک جاری می‌کرد!

در مدت‌زمان کوتاه باهم بودن، اشک و غصه هر سه نفر باهم آمیخت و حس شراکت در غم پدیدار گشت و آن سبب‌ساز شد تاکمی پدر نرم‌خوی گردد و مرا به دوستی با امانش پذیرا شود.

ولی مادر سلامتی امان را می‌جست و سؤال‌ها می‌کرد که من قادر به پاسخ دادن نبودم.

مرا به جان امان قسم می‌داد تا از سلامتی امان برایش بازگویم!

مکان و بود امان را بی‌امان می‌پرسید!

و…

گفتمش امان در خاوران آرمیده و…

امّا مادر تنها پی شنیدن حال و سلامتی امان بود و بس!

زبانم بندآمده بود! چه باید می‌گفتم؟!

مادر می‌پرسید: اگر امان زنده نیست چرا بعدازاین همه‌سال به دیدن آن‌ها آمده‌ام؟ چرا تازه به یادشان افتاده‌ام؟ چرا کسی در همه این سال‌ها بر سرسلامتی نیامد؟ دوستانش نیامدند و …؟

پس امان زنده ست که ترا فرستاده!

من ناتوان از پاسخ شدم و بودم و هستم!

کیست که دانای کل باشد و پاسخ‌گو؟

چه کسی می‌تواند این قصه زهرآگین را تحریر کند!

پایان گزارش رفتن و دیدن مادر و پدر امان: امّا؛

من در عین ناتوانی از پاسخ به مادر امان، مطلبی دارم سؤال انگیز به‌عنوان نظر شخصی!

برخی کسان که تن به قبای اپوزسیون آراسته‌اند و در بزنگاه‌هایی سخن از چشم طمع دشمن بر خاک ایران می‌سرایند و …!

لابد که نه به حتم خمینی و حکومت اسلامی را دولت ملت ایران می‌خوانند و خود را موظف به دفاع از میهن دوش‌به‌دوش حکومت جمهوری اسلامی و…!

آیا آنان ممکن است پاسخ دهند کدامین دشمن بیش از خمینی ویارانش می‌توانسته بر ایرانیان سیاهی و تباهی بار آورد؟

آیا آنان می‌توانند درجایی از خاک ایران بایستند و تماشا کنند و بگویند کدامین بخش ایران از گزند تازیانه خمینی ویارانش بی آسیب مانده است؟

از ایران چه چیزی باقی‌مانده است؟

کدامین دشمن می‌توانست بیش از خمینی ویارانش ویرانی ایران را ممکن سازد؟

مگر نه این است حتی در جنگ، دشمنان کشته‌های همدیگر را مبادله می‌کنند تا کسان کشته‌شده بر پیکر و یا نشانه عزیزانشان به‌اندازه‌ای مویه کنند و دل سبک گردانند و انتظار کشنده نداشته باشند.

خمینی حتی از چنین رسمی نیز پیروی نکرد. زندانیان بی‌دفاع را قتل‌عام کرد و پیکر آن‌ها را مخفیانه بی‌نشان در شیار خاوران پنهان ساخت. خانواده‌ها و کسان اعدامی را از سوگواری و شیون کردن منع کرد. کمترین نشان از کشته‌ها به خانواده نگفت و نمونه آن زجر انتظار بیش از سی‌ساله خانواده امان.

چرا درک نکردیم و نکردند و نمی‌کنند؟ شیوه حکومت خمینی با الگوی خلفای عباسیان بنا گشته است. تفاوتی که با خلفای عباسیون دارد، به‌اندازه ایست که عباسیون با امویان داشتند.

اگر آن زمان مردم ایران با نام موالی بیشترین حقارت را متحمل شدند، امروز مردم ایران با نام غیرخودی به همان اندازه بلکه هم بیشتر از آن زمان تحقیر می‌شوند.

اگر در آن‌وقت بغداد را دارالخلیفه گفتند، امروز تهران و قم را بر آن نام می‌خوانند، امّا ثروت ایرانیان نه به‌وسیله ساربانان و زنجیره اشتران، بلکه با طیاره و تلر به سمت عراق و شامات و… روانه می‌شود.

اگر در آن زمان‌بر خانه هر ایرانی عربی گماشتند برای …! امروز از خودی‌هایشان چنان کرده‌اند!

مردم ایران را از نام و فرهنگ ایرانی چنان حذر می‌دارند که گوئی بزرگ‌ترین مفسده و گناه درون آن جای دارد!

حتی شاعر ملی و ایران‌دوست (فردوسی) به جرم تازی گریزی و ایران‌دوستی‌اش تحقیر می‌شود و تعزیز!

من در عجب هستم در تاراج و ویرانی ایران بخش قابل‌توجهی از کارگزاران حکومت اسلامی از خود ایرانیان برگزیده‌شده

است. تعجب بیشتر در آن است هنوز هم مخالفین حکومت اسلامی تلاش دارند حکومت را در قالب دولت‌های مدرن جای دهند و بر مبنای آن تئوری‌های رنگارنگ ارائه دهند.

به همین دلیل ناخواسته در بزنگاه‌هایی دوش‌به‌دوش حکومت اسلامی قرار می‌گیرند و سرود دشمن خوانی را باهم لب‌خوانی می‌کنند. غافل از اینکه اصلی‌ترین دشمن ایران و ایرانیان چهل سال است بر سریر حکومت تکیه زده است!

من نمی‌دانم آیا تاریخ توان ثبت تمامی پلشتی‌ها و سیاهی‌های حکومت اسلامی را خواهد داشت؟

 یکی از زندانیان دهه شصت

 

POST A COMMENT.