دست چه کسی گرم بماند؟

زمستان سردو سختی بود. نفس درسینه یخ می‌زد.ازآن زمستان‌ها که سوزش دستها را می‌سوزاند. اشک گرم ریخته شده برگونه ها قندیل می‌بست. تازه شروع برف وسرما بود. زمین هم درلاک خودش رفته بود. دریغ ازیک ذره گرماکه به پاهایمان ببخشد. ابرها درآسمان طوری رژه می‌رفتند که نباریده لزرمیکردیم. پدرم دستش درجیبش بود درحیاط قدم می‌زد دیرازخانه بیرون می‌رفت وزود برمی گشت. این علامت بی کاری بود. دلش می‌خواست برای ما دستکش بخرد اما می‌گفت اوضاع جورنمی شود. روزها وشب های زیادی آمدند ورفتند، ازدستکش خبری نشد. چندروزاست به مدرسه نمی‌روم سرما خورده‌ام. مادربزرگ می‌گوید این بچه حسابی مریض است. مرا می‌گوید. گلویم درد می‌کرد ازبس به من جوشانده دادند، دل درد هم گرفتم. ازنوشتن مشق معاف بودم. صبح که همه می‌رفتند مدرسه، جارو زدن مادرم، سبزی پاک کردنش، آش پختن وچای ریختنش را نگاه می‌کردم. همه این‌ها دراطاق انجام می‌شد. گاهی هم مادربزرگ تب مرا اندازه می‌گرفت، با دستهای مهربانش، خودش می‌دانست که ازهمه دنیا بیشتردوستش دارم. وقتی مریض بودم، درخانه سکوتی می نشست که دوستش داشتم همه مدرسه بودندوخانه برای من خالی می‌شد. چقدر خوب بود. حسابی مادرم را نگاه می‌کردم. گاهی سایه‌ای می‌دیدم. نمی‌دانم که بود، ولی انگارکسی درخانه ما این دوستی را گردن نمی‌گرفت کنارمن می نشست. درمیان بچگی بین خواستن ونخواستنش بین یک کم رنگی وپررنگی، وسط خوشی ونا خوشی گیرکرده بودم. بویی از آ شنایی داشت اما من نه ازنزدیک شدنش نه از فاصله گرفتنش نه از حرفهایش سردرنمی آوردم. فقط می‌دانستم دور وبرمن می‌پلکد. بعضی اوقات حرفهایش دلنشین بود گاهی زهرآلود. شبی که پدرم با دودستکش به خانه برگشت، دلم بیشتردردگرفت. سرم را بالا نمی‌کردم دیگران را ببینم تا این که شنیدم، دوتا خریدم برای بقیه بعداً می‌خرم. ازشوق وذوق. درپوست خودم نمی‌گنجیدم. خانه، کوچه، شهرهمه به نظرم زیبا شد. اندازه دستم بود. حتی خواهرم بنظر خوش اخلاق می‌آمد. داشتم گرمای دلچسب دستکش را حس می‌کردم، که سایه‌اش را دیدم. چقدربی موقع سراغم می اید. چه می‌خواهد؟ هردو به دستشکش زل زده‌ایم. نه امکان ندارد. برای این دستکش یک سال صبرکرده ام.کنار مادرم نشستم، شاید راهش را بکشد وبرود. چند ماهی است آشنا شده‌ایم. البته نمی‌دانم کداممان پیش قدم شدیم، من یا او. اشکال کاردراین است که درست وحسابی دوست نیستیم. بنظر مرموز می‌آید. ازبین موهای خاکستری مادرم سرک می‌کشم، نرفته است. چرا فقط به من نگاه می‌کند. این همه آدم دراین خانه هستند. خودم را سرگرم می‌کنم. شاید برود. بالاخره گیرم انداخت. مرا تا حیاط کشید وبرد. لب پله آب انبار نشاند. دستکش داری؟ فردا دستت سرد نمی‌شود؟ بله به کسی هم نمی‌دهم الان هم مادربزرگ می‌آید وهم مرا وهم ترا حسابی دعوا می‌کند. آخرهم می‌گوید جانم فدای تو بلند شو بیا بازهم سرما می‌خوری. این بار او دنبال من آمد. کنج دلم نشسته بود. زیر پلکهایم وول می‌خورد گاهی ازکله ام سر درمی آوردوگاهی درلا به لای دلم می‌چرخید. تا این اندازه به من نزدیک شده بود، اما برایم ناشناخته بود. انقدرگفت وگفت تا بالاخره کارخودش را کرد ومرا یاد دخترژاکت سورمه‌ای ودستهای سردش انداخت. ژاکتی کهنه ورنگ ورورفته.. این یادآوری برای آن بود که فکرکنم دستهای کدام یک ازما باید گرم شود؟

ذوقم کورشد. دیروزهم درحیاط هنوزدندانم به قاچ هندوانه نرسیده بود که زهرم کرد. هرکه ازخودمان بدتر را جلوی چشمم آورد. چقدرآزارم می‌داد. شب خوش مرا جشن دستکش خانه را درمه خیال واوهام وحرفهایی که به درستی درک نمی‌کردم محو کرد. خواهش کردم ازاین دستکش بگذر. پدرم که می‌گوید همه چیز را حتی اگرما نگوییم می‌داند این بیگانه را می‌بیند؟ می‌داند با من چه می‌کند؟ خودم را به پدرم چسباندم، حتی یک هوا هم بینمان خالی نگذاشتم. روزنامه می خواندوبه این کارمن عادت داشت. دردلم تنها بودم. قادربه تحمل این نیروی درونی نبودم. دلم می‌خواست ازمن دورشود. من هم بتوانم مثل خواهرم از داشتن دستکش شاد باشم. صبح تصمیم گرفته بیدارشدم. انگار شب تا صبح درگوشم ورد خوانده بود. با همه علاقه‌ام، از دستکش دل کنده بودم. اما جواب اهل خانه را چه بدهم؟ مرا زنده نخواهند گذاشت. شاید با من قهرکنند نه طاقت قهرندارم، همان بکشند بهتراست. کدامشان مرا می‌کشد؟ پدرکه نه بسیارمهربان است ودوستم دارد. مادرکه اصلاً حرفش را هم نزن با آن نگاه نجیب وآرامش. مادربزرگ فقط کمی چشم غره می‌رود وتا بوسش کنم بغلم می‌کند. عمو پنهان از چشم همه به من چشمک می زند، ودورازچشم من دفاع می‌کند. اما خواهرها وبرادرها بخصوص بزرگترین خواهرم، درنقش راهبه درستکارمرا خواهد کشت فرقی نمی‌کند دیگرتصمیم را گرفته‌ام.صدایش کردم، بیدارشو نمی‌دانم چطورباید این کارانجام شود. بلندشو کمکم کن. خبری نبود. شاید دیشب رنجیده شده باشد. حرف بدی زدم، گفتم برو از پیش من برو. شاید رفته است؟ دلم هری ریخت. ازدستش دادم؟ دوستم زنگ در را زد، با هم راه افتادیم. هیچ نمی‌دانستم دور وبرم چه می‌گذرد، فقط برای کارم نقشه می‌کشیدم. ازروبه روی ما می‌آمد این خوب است. خلاف جهت ما به مدرسه می‌رفت. هرروزبه تندی ازکنارهم رد می‌شدیم. ازدوستم عقب ماندم نباید سردرمی آورد مسخره‌ام می‌کرد. دلم شورمیزد، درست مثل وقتی که گل می‌چیدم یا غوره‌ها را می‌خوردم. دارد می‌آید. ازسرما قوزکرده است ولباسش ازمن کمتراست. دوست نامرئی من درست می‌گفت. نکند اشتباه کنم و دستکش روی سنگ فرش خیابان بیفتد. داشتیم بهم می‌رسیدیم چند قدم مانده بود خیلی ترسیده بودم، اما دریک حرکت سریع دستکش را کف دستش مچاله کردم. دویدم وهم قدم دوستم شدم. چیزی ندید و نفهمید. حواسش کجاست؟ هنوزقلبم تند می زداما اولین کارپنهانی خونم را گرم کرده بود دست بدون دستکشم دیگرسردنبود.. فقط یک کارمانده بود. به خانه که برگشتم، به سایه بگویم، دوستت دارم دوست نامرئی من وقتی از دستکشی که از پارسال منتظرش بودم گذشتم با ید اعتراف کنم که خیلی هم با هم بیگانه نیستیم. دیشب یک چیزی گفتم نرو راستش من اصلاً جدایی بلد نیستم. بمان، بروی من گم می‌شوم. همان کنج دلم بنشین، به تو نیازدارم. بگذار درکنارتو قد بکشم. چطور است با هم عهدی ببندیم تودیگرمرا ملامت نکن، منم هرگز ازتو به دیگران چیزی نخواهم گفت. پس دیگرنرو. راستی نام توچیست؟ چه نسبتی با من داری بارش یک احساسی؟ یا روزنه‌های ادراکی؟ می‌خواهی ترا رفیق صدا کنم؟

رفیقی از ایران

مهر ماه ۱۴۰۰

POST A COMMENT.