به این اتاق که وارد شویم. بیمار تخت اول است. جوانترین بیمار بخش اعصاب. اولین بیماری که دکترمی بیند، و حواس من پیش همین اولین بیمار میماند. جواب سؤالهای دکتر را یکی درمیان میدهد. حالت چطور است؟ امروز سرحالتری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ تقریباً همیشه با مکث و آرام پاسخ میدهد. دکترمی گوید، هرچه شنیدید، یادداشت کنید. میگویم من هم مثل شما چیزی نشنیدم. نگاهش میکنم و میدانم سکوتش اختیاری است. بین ما احساسی هست که با نگاه ردوبدل میشود. تشنهای؟ آب میخواهی. پرستار میخواهد لیوان آب را ببرد از دستش میگیرم و خودم میبرم. زیر گوشش میگویم کلک خودت را به گنگی نزن. این مختصر کافی است که بدانید، بدان چه میکند آگاه است. به اختیار پاسخ میدهد، یا نمیدهد و بهموقع سکوت میکند. از خودم میپرسم، واقعاً باید جواب بدهد؟ مگر چیزی تغییر کرده است؟ پدرش کارخانهدار شده؟ میخواهد به بیمارستان مجهزی منتقلش کند؟ کاری برایش پیداشده؟ کسی پیداشده است میخواهد دستش را بگیرد و به کوه و دشت ببرد؟ کسی اجازه پیداکرده برایش کتاب بخواند؟ میتواند امیدی برای داشتن زن وزندگی و کارونان داشته باشد؟ قراراست آهنگ شادی از بلندگوهای بیمارستان پخش شود؟ فکرش را هم نکن همهچیز هماهنگ است. سکوت نباید شکسته شود. سکوت برای بیماران لازم است. البته خیلی چیزها برای بیماران لازم است که نیست که ندارید و انجام نمیشود. وقتی از کنار تختت رد میشوم، انگشتانم را به میلههای تخت تو میکشم و میدانی یعنی حواسم بهت هست. یعنی برای تو لازم باشد درگیر هم میشوم. چون تو خوبی. فقط نهال ترا در گلدان کوچکی جا دادهاند و جای زیادی برای رشد نداشتهای. پدرت به قد همین گلدان پول در جیبش داشته.
مگر نه اینکه علت بودن در این بیمارستان و خوابیدن روی این تخت ریشه درنا بهنجاریهای جامعه طبقاتی دارد؟ مگر نه اینکه دیدن یک شهر با هزار دروازه که یکیاش هم برایت باز نمیشود، تو را در خودت گمکرده است؟ مگردیدن ماشینهای رنگارنگ که اسمشان راهم نمیدانی به تو سرگیجه نداده است؟ مگر دیدن اینهمه فروشگاه با تبلیغات فریبنده که دستت به هیچکدام از اینها نمیرسد تو را منگ نکرده است؟ چشمان تو از دیدن اینهمه بیرحمی بازمانده و زبانت از ابراز اینهمه تفاوت عاجزاست. تو مشکلی نداری. میگویند زمان را فراموش کردهای. توجه نکن، آنها هستند که در توهم جاهلیت بیفرجام خودشان پرسه میزنند. خوب میکنی جواب نمیدهی با تو موافقم چه چیزی فرق کرده که حال تو بهتر باشد؟ چطور امروز باید سرحالتر باشی؟ تخت کناری تو مردی است که شبها گریه میکند دلش نمیخواهد صبح زنده باشد. من نمیدانم هویتش را کجا جاگذاشته است. میگوید بس که سنگ تراشیده است، اعصابش لای سنگها جامانده است. صبحها احساس میکند خودش نیست. ظهرمی خندد، شب ناگهان، کسی چه میداند در ذهنش بهانه چه را میگیرد که گریه میکند. مادرزاد که اینگونه نبوده، اینها را ارثی دریافت نکرده، درکشمش زندگی با رنج و بدبختی کنترل خودش را ازدستداده است. اما بیماران واقعی با اختلالات معین شخصیتی مانند دروغگویی، دزدی، پدوفیلیا، بیرحمی وبی تفاوتی نسبت به درد و رنج دیگران، خودبزرگبینی و هزاران نمونه انحراف اخلاقی دیگر، بیرون راستراست راه میروند. بدون داشتن کوچکترین علامت سلامتی روانی برای یک ملت تصمیم میگیرند. با داشتن جنون قدرت و ثروت زدند و بردند و کشتند و بستری نشدند. آنقدر جوان کشتند که باید چهلودو سال بنشینی و بشماری. شلاقشان را بالای سر مردم میگیرند که به اربابان از خودشان خونخوارتر نشان دهند، ببینید ما هنوز تیغمان میبرد، هرکه حالش وخیمتر باشد بالاتر مجلس مینشانند. تحسینش میکنند. غالباً بیماریشان شدیدتر میشود و جنونشان مردم را به خاک سیاه نشانده، اما مجوز کشتن دارند و بلندگو، همین کافی است که حکم سلامت بگیرند. بیماران صعبالعلاجی که رسماً باید دیوانگان افسارگسیخته نامیده شوند و دستوپایشان به تخت بسته شود، اکنون در افغانستان باعزت و احترام بر تخت نشستهاند. از هرکجا عبور کنند مردم به مرگ نزدیکتر میشوند. به عکسهای یادگاریشان نگاه کنی، دو نکته برجسته را میبینی. یکی چهرههای سنگی عاری از احساسشان را که مانند آدمماشینی هستند و دومی مرکب مرگ و جهل و جهالت دیرینهشان که از لوله مسلسل و تسبیح دستشان که خون از آن میچکد. اگر زنان را خانهنشین کنند که دیگر جایگاهشان در ملکوت عالم است. باید خوابآلودهها را بیدار کرد، از زاویه دید آنها تو بیماری و زالوهایی که ریشه تو را جویدهاند سیاستمدار! دنیا چشمانش را به این بیانصافی بسته است. توبه روش خودت فکر میکنی و اندیشه خاص خودت را ترجیح میدهی چه جرم سنگینی، تو لیاقت بودن در فردا را داری. میخواهم دوباره دستم را به میلههای تختت بکشم. به من نگاه کن، برای فردا ساعت ده صبح اجازه گرفتم در حیاط قدم بزنیم. برایت یک گلدان بزرگ میآورم تا شاخ برگهایت به دیواره تنگ گلدان گیر نکند. و حسابی رشد کنی. تو لیاقت داشتن فردا را داری. لطفاً توهم برایم لبخندت را بیاور.
مهرماه ۱۴۰۰
ایران- کنشیار
نظرات شما