از دیو قصههای مادربزرگ که میترسیدیم، میخندید ومی گفت: نترسید، دیو افسانه است. باورکردیم وراحت خوابیدیم. دوازده ساله بودم که دایی من بر اثر فقر خودکشی کرد و برای اولین بار چهره شوم دیو را دیدم. دیوظلم وستم، دیو فقر و نابرابری واستثمار. ترسیدم. آخر دیو خانه ما هم بود. ازرادیو زنده باد شاه پخش میشد. بله زنده باد شاهی که اعیان واشرافش، خاویار رابا شراب ناب میخورند ومردم و”رعیتش”، نان خشکشان را به خون دل ترمی کنند. چرا قبلاً به فکرخودم نرسیده بود. اگرمردم دیورا ندیده بودند، چگونه میتوانستند، قصه دختر پادشاه وپسر فقیررا بگویند. این را برایت گفتم تا بدانی رازی درآشکار نکردن دیوهای واقعی نهفته است. تو را دیدم پشت مادر پنهان میشدی و دیو که چه بگویم، غولی با ریش بلند کریهی که در آبشخور مذهب رنگ شده وبا رسالتی که درشمشیر دیوان موروثی است روبه رویت ایستاده بود و قصد داشت به تودست درازی کند. مادرت عاجزانه تلاش میکرد به این غول بی شاخ ودم حالی کند که توفاصله چندانی با گهوارهات نداری و بسترخوشبختی توحالا حالاها باید در کنار مادرت باشد و با دو ستانت درکوچه و حیاط مدرسه چنان پرصدا و لذت برقصی که خاک زیر پایت هوایی شود وبه گردش در کوچه باغهای شهر بهپردازد. میدانی درسرزمین من هم، تن دوستان وخواهران هم سن خودت لباس سفید میکنند، گمان میکند بازی است. میخواهد شیرینی دهان عروسکش بگذارد. دیوصفتی برروی دستش میزند که؛ بچه بازی درنیار! تودیگربچه نیستی، زن منی، مال منی. متوجه نمیشود ولی اطاعت میکند. و ریشههای زندگیش را درسینه میخشکاند. رفته رفته متوجه شده است. گاهی هم بخاطرسیر شدن شکم خواهرها وبرادرانش فروخته میشود. مثل تو که سرزمینت را غولان بزرگ معامله کردند و تورا به حراج گذاشتند. پیکرتورا به دیوی که نماز بی قبله میخواند جایزه دادند و صورتت را با برقع میپوشانند که درتاریکخانه روان خودت بپوسی. مبادا که شیشه عمر دیورا بیابی. صفحه تاریخ وقتی تورا مینوشت، با دیدن خطوط صورتت ترک برداشت. در دیارتو ومن، چه فرقی میکند به هرحال هرکس دردیاری است مهم نیست درکجای جهان به دنیا آمدهایم. مهم این است که از تبارانسانیم و وای به حال انسانیت اگرکنارتو نایستد و ازتصویر تونماد آزادی زن را نسازد. قناری کوچک، دلواپست هستم و دیگرفکرنکنم بتوانم بدون داشتن کابوس تو بخوابم. با فکراین که پایت را ازدربیرون بگذاری دلهره میگیرم. اما یقین داشته باش ما شیشه عمر دیو را خواهیم شکست. روزی که تاریخ ترا نوشت، این آخرین خط تاریخ نیست.
رفیقی از داخل
شهریور ۱۴۰۰
نظرات شما