حسن حسام
آنجا که نان و آزادی
کبوتری ست سربریده،
سایه ی تو جان می گیرد
غرقه در خون
سینه،
زخمی
گلوله،
در گردن
پا،
آش و لاش
می آیی
می نشینی
کنار سفره ی خالی
دست فرو می بری در سینه
و قلب پُرتـپشِ خونین
می نهی میان ِدیس ِ پُر از خالی
و پچپچه می کنی:
قا بلی ندارد
همین را دارم
ببخشید!
از کابوسی چنین قهّار
به آیینه پناه می بریم
تا خود را بیابیم
تنها
اما
چهره ی خونین تو پیداست
با لبخندی تلخ،
نگاهی مات؛
خیره به گوشه ای!
سمتِ نگا هت را پی می گیریم
شگفتا !
باز هم به تو می رسیم!
در قابی نشسته ای
آراسته به روبانی سیاه
با لبخندی تلخ
و نگاهی مات.
از نگاهِ مات تو
که در قابِ عکس زندانی ست،
می رسیم به خیابان
آنجا ؛
غریب_ غوغایی ست
در تلاطم فریاد بی صدایان!
خون، شَتک زده
بر دیوارِ شهر ها
جنوب شهر،
غرقه ی در خون
حلبی آباد،
غرقه ی در خون
تمشیت گاه،
غرقه ی درخون
ا وین،
غرقه ی درخون
فشا فویه،
غرقه ی در خون
قزل حصار،
غرقه ی در خون
نیزارهای ما هشهر،
غرقه ی در خون
از شمال تا جنوب،
از مشرق تا مغربِ این خاکِ گُربه سان
خون
جنون
خون
جنون
خون
خون
خون
خون …..
و صف صف،
چوبه های دار
سرشار از سربه دار!
یکی نیستی
دوتا نیستی
صدتا نیستی
هزار هزاری؟
نه نه !
بی شماری
در غرقاب ِ خون و جنون
شنا می کنی
سینه،
زخمی
گلوله،
در گردن
پا،
آش و لاش
می آیی
می نشینی
کنار سفره ی خالی
دست فرومی بری در سینه
و قلبِ پُرتَپش ِخونین
می نهی میان ِدیسِ پُر از خالی
و پچپچه می کنی:
قابلی ندارد
همین را دارم
ببخشید ……
ما
اما
مردمیم
مردمانیم
زانو نمی زنیم
و باز،
تو را می زاییم!
یک نفس
هزارهزار…
۱۵/۱۱/۲۰۲۰
پاریس
نظرات شما