امروز، پنجشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۰(۲۷ ژانویه ۲۰۲۲)، شصت و دومین جلسه دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد برگزار شد. رحمان دَرکشیده، شاهد امروز دادگاه حمید نوری بود. شاهدی جان بدر برده از کشتار زندان گوهردشت کرج که امروز در پاسخ به پرسش دادستان پرونده که از او پرسید آیا حمید نوری را می شناسد؟ گفت: من نه تنها شاهد حضور حمید نوری در زندان های اوین و گوهردشت بوده ام، بلکه از آن جا که در سال های پیش از دستگیری در خیابان سبلان تهران با هم همسایه بودیم و او با برادرم بهمن هم دوستی داشت، من حمید نوری را “صدها و هزاران” بار دیده ام.
حمید نوری ملقب به حمید عباسی، به هنگام کشتار جمعی زندانیان سیاسی، کمک دادیار زندان گوهردشت کرج بود. همان زندانی که رحمان دو سال از هشت سال و دو ماه زندان خود را در انفرادی های آن سپری کرده است.
حمید نوری در تاریخ ۹ نوامبر ۲۰۱۹ به هنگام ورود به سوئد با حکم دادستانی این کشور دستگیر شد. او در مقام کمک دادیار زندان گوهردشت از جمله کسانی است که در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان خونین ۶۷ نقش موثری داشته است. در روزهای کشتار جمعی زندانیان، حمید نوری با گزارش دهی و پرونده سازی علیه زندانیان گوهردشت، آنان را برای بازجویی و صدور حکم اعدام نزد “هیئت مرگ” می برد. او با چنین پیشینه ای از کشتار زندانیان سیاسی به هنگام ورود به سوئد، با حکم دادستانی این کشور و با طرح اتهاماتی نظیر “قتل”، “نقض فاحش قوانین بین المللی” و “جنایت علیه بشریت” در فرودگاه استکهلم سوئد دستگیر شد. حکم بازداشت موقت او هر چهار هفته یکبار توسط قاضی پرونده تمدید و پرونده قضایی او پس از ۲۰ ماه حبس با کیفرخواستی ۴۴ صفحه ای و با انضمام ۱۰ هزار صفحه بازجویی به دادگاه سوئد ارسال شد.
دادگاه حمید نوری از تاریخ ۱۹ مرداد ۱۴۰۰ (دهم اوت ۲۰۲۱) شروع شد و تا اردیبهشت ۱۴۰۱ ( ماه می ۲۰۲۲ ) به مدت ۹ ماه ادامه خواهد دشت. از شروع دادگاه تا به امروز، ده ها شاکی و شاهد از خانواده های زندانیان جان باخته و تعدادی از زندانیان گوهردشت که از کشتار ۶۷ جان بدر برده اند، برای شناسایی و دادن شهادت علیه حمید نوری در دادگاه حضور یافته اند. شاکیان و شاهدانی که طی جلسات متعدد دادگاه، چشم در چشم حمید نوری، به روایت لحظه های مرگباری نشسته اند که در آن روزهای خونین تابستان ۶۷، “حمید عباسی” و “ناصریان”، زندانیان گوهردشت را یک به یک و یا گروه گروه از سلول و بند خارج می کردند و آنان را با توهین و تحقیر به نزد “کمیته مرگ” می بردند. این کمیته متشکل از حسینعلی نیری (حاکم شرع)، مرتضی اِشراقی (دادستان انقلاب)، ابراهیم رئیسی (معاون دادستان تهران) و مصطفی پورمحمدی (نماینده وزارت اطلاعات) بود که خمینی مسئولیت کشتار جمعی زندانیان اوین و گوهردشت را به آنان واگذار کرده بود.
در پنج ماه گذشته، در تمامی جلسات دادگاه، از آغاز تا به امروز، شاکیان و شاهدان این پرونده، با روایت تلخکامی آن روزهای وحشت و مرگ، از نقش فعال “حمید عباسی” در به مسلخ بردن زندانیان سخن گفته اند. آنان، جملگی هویت او را شناسایی کرده و در مقابل پرسش رئیس دادگاه اذعان کرده اند که حمید نوری همان “حمید عباسی”، کمک دادیار زندان گوهردشت است. همان کسی که در روزهای کشتار، زندانیان را پیش “هیئت مرگ” می برده و پس از صدور حکم اعدام، آنان را در گروه های چند نفره برای اجرای حکم اعدام به “حسینیه” زندان گوهر دشت هدایت می کرد. حسینیه ای که در آن روزهای کشتار و مرگ، دیگر “حسینیه” نبود، بلکه قتلگاهی بود که “حمید عباسی” در آن قتلگاه، طناب دار بر گردن زندانیان می انداخت.
امروز شصت و دومین جلسه دادگاه حمید نوری بود. شاهد شصت و دومین جلسه دادگاه، رحمان درکشیده، یکی دیگر از زندانیان جان بدر برده از کشتار ۶۷ گوهردشت کرج بود. امروز، رحمان در دادگاه حضور یافت و در مقابل قاضی، دادستان ها، وکلای شاهدان، و وکلای متهم، مشاهدات عینی و شنیده های خود را از نقشی که حمید نوری در کشتار زندانیان گوهردشت داشت، ارائه داد.
رحمان دَرکشیده در مقابل نخستین پرسش دادستان پرونده که از او پرسید، چه زمانی، چرا و به چه اتهامی دستگیر و زندانی شده است، گفت: “من در ۲۶ آذر ماه ۵۹ دستگیر شدم. ما در حال نوشتن شعار علیه جنگ ایران و عراق بودیم که به همراه رفیق دیگرم دستگیر شدیم. سازمان ما مخالف جنگ ایران و عراق بود و معتقد بود که این جنگ از یک طرف بر اساس منافع پان عربیسم صدام و از طرف دیگر بر اساس منافع پان اسلامیسم خمینی بود… سازمان ما در آن موقع با نام “سازمان چریک های فدایی خلق ایران” شناخته می شد و اکنون به سازمان فدائیان (اقلیت) معروف است… من به هنگام دستگیری ۱۶ سال داشتم و پس از شش ماه به دادگاه رفتم. چند روز پس از دادگاه، در۲۶ خرداد ۱۳۶۰ اسم مرا برای آزادی خواندند. آن زمان رسم بر این بود که به هنگام آزادی، زندانیان دیگر جمع می شدند و برای او سرود می خواندند. به بهانه سرودخوانی، من آزاد نشدم. بعد از خرداد، تحولات سیاسی در ایران به سرعت پیش می رفت. دی ماه ۶۰ من را با همان پرونده به دادگاه فرستادند و سه سال حکم گرفتم”.
رحمان دَرکشیده، زمانی که ۱۳ سال داشت در تظاهرات خیابانی ۱۳۵۷، علیه ظلم و بیدادگری رژیم سلطنتی شاه حضور یافت. او پس از سرنگونی رژیم پادشاهی، هوادار سازمان چریک های فدایی خلق ایران شد و پس از سه سال فعالیت در راه آزادی و سوسیالیسم، زمانی که ۱۶ سال داشت دستگیر و در بیدادگاه جمهوری اسلامی به سه سال زندان محکوم شد. سه سال زندانی که در پایان به آزادی او ختم نشد و رحمان سال های طولانی تری را در زندان های اوین و قزلحصار و گوهردشت ماند. او دو سال از سال های پر تلاطم زندان خود را در انفرادی های مخوف گوهردشت گذراند، در همین زندان بود که او شاهد کشتار جمعی زندانیان شد، در همین زندان بود که او با “هیئت مرگ” چهار نفره ی منتخب خمینی روبرو شد، در همین زندان بود که روزهای قتل عام را از سر گذراند و سرانجام پس از تحمل هشت سال و دو ماه زندان، در بهمن ۱۳۶۷ آزاد شد.
شهادت رحمان دَرکشیده در دادگاه استکهلم، یکی از شهادت های خوب و موفق زندانیان جان بدر برده علیه حمید نوری بود. نکته برجسته شهادت رحمان این بود که او به دلیل همسایگی با حمید نوری در تهران، او را از بیرون از زندان می شناخت و حمید نوری در تمامی سال های که رحمان در اوین و گوهردشت بود، برای شناسایی نشدن توسط رحمان، همواره از روبرو شدن با او پرهیز می کرد. روایت رحمان در مورد چگونگی شناسایی حمید نوری در زندان و بیرون از زندان و نقشی که او در کشتار زندانیان گوهردشت داشت، برای دادگاه بسیار حائز اهمیت بود.
روایت رحمان از لحظه های بودن در اتاق “هیئت مرگ” و تلاش نیری برای اثبات مرتد خواندن رحمان و نشاندن طناب دار بر گردن او، از بخش های تکان دهند شهادت رحمان در این روز بود: “روز ۶ شهریور به دادگاه رفتم. در واقع دادگاه که نبود، هیئتی برای کشتن آدم ها بود. چشم بند را برداشتم، یک تعداد آدم نشسته بودند، ولی من چشمم زوم شد روی اشراقی و نیری. بقیه را نمی شناختم. البته اسم های دیگری در روایت زندانیان دیگر گفته شده بودند و اینکه که چه کسانی در دادگاه بوده اند. ولی من فقط این دوتا را می شناختم و تمام حواسم به این دو بود. این دوتا کنار هم نشسته بودند و این دوتا بودند که حرف می زدند. به ویژه نیری. ما شنیده بودیم در مورد اعدام ها. ولی در باره بچه های مجاهدین اینجوری شنیده بودیم که هر کسی بگه مجاهد یا هوادار یا سازمان، همین یک کلمه کافی بود که اونا را اعدام کنند. این چیزی بود که شنیده بودیم. بنابر این من خود را آماده کرده بودم که از من بپرسند که هنوز هوادار اقلیت هستی یا مثلا از این چیزها. ولی برای ماها یه چیز دیگه تعیین کرده بودند. اونم مسئله مذهب بود و من نمی دونستم… نیری از من اسم و مشخصات را که سئوالات اولیه و نرمال بودند، پرسید… بعد گفت مذهب؟ گفتم ندارم. گفت یعنی چه، مسلمان نیستی؟ گفتم نه. بعد گفت از کی اینجوری شدی؟ به خاطر اینکه من از ۱۶ سالگی دستگیر شده بودم. این جا بود که متوجه شدم پس می خوان روی این گیر بدن. گفت بابات چی، بابات هم مسلمان نیست؟ من هم همه چیز را انکار کردم و گفتم نه، بابام هم نیست. اشراقی در وسط حرف های نیری گفت حاجی! معلومه که از بچگی این جوری بوده. بعد نیری گفت، یعنی، تو عمرت یک بار بسم الله نگفتی؟ یک بار الله اکبر نگفتی؟ یک بار اسم خدا را بر زبان نیاوردی؟ من گفتم نه. همین موقع ناصریان اومد تو اتاق. گفت حاجی، این اسمش تازه لو رفته و تا حالا با اسم مستعار در زندان بوده. ولی همان طور که به شما گفتم، ناصریان من را نمی شناخت. نمی دونست من با نام مستعار سال ها در زندان بوده ام. تازه اومده بودم زندان گوهردشت”. در این جا رحمان با صدایی که کمی بلند و محکمتر شده بود، خطاب به دادگاه می گوید: “اما یک نفر می دانست و آن حمید نوری بود و چون نمی خواست ببینمش به ناصریان گفته بود و ناصریان اومد تو اتاق. او، خیلی دوست داشت من اعدام بشم. ولی من نشدم تا امروز اینجا باشم و علیه او شهادت بدم. ناصریان که این را گفت، نیری با یک حالت خشم به من نگاه کرد و گفت، بهت وقت می دم مسلمان بشی وگرنه حکم خدا را در مورد تو اجرا می کنم. من را چشم بند زدند و از اتاق آمدم بیرون”.
رحمان در ادامه روایت خود به لحظه های تحت فشار قرار دادن آنان برای نماز خواندن پرداخته و در این باره این چنین روایت خود را برای دادگاه بازگو کرد: ما را به بند باز گرداندند. پس از مدتی در بند باز شد. ناصریان بود. گفت نماز خواندید؟ ما گفتیم نه. ناصریان گفت: همه اون رفقایت را که امروز در پایین بودند، همه را کشتیم. همه شان را اعدام کردیم. شما هم اگر نماز نخوانید، اعدام تان می کنیم. مصیب بیماری صرع داشت. به زمین افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. بجز من و مسعود پارتیا، بقیه قبول کردند. من و مسعود را انداختند در یک سلول دیگه. تا صبح بیدار موندیم. نمی شد خوابید. صبح ناصریان اومد، مسعود بازم قبول نکرد، بردنش. ولی من قبول کردم. البته مسعود خوشبختانه اعدام نشد”.
رحمان در ادامه همین قسمت از روایت خود یک بار دیگر از حمید نوری و پرهیز او از رو در رو شدن با خود این چنین گفته است: پس از رفتن پیش “هیئت مرگ”، وقتی برای پاسخ به این سئوال که آیا نماز می خوانیم یا نه، همه ما را جمع کردند، از همه فقط سئوال شد، نماز می خوانی یا نه؟ از من اما سئوال دیگری هم پرسیده شد و آن این بود که از بچه محل های تان کسی را می شناسی که در زندان گوهردشت کار کند؟ و من گفتم نه! چون نمی خواستم حمید نوری متوجه شود که او را شناخته ام و می دانم که او در زندان گوهر دشت و اوین کار می کند و کمک دادیار زندان است.
در مدت پنج ماهی که از شروع دادگاه حمید نوری سپری شده است، من تقریبا شهادت تمام شاکیان و شاهدان پرونده حمید نوری را که توسط “بنیاد ایران، نهاد اجرایی ایران تریبونال” که به صورت زنده از دادگاه پخش می شود، گوش داده ام. در این چند ماه گذشته، با شنیدن روایت هر یک از زندانیان جان بدر برده که ساعت ها و روزهای به انتظار نشستن خود را در “کریدور مرگ” توصیف کرده اند، من نیز با آنان بغض کرده ام. با شنیدن روایت لحظه های مرگبار حضور هر یک از زندانیان شاهد و شاکی در مقابل “هیئت مرگ”، با آنان همدرد شده ام. همراه با روایت شاکیانی که شاهدِ راهی شدن زندانیان به سمت “حسینیه مرگ” بوده اند، بارها و بارها گونه هایم داغ شده است، از شنیدن روایت زندانیانی که از خنده های مستانه “حمید عباسی” پس از به دار آویختن هر گروه از زندانیان حرف زده اند، توامان خشم و بغض بر گلویم نشسته است، با روایت آنان از لحظه های نفس گیر نشستن در “کریدور مرگ”، احساس خفگی کرده ام، با روایت اعدام هر زندانی در “حسینیه مرگ” گوهردشت، فشردگی طناب دار را بر گلویم احساس کرده ام، با روایت ضربه های شلاق نماز که بر شاهدان و زندانیان جان بدر برده مارکسیست فرود می آمد، تا آنان را به نماز خواندن تسلیم کنند، من نیز فرود ضربه های شلاق را بر گرده ام حس کردم، هر بار پشتم تیر می کشید، پاهایم می سوخت و “درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش” در جانم می نشست. و در پس هر یک از این روایت های تلخکامی روزهای کشتار زندانیان، گونه هایم می سوخت و قطره اشکی به تفتندگی خورشید در چشمانم می نشست. درست همانند امروز که با روایت رحمان دوباره اشک بر گونه هایم جاری شد.
امروز با شنیدن نخستین جمله های روایت رحمان که گفت به هنگام دستگیری فقط ۱۶ سال داشت، گلویم فشرده شد. با ادامه روایت او و شنیدن اینکه که به مدت دو سال در انفرادی های نفس گیر گوهر دشت گذرانِ عمر کرده است، گونه هایم داغ شد و با حضور او در مقابل “هیئت مرگ”، هیئت مرگی که بی محابا در جستجوی بهانه ای بود تا او را به جرم “ارتداد”، راهی “حسینیه مرگ” کنند؛ چشمانم نم کشید.
رحمان در این بخش از روایت خود می گوید: پس از خارج شدن از اتاق “هیئت مرگ”، من را به نگهبان دیگری سپردند. نگهبان گفت، کجا باید بری؟ گفتم نمی دونم. گفت وقتی ازت پرسیدند مسلمانی یا نه چی گفتی؟ به زندانبان گفتم، که من گفتم مسلمان نیستم. مرا برد به سمت چپ. همان جایی که با اسم “چپ” معروف شده بود. من را نشاندند کنار دیوار. به حسب اتفاق درست نشستم کنار محمود قاضی. من و محمود در ۵۹ چند ماهی در زندان باهم بودیم. البته محمود آزاد شده بود و دوباره دستگیر شد. بغل محمود، نبی عباسی بود. هر دو، بچه های اقلیت بودند. با هم صحبت کردیم. بهشان اخبار را دادم. اونا هیچی نشنیده بودند. محمود گفت، بچه ها، اوضاع خراب است. ظهر به ما نون و پنیر دادند. یه زندانبان اومد و گفت هر که دستشویی داره و می خواد بره توالت، دستش را بلند کنه. من دستم را بلند کردم و او مرا برد توالت. وقتی برگشتم همه این بچه را برده بودند. صدای پایشان هنوز می اومد. زندانبان تا منو دید گفت، اسمت چیه؟ من اسمم را گفتم. او بلند داد زد فلانی هم بیاد؟ اونی که بچه ها را [به سمت حسینیه مرگ] می برد گفت، نه، اون بشینه. من دوباره نشستم. دوباره بچه هایی را آوردند سمت چپ. وقتی زیاد شدیم، دوباره اسم ها را شروع کردند به خواندن. نام و نام پدر. دوباره بردندشان. فقط پنج تا شش نفر مونده بودیم. مدتی بعد از اینکه سری دوم را بردند، دیدیم هیئت مرگ (از روی لباس های آخوندی شان فهمیدیم) از بغل ما رد شدند. داشتند از همان سمتی که بچه ها را برده بودند، بر می گشتند. ما پنج تا شش نفر شده بودیم “مرتد ملی” و اونای دیگه که “مرتد فطری” شناخته شده بودند، اعدام شدند”.
رحمان در ادامه روایت خود آنگونه که یادآور شده است، پس از خارج شدن از اتاق “هیئت مرگ”، نگهبان او را در سمت چپ “کریدور مرگ” کنار زنده یاد “محمود قاضی” می نشاند، با شنیدن این قسمت از روایت رحمان، دوباره اشک بر گونه ام نشست. چرا که طبق روایتِ همه شاهدان و شاکیان گوهردشت و آنگونه که رحمان هم گفت، نشستن در سمت چپ “کریدور”، نشانه مرگ بود و راهی شدن به سوی “حسینیه مرگ” و دیدار با طناب های داری که به دنبال گردن می گشتند. نشستن در سمت چپ “کریدور مرگ”، روایت یادمان همه آن جان های شیفته ای است که وقتی پس از خروج از اتاق “هیئت مرگ” در سمت چپ کریدور نشانده می شدند، جملگی راهی “حسینیه مرگ” شدند و “ناصریان” و “لشکری” و “حمید عباسی” بر گردن های سرفراز آنان طناب دار انداختند.
با شنیدن این قسمت از روایت رحمان و راهی شدن صف زندانیان به سمت “حسینیه مرگ” که “محمود قاضی” نیز در میان شان بود، دوباره بغض کردم و چشمانم نم کشید.
من، زنده یاد “محمود قاضی ” را از زندان قزلحصار می شناختم. از تابستان ۶۲ تا تابستان ۶۴ به مدت دو سال با هم در بند یک واحد یک زندان قزلحصار هم بند و هم اتاق بودیم. محمود، صدای گرمی داشت و در آن روزهای سخت زندان قزلحصار در سرود خوانی و تصنیف خوانی برای زندانیان چه بی دریغ بود و چه سخاوتمندانه ما را به میهمانی صدایش می برد. خوش ترین ترانه اش، تصنیف “شد خزان گلشن آشنایی” از جواد بدیع زاده بود، که این تصنیف را بی نهایت گرم و دلنشین می خواند.
وقتی روایت رحمان به نشستن در سمت چپ “کریدور مرگ” رسید، تنم لرزید. احساس کردم که رحمان نیز با “محمود قاضی” طناب دار بر گردنش نشسته است. برای من شنیدن آن لحظه های دردناک روایت رحمان، به رغم اینکه ما سال هاست با هم رفیق و همرزم هستیم، سال هاست همدیگر را می شناسیم و می بینیم، باز هم شنیدن روایت نشستن او در سمت چپ “کریدور مرگ”، انگار شنیدن به دار آویخته شدن او از زبان خودش بود.
من نزدیک به سه دهه است که رحمان را می شناسم. ما پس از آزادی از زندان، در سال های میانه دهه ۷۰ در تهران با هم آشنا شدیم، در سال های دوران تبعید نیز با هم و در کنار هم به عنوان دو فعال سازمان فدائیان (اقلیت)، همرزم و هم سنگریم. با این همه، وقتی رحمان در سمت “چپ” کریدور لعنتی مرگ در کنار عزیز جان باختهمان، “محمود قاضی” نشانده شد، بغض کردم. بغضم فقط برای محمود قاضی و هزاران جان شیفتهای که در تابستان ۶۷ پرپر شدند، نبود. نیمی از بغض من برای خود رحمان بود که به رغم اینکه صدایش را به طور زنده از دادگاه می شنیدم، باز هم این حس غریب در جانم نشست که او نیز راهی “حسینیه مرگ” شده است. و این جا بود که برای چندمین بار چشمانم نم کشید و اشک بر گونه ام نشست.
قسمت پایانی شهادت رحمان برایم همراه با بغض و غرور بود. در انتهای شهادت رحمان، وقتی دادستان پرونده از رفیق خوبم رحمان دَرکشیده گفت، به حمید نوری نگاه کن و ببین که آیا او را می شناسی و اینکه او همان حمید نوری همسایه شما و “حمید عباسی” کمک دادیار زندان گوهردشت است؟ رحمان حاضر به نگاه کردن به چهره حمید نوری نشد. و وقتی رئیس دادگاه به رحمان یادآور شد آنچه را که دادستان از تو می خواهد، موظف به انجام آن هستی، رحمان با گلویی بغض کرده و صدایی که کمی بلندتر شده بود، گفت: “من چگونه می توانم به چهره کسی نگاه کنم که طناب دار را بر گردن بهترین رفقایم انداخته است”. اینجا بود که من نیز همراه با بغض رحمان، بغض کردم و با یادآوری خاطره تابناک آنهمه جان های شیفته ای که عاشق زندگانی بودند، اما بی رحمانه سر به دارشدند، گریستم. درست همانند نوشتن این سطور که چشمانم تار شده اند و به ناچار عینک از چشم بر گرفتم تا برای چندمین بار اشکم را پاک کنم.
احمد موسوی
هفتم بهمن ۱۴۰۰
نظرات شما