جوان بود موقعی که وارد زندان شد سن چندانی نداشت، بیستساله مینمود. نگاهش که میکردی در هر حالتی آثاری از لبخند در چهرهاش دیده میشد. هنوز یک روزی از ورودش به اتاق نگذشته بود به او گفتم ببخشید اسمت چیه!؟ اول نگاهی ازسر کنجکاوی به من کرد و بعد گفت: برای چه میپرسی؟ گفتم اگر این پرسش را پاسخدهی پرسشهای دیگری برای آشنائی به دنبال خواهد آمد.! گفت اسمم مهرداداست. برای چه میپرسی؟ گفتم برای چه اینجا آوردنت اتهامت چیست؟! خندید و گفت من خودم به اینجا نیامدم همانطور که شما هم خودتان به اینجا نیامدهاید! مرا به جرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق دستگیر کردهاند. حالا دیگر کمی راحت باهم صحبت میکردیم. گفتیم چرا نماز نمیخوانی؟ گفت چون دیگر مذهب و مواضع سازمان مجاهدین را قبول ندارم. رو بمن کرد و پرسید اتهام شما چیه؟! گفتم (اقلیت). خندید و گفت: خوب شما هم که اهل نماز و روزه نیستی پس میتوانیم دوستان خوبی باشیم – من قبلاً نماز میخواندم و روزه هم میگرفتم ولی حالا دیگر نه.! البته بابت این چند سال که نماز و روزه گرفتم از خدا طلبکار هستم و بلند خندید و من هم خندیدم. گفتم تا حالا کجا بودهای از چهرهات پیداست که خیلی وقت است که آفتاب ندیدهای چهرهات سفید سفید است. گفت: خودتان بهتر میدانید آدم وقتیکه چند ماهی نور آفتاب را نبیند چهرهاش سفید میشود. چند ماهی در انفرادی بودهام خیلی میخواستند که با مسئولین زندان همکاری کنم – بچههای زندانی را به ملاقات خانوادهها ببرم، پست بدهم، خبر برایشان بیاورم، قبول نکردم. برای اینکه بیشتر باهم صحبت کنیم و سر بسرش بگذارم گفتم قبول میکردی گزارشنویسی وظیفه مقدسی است میخواستی انجام بدهی؟ در آن صورت به بند دیگری میرفتی و راحتتر بودی و حبس کشیدن برایت راحتتر بود، به چشمهایم زل زد و گفت –ببخشید اگر همکاری کردن با اینها این همه سود و فایده دارد چرا خودتان را به بند هفت آوردهاند؟ خندیدم و گفتم ما «سود» را قبول نداریم میخواهیم کمی ریاضت بکشیم و چند سالی مانند مرتاضهای هندی زندگی کنیم. خندهای کرد و گفت – در حرفهایت نوعی طنز دیده میشود، من هم میخواهم مثل شما باشم اشکالی دارد؟ گفتم نه چه اشکالی دارد اینجا حق انتخاب نداریم…
نزدیک ظهر بود ظرف غذا را که دیگ نسبتاً بزرگی بود آوردند، انگار گرسنه بود گفت: غذارا آوردند. مگر شما غذا نمیخورید و در ادامه گفت –فرق ما با مرتاضها آینه که ما غذای زیادتری میخوریم…. اتاق حدود سی متری میشد که ۲۵ نفر در آن زندگی میکردیم. دورتادور اتاق تختهای فلزی سهطبقهای گذاشته بود و وسط آن ۵-۶ متری فضای خالی بود که با موکت رنگ و رو رفتهای پوشیده شده بود. نوبت «ب» که غذا را به داخل اتاق ببرد، هنوز ساعت هواخوری امان به پایان نرسیده بود، وقتی داخل اتاق رفتیم «ب» کارگر اتاق میخواست غذا را تقسیم کند گفت: بچهها ظرفهایتان را بیاورید.؟
مهرداد نفر آخری بود که ظرف غذایش را جلو مقسم گرفت. مثل همه ما کفگیری برنج کهنه با طعم خاک و ملاقهای آبگوشت؟! سهمش شد. بهش گفتم میخواهی با ما همسفره شوی؟ گفت: نه بگذار چند روزی بگذرد. بعداً.
فضای سیاسی درون اتاق طوری بود که هواداران هر گروه سیاسی به جزء توابین با یکدیگر غذا میخوردند. در اتاق کسی با هواداران حزب توده و اکثریت حرف نمیزد، اگرچه یک نفر بود. بچههای مجاهدین مرزبندی را به حد افراط رسانده بودند با مهرداد هم حرف نمیزدند. گاها با هواداران ساده حزب و اکثریت چنان مرزبندی میکردند که انگار با کیانوری، پرتوی و طبری مرزبندی میکنند. بایکوت کردن اولین و سادهترین برخوردی بود که در زندان میتوانستی ببینی.
صدای درآوردن قفل آویز از حلقههای آهنین درو کنار رفتن پتوی آویزان روی در همراه صدای رگه رگه و زمخت «ع» پست به گوش رسید که گفت – حیاط (هواخوری) بعضیها میخواستند به حمام بروند، بعضی لباس میشستند، البته هیچگاه نمیتوانستیم آب گرم داشته باشیم بعدازاینکه دو نفر دوش میگرفتند آب سرد میشد و بقیه مجبور بودند که با آب سرد دوش بگیرند.
بعد از شستن ظرفها بهسوی مهرداد رفتم که داشت تنها قدم میزد، نمیدانم چرا دوست داشتم با او همکلام شوم، به او سلام کردم دستش را تا میتوانست بالا برد و محکم کف دستم کوبید و گفت: خوب گفتی که هوادار اقلیت هستید، نه؟ گفتم: اره؟ گفت اینجا بیشتر کسانی که عنوان دارند و دارای مشاغل بالائی بودند حزبی و اکثریتی هستند. گفتم خوب اینها را جزء محسنات باید بدانیم یا معایب. خندهای کرد و گفت: اکثریتیها و حزبیها خیلی زود جا میزنند. گفتم حزب و اکثریت در بیرون جا زده بودند. خندید و گفت: آره اینجا زدنها ریشه در بیرون زندان داشته.
حدود ساعت ۵/۶ دیگ غذا را آوردند دیگ روی گاری بود، دیگ را پایین روی زمین قراردادند، دیگها با شمارههای اتاقها ۱ و ۲ و ۳ و…. مشخص میشدند. آن روز مهرداد کارگر اتاق بود. مهرداد بالای دیگ ایستاده بود «ب» گفت مهرداد غذا چیه؟ مهرداد گفت نمیدانم درش بسته است. خودم را به مهرداد رساندم در دیگ را برداشتم «ب» کمحوصله گفت غذا چیه؟ گفتم جنوب لبنان! هنگامیکه گفتم جنوب لبنان مهرداد خنده بلندی کرد و گفت: چی گفتی، گفتی غذای چیه؟ گفتم ما بند هفتیها به این غذا جنوب لبنان میگوییم. چون انواع حبوبات لوبیا از همه رقم، نخود، هویج، سیبزمینی، سبزی و گوشت در آن وجود دارد. این اصطلاح بند هفتیها بچهها به طنز نام غذا را جنوب لبنان گذاشته بودند، وجهتسمیهاش این بود که در آن هنگام در جنوب لبنان گروههای سیاسی زیادی وجود داشتند از چپ افراطی تا راست افراطی دروزیها، فالانژی است ها، سوسیالیستها، ناصری است ها، مسیحی، مارونی، مسلمان، کمونیست و دیگر گرایشها در جنوب لبنان وجود داشت ماهم نام این غذا را به این مناسبت جنوب لبنان گذاشته بودیم. مهرداد با چهرهای شاد و خندان گفت: خوب جنوب لبنان را باید به داخل اتاق ببریم. دوباره به داخل دیگ نگاه کرد و گفت: اسمش واقعاً زیباست و وجهتسمیه مناسبی دارد.
«د» در گوشه اتاق نشسته بود، گفت: بچهها غذا چیه؟ این بار چون مهرداد کارگر اتاق بود با صدای بلند و با خنده گفت: جنوب لبنان «د» با دلخوری و لحنی ساده گفت: “ای خدا ما کی از این جنوب لبنان رها میشویم”. گوشه لب اغلب بچهها وارفت، مهرداد خندید و گفت: بچهها ظرفهایتان را بیاورید جنوب لبنان سرد میشود.! به یاد مهرداد و فصل پائیز و عشوه غمزههایش و دلآشوبهای من. برای مهرداد و همبندانم که دیگر نیستند.
هواداران داخل کشور ۱۵/۷/۹۹ حمید اشرف
نظرات شما