با درود به تمام رفقای گرامی
و با درود فراوان بر رفیق بسیار عزیز و گرامیام رفیق( الف ) که افتخار آن را داشتم از رفاقت صمیمانه و گرمشان بهرهمند شوم.
از پشت پنجره از پشت یک حصیر غبارگرفته بهروزهایی خیره میشوم که در تمام شهرهای ایران بوی خون پیچیده بود. جمهوری اسلامی در حفاظت از سرمایه و سرمایهداران به میدان آمده بود. در رسانهها عربده میکشید، زندانها را پرمی کرد و به کارگران در کارخانهها به مردم زحمتکش به سازمانهای سیاسی وحشیانه حملهور شده بود. در کردستان مردم را قتلعام کردند، ترکمنصحرا را به خون کشیدند، مردم را تحتفشارمی گذاشتند تا فرزندانشان را تحویل جنایتکاران بدهند. دانش آموزان، نوجوانان، دانشجویان هیچکس از گزند تیغ سرمایه در امان نبود. در همهجای کشور میگرفتند و میکشتند بدون هیچ بازخواستی. از همان روزی برای رفیقم نامه مینویسم که دیگر ندیدمشان. در این مهرومومها بارها و بارها برایتان نامه نوشتهام. اگرچه خوانندهاش خودم بودم ولی مینوشتم و مینوشتم. شاید عادت داشتم شمارا در جریان بگذارم نمیدانم ولی بهتر از سکوت محض بود، تنها بودم و شاید یک نیاز بود و هرچه زمان بیشتر گذشت، در تکتک لحظههایی که میگذشت یادتان از من دور نگشت و هر جا بودم به احترام این رفاقت سرخم کردم. حمایت شمارا میدیدم با من همگام شدید تا بتوانم همقدمتان گردم. نوشتن برای شما به من قدرت میداد. هرچند لحظاتی من و واژهها پر از غم میشویم و دوباره زخمهای خاطرات را حس میکنیم.
ده روز بود به این خانه آمده بودیم پیدا کردن خانه به عهده من گذاشتهشده بود. من این خانه را دوست داشتم برای داشتن یک حیاط کوچک و نقلی برای گذاشتن چند گلدان در گوشه ایوان و شما لبخند زدید که خوب است. خانهای که آخرین بار روز یکشنبه ۲۳ اسفند سال شصت میزبان شما بود، و روز دوشنبه ۲۴ اسفند علیرغم سفارش شما رفیق (ش ) گفت در آن خانه زن و بچهای هستند و برای نجات آنها باید بروم. اگر در مورد رفیق (ش ) بخواهم یک جمله بگویم این است که وجدان بسیار پاک و آگاه و قوی داشت. گفتم بسیار خوب من هم میآیم میدانستم هم آن خانه را وهم افراد آن خانه را و آن خائن را میشناختم که شما روز قبل به ما هشدار دادید.همراهش شدم. سر چهارراه چراغقرمز به اصرار مرا پیاده کرد و گفت تا دو ساعت دیگر برمیگردم و آنچنان با سرعت رفت که دریک لحظه ناپدید شد. هزاربار به ساعت نگاه کردم عقربههای ساعت را برای اولین بار بود که با این دقت میدیدم. این عقربهها همیشه اینقدر تند حرکت میکردند؟ دیر کرده بود و من میدانستم کجا رفته است سر قرارمان میرفتم وبرمی گشتم در خانه منتظرمی ماندم. ترتیبی دادم که شما به خانه نزدیک نشوید. بازهم بیجهت درب کوچه را باز و بسته میکردم این شعر مصداق حال آن روز من بود.(گرچه میدانم نمیآید ولی هر دم زشوق سوی درمیآیم و هر سو نگاهی میکنم.) قرار نبود بیقراری کنم، و نکردم رفیق. باآنکه واقعیت قلب مرا میفشرد، به وظایفم عمل میکردم. خانه را مرتب کردم وسایلی که باید را برداشتم. نکند باهم رفته باشند؟ شمارا در ذهنم جاسازی کردم و رفیق (ش ) را در حیاط خلوت دلم پنهان کردم. با چشمهایم از خانه عکس میگرفتم برای آخرین بار به گلدانها آب دادم و تنها از خانه بیرون رفتم و چه سخت درب خانه را بستم. رفتم ولی انتظارم هنوز پابرجا بود.حالا سر قرارم با شما میرفتم وبرمی گشتم شمارا هم پیدا نکردم .شبی پر از تشویش گذشت. نمیدانستم رفیق (ش) به دست مزدوران گرفتارشده است یا ؟ فردای آن روز سهشنبه از رادیو صدای نحس یک مزدور نهتنها اسم رفیق (ش) بلکه اسم شمارا هم خواند. شرایطم بهگونهای نبود که فریاد بکشم، آن فریاد حنجرهام را خراشید و در گلوی من جا ماند. چیزی در من فروریخت.مانند کسی بودم که از ارتفاع به زمین افتاده باشد. تمام وجودم منجمد شده بود. درست فکر کرده بودم شما هم رفته بودید. کشانکشان خودم را راه میبردم باید میرفتم به خاطر همهچیز و همهکس. حتی نتوانستم جرعهای آب بنوشم. چهارشنبهسوری بود. جوانان آتش روشن کرده بودند، زنان و مردان و کودکان گرد آتش شادی میکردند و همهمهای برپا بود. به دیواری تکیه دادم خیره به آتش نگاه میکردم در دلم میپرسیدم آیا تو بیشترمی سوزی یا من که دو رفیق عزیز و نزدیکم را همزمان ازدستدادهام؟ اشک میریختم و میرفتم. از کوچه و خیابان و شهر دور شدم. رفیق گرامی من، شما از هرچه باید با من سخن گفته بودید و مرا آماده و مجهز کرده بودید، غیرازآن که درد از دست دادن رفیق چه درد جانکاهی است. چه درد غریبی است. من از کجا میدانستم چگونه با این غم کنار بیایم؟ شب بود و تنها در اتوبوس کزکرده بودم و تکلیف حالم روشن بود. ریزش اشک من نه آن شب بلکه چند ماه ادامه داشت. بهار در هر کوی و برزن خودش را نمایان ساخته بود. به پرو پای شاخهها پیچیده بود، شکوفهها را قلقلک میداد و به خنده وامیداشت. دستهای ظریف لاله و بنفشه را گرفته بود و از خاک بیرون میکشید. فکر کردم بهراستی زندگی کوتاه مشترک من و رفیق(ش) حتی یک بهار را همپشت سر نگذاشت. بهار موسم سر از خاک درآوردن بود اما در آستانه بهار رفقای عاشق من که میخواستند نور زندگی بر همه یکسان بتابد اکنون کجایند؟ آن سال بهار برای رفقای من بسیاری از رفقا و جوانان موسم مرگ بود و برای خانوادهها موسم ماتم و درد و اندوه فراوان. صدای هقهق گریههایم را با دست میگرفتم و دروندلم میریختم. اندوه صورتم را میخراشید. خاطراتم مرا تنها نمیگذاشتند. نزدیک دو سال و نیم خاطراتی که با شما داشتم از پشت پنجره اتوبوس با من قدمبهقدم حرکت میکردند. شما آمده بودید باهم برویم و من سر چهارراه اشاره میکردم هنوز چند تا باقیمانده است. تمام وجودم آماده پذیرش بود سالها در انتظار بودم. تنها من نبودم صدها هزار جوان، دانشجو و حتی دانشآموز با شور و اشتیاق فراوان بسیار پرشورتر از من آماده جانفشانی و همکاری با سازمان بودند. و اکثریت خائن همدست و همکار جمهوری اسلامی مرتجع جنایتکار نیروهای جوان را تار و مار کرد و حتی به کام مرگ فرستاد. همان شب که هم راه شما شدم به رضایت کامل رسیدم. رفقا و دوستان زیادی را دیده بودم و در دانشگاه و پیشگام روابط گرم و صمیمانهای ایجادشده بود، ولی این زندگی بود که دنبالش میگشتم. اما حالا چند ماه است که در راهم، در لحظهای دیگر نتوانستم به راهم ادامه بدهم همان مشکل گوارشی همیشگی بود یا بیماری دیگر هرچه بود رمق راه رفتن نداشتم. کنار یک تعمیرگاه اتومبیل نشستم کارگر تعمیرگاه مرا به داخل برد شمارهای دادم و بعد خودم را در خانه و پزشکی را در کنارم دیدم. آنچه میگفت بهسختی میشنیدم و درنهایت متوجه شدم که من از آن خانه تنها بیرون نیامده بودم. در دلم عشقی دارم و مادر شدهام. چنان متعجب و ذوقزده شده بودم که لکنت زبانگرفته بودم. از خوشحالی برای لحظاتی همهچیز از یادم رفت.دکتر اصرار داشت به خاطر مشکل گوارشی من و شرایط بدی که در این مدت داشتهام حاضراست کمک کند و عقیده داشت ازما دو نفر یکی یا هردو درخطر هستیم .ناراحت شدم همینطور هم معلوم نبود ما زنده بمانیم چرا باید با دستان خودم تنها امید زندگیام را از دست بدهم. فقط میدانم دیگر چیزی نمیشنیدم و به کودکم و اینکه باید بروم فکر میکردم. جلوی چشمان متعجب دیگران لباس قرمزی بر تن کردم دلم میخواست کودک شادی به دنیا بیاورم و به کودکم قول دادم که مراقبش باشم. فرصتی دست داده بود به آینه نگاهی کردم موهایم را تکان میدادم و فکر کردم باعجلهای که داشتم خوب شستشو نکردهام. از همان آینه دیدم دیگران سری به تأسف تکان میدهند متوجه شدم موهایم سفید شده است. هنوز بیستویک سالم تمام نشده بود. در این سه ماه ونیم برمن چه گذشته بود؟ به راهم ادامه دادم و دیگر تنها نبودم. پر از شوق و درد بودم، شوق مادر بودن. اما دلم بهشدت برای رفیقم تنگشده بود و اینکه کنارم نبود و هرگز متوجه وجود فرزندمان نشد. آن شب بهطور غیررسمی چند جیرهخوار آشنا به خانه رفته بودند و پرسوجو کرده بودند اما جا را خالی دیده بودند. غروب بود در مسیری که حرکت میکردم. پنجره خانهها را نگاه میکردم یکییکی چراغ خانهها روشن میشد و میدانستم مادران بسیاری هستند که دلواپس فرزندانشان پشت همین پنجرهها اشک میریزند.رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی هستی هزاران نفر را به آتش کشیده بود.
جلوی چشم پدران و مادران فرزندانشان را با وحشیگری تمام میبردند. دختر چهاردهساله همسایه ما به جرم داشتن چند اعلامیه سازمان مجاهدین اعدامشده بود. من و عده بسیاری همچون من میرفتیم و تلاش میکردیم که برویم. هرکدام از ما لب پرتگاهی ایستاده بودیم حتی نمیتوانستیم دست یکدیگر را بگیریم یا نگاهی به هم بیندازی. لرزش همان نگاه ممکن بود به افتادن منجر شود. تمام خواندهها و شنیدههای خاطرات رفقا را به کارمی بستم. باید دقت میکردم پایم را کجا بگذارم و با هر قدم اشتباه ممکن بود خودم و دیگران را به مخاطره بیندازم. آموزههای شمارا به کارمی بردم و هرآن چه که شنیده و یاد گرفته بودم را مرورمی کردم و تنهایی تصمیم میگرفتم. کودک من به دنیا آمد و دکتر درست میگفت وزن بسیارکمی داشت و من تا دم مرگ رفته بودم. پزشکان ناچار شده بودند عمل جراحی فوری در ناحیه روده انجام دهند.همان مشکل گوارشی که شما گفته بودید امسال باید این کار صورت بگیرد و فرصت نشد. جنگ بود و بیمارستان امکانات کافی نداشت. گاه زمانی که آژیر به صدا درمیآمد فقط من و کودکم در بخش میماندیم چراکه نمیتوانستند مرا تکان بدهند. بااینحال سریع تراز آنچه باید مرا مرخص کردند. اکنون یک ماه است بیرمق افتادهام و چشمم به سقف دوختهشده است. تنها کاری که از من برمیآید شیر دادن به کودک نازنینم است. در اتاق، نوبتی راه میبرندش و سرگیجه میگیرند و به نفر بعدی میدهند و همچنان بیتابی میکند و بالأخره مجبورمی شوند که بگذارند روی سینه من بخوابد. در این مدت جز صدای من صدای دیگری نشنیده بوده. فقط مرا میشناخت و در کنار من آرام میگرفت. چند روزاست بهتر شدهام نمیدانم که باید بروم ولی قبل از اینکه بتوانم کاملاً به خودم مسلط گردم مادر رفیق (ش )پیکی فرستادند و مرا در جریان دستگیری پسر دیگرشان و چند نفر دیگر قراردادند. پیام مادر را فهمیدم. به دستگیری پسرشان مربوط نمیشد بلکه موارد دیگری بود که ما هردو میدانستیم. دستگیریهایی بود که به سال شصتوهفت انجامید.آماده حرکت شدم .روز سردی بود برف نشسته و یخبسته بود همچنان برف میبارید سال شصتویک، سال سردی بود.مثل دل مادران داغدار مثل دل همسران و فرزندانی که عزیزانشان در زندان بودند، مثل دل هزاران زندانی . مادرم تصمیم گرفت در این سفر همراهم باشد ولی هنگام بدرقه پیک مادر رفیق( ش ) زمین خوردند و دستشان شکست. برای بوسیدن مادربزرگم رفتم بلند شد و مرا در آغوش گرفت و دیگر حرکتی نکرد. سرش روی شانههای من افتاد مادربزرگ خداحافظیاش همیشگی بود باورم نمیشد، خشکم زده بود. ولی با همه وابستگی که به مادربزرگم داشتم فرصتی نبود برای خاکسپاریاش بمانم اینگونه بود که دوباره باید لحظهها را محاسبه میکردم و دور میشدم. پولی را که پدرم برای من لب طاقچه گذاشته بود سر جایش برگرداندم برای خاکسپاری مادربزرگم لازم بود. برای تولد کودکم، طلایی را بهرسم هدیه با سنجاققفلی کوچکی به لباسش آویخته بودند به همان اکتفا کردم. یکی از بدترین و سختترین روزهای زندگیام بود. با تدابیر بسیاری از خانه نه از درب اصلی بلکه به طریقی سخت خارج شدم. برف زیادی نشسته بود سرما هم گزنده بود.مردم کمک میکردند من از عرض خیابان عبور کنم. دستم را میگرفتند، ساکم را حمل میکردند و من باز رفتم. اما با شکستن دست مادرم بغض من هم شکست. من در گوش فرزندم سرودهای انقلابی را لالایی میکردم و میخواندم اما در دلم ترانه سوزناکی تکرارمی شد و مرا میگریاند. خوابم برده بود با صدای “این بچه مال کیست”؟ بیدار شدم. دستهایم خالی بود، کودکم از دستم افتاده بود و قلقل خوران به زیر صندلی جلوی اتوبوس رسیده بود همراه با نگاههای سرزنش بار جلو رفتم کودکم را به سینهام چسباندم بیوقفه میبوسیدمش و هردو گریه میکردیم. راننده اتوبوس شاگردش را جای من فرستاد و مرا کنار دست خودش نشاند. کانادا درای خنکی باز کرد و به دستم داد. گفت بخور خواب ازسرت بپرد. نمیدانست مدتهاست که با خیال آسوده نخوابیدهام، نمیدانست مادربزرگم را چقدر دوست داشتم ونمی دانست تا چه اندازه روی اشکهای مادرم حساس بودم و امروز چه گریهای میکرد که در این برف با یک نوزاد کجا میروی؟ کسی نمیدانست هنوز بهبود کامل پیدا نکرده بودم و برای این سفر آمادگی نداشتم. کنار رستورانی ماشین ایستاد. رفیق (الف ) عزیز، در آن زمان ماشینهایی با چهار سپاهی یا بسیجی مزدور که مردم از آنها بهعنوان چهار ولگرد معطل نام میبردند میگشتند تا ببینند آیا هنوز جوانی زنده مانده است؟ درست مانند کرکس بالای سر مردم چرخ میزدند.این ماشین کنار درب رستوران مسافران را زیر نظر داشت گاهی از کسانی پرسوجو میکرد. من از فرصت استفاده کردم همراه راننده و شاگردش راه افتادم و از شاگرد راننده خواهش کردم ساک مرا دست بگیرد و در رستوران هم سر میز راننده نشستم در کمال کمرویی و خجالت.اما چارهای نداشتم بدین ترتیب خودم را از بستگان آنها جا زدم. راننده، این مرد بزرگوار بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من داشته باشد و سؤالی کند پدرانه از من محافظت کرد. به شهر شما رسیدم. در محوطهای که گرم بود و گاه نذری هم میدادند نشستم. تنها صدای آزاردهنده را میبایستی تحملکنم. بعدها فهمیدم عصر همان روز مادرم ناگهان با تعدادی مرد غریبه در حیاط روبهرو شده بود در همین فاصله پاسداران سرمایه از دیوار داخل خانه ریخته بودند. حتی خانه همسایه دیواربهدیوار ما را تا داخل ماشین لباسشویی گشته بودند. به پدرم گفته بودند فردا که شما تشییعجنازه دارید اما تا سه روز دیگر تحویلش دهید که اگر خود ما پیدایش کنیم برایش گران تمام میشود. چند روزی در شهر شما ماندم. از تمام قاصدکهای شهر دلگیر بودم،خبرها حاکی از دستگیری و اعدام رفقای زیادی بود. تعداد بیشماری از دوستان و رفقایم در دانشگاه و پیشگام دستگیرشده بودند. کسی نبود که لحظهای در کنارش آرام بگیرم. شعله خشم و درد در دلم زبانه میکشید و میگریستم. به شهر بسیار دوری رفتم. شما میدانید از که میگویم. به گرمی از ما استقبال کردند. بهمحض دیدن ما اولین کاری که کردند مرا به اتاقی راهنمایی کردند که بخوابم .چندان میسر نبود. کودکم شیرمی خواست کسی را نمیشناخت به هر شکل برای ما بهموقع بود. ما را به مطب بردند و هرکداممان بهگونهای تحت مداوا قرار گرفتیم. بیش ازیک ماه توانستیم بمانیم. من توانستم تا حدود زیادی توان ازدسترفتهام را به دست بیاورم. کودکم بهطور محسوسی رشد کرد. شرایط برای همه یکسان بود. کسی از گزند این رژیم جنایتکار درامان نبود میگشتند و دستگیر میکردند. شمارهای داشتم و تماس گرفتم. قرار شد برگردم و دیداری داشته باشیم. چه دیدار پرشوری رفیق (ر )از دیدن کودک من بیاختیارمی خندید و میبوسیدش. یکراست رفتیم عکاسی و عکس گرفتیم برای پاسپورت. بازهم به راهم ادامه دادم تا روزی که رفیق (ر ) ما را به خانهای برد و خودش رفت برای بعد قراری گذاشتیم. در قرار بعدی ماجرای رفتن منتفی شده بود. در مرز هم اتفاقاتی افتاده بود. رفیق (ر) مرا به خانهای دیگر برد و بعد از یک ماه به خانهای دیگر. مدتی گذشت حدود یک ماه بود که از دربهدری نجات پیداکرده بودم که یک روز اوایل شب بود، در زدند و جوانی وارد خانه شد. هنگام مخفی شدن یکلحظه دیدمش و یکراست سراغ مرا گرفت از ما بهعنوان زن و بچه رفیق (ش) اسم میبرد دیگر جای ماندن نبود. یکی از افراد آن خانه پسر جوانی بود که این موضوع را مهم تلقی نمیکرد. من درنهایت سرعت آماده رفتن شدم. آن شب باران شدیدی میبارید از سر دلسوزی مانع رفتن من میشد و میخواست بمانم تا ماشین بگیرد که کودکم خیس نشود و چقدر تأکید کردم آژانس نگیرد و یک ماشین گذرا باشد. آمد و گفت ماشین گرفتم چندین بار پرسیدم آژانس که نگرفتی و میگفت نه و چقدر سفارش کردم در خانه نماند و برود و چقدر متوجه نشد. آن شب به خانهیکی از بستگان رفتم با آن باران تنها جایی بود که به فکرم رسید. تا نیمههای شب فکرمی کردم مطمئن نبودم آژانس نگرفته باشد و این بار هم به اصرارهای زن خانه گوش نکردم گردن بندی برای مخارج به من داد و رفتم. هوا تاریک بود. دور شدم و درجایی نشستم تا هوا روشن شد و دوباره سوار اتوبوس شدم و برای چند سال رفتم. ساعت پنج صبح همان پسر جوان درحالیکه دستانش از پشت با دستبند بسته بود، همراه راننده آژانس در کنار پاسداران سرمایهداری در خانه بستگانم بودند. بهجای من زن خانه را به همراه دو بچه کوچکش برده بودند. بعد هم، خانه پدرم و بقیه. باز من یکقدم از آنها جلوتر بودم. عکس من از همه آلبومها هم برداشته میشد.آن پسر جوان هم طولی نکشید که اعدام شد. رفیق(الف) عزیز باید بگویم بعد از شما من هم در کوچه و خیابان گم شدم .در مسیر حرکت فکرمی کردم به همهکس به همهچیز تجارب زیادی به دست آوردم. با خودم خلوت میکردم و میگفتم چرا قبلاً فکرمی کردم معنی سرما را میدانم، سرما این است که الآن در تنم نشسته است و میلرزم. بهراستی میدانستم وقتی باد از پشت سر به استخوانهای آدم میکوبد، هجومی که ازسرما مثل تازیانه به رگ و پی نفوذ میکند یعنی چه؟ کودکم را به سینهام میفشردم تا گرم بماند من هم از گرمای عشقی که در آغوش داشتم راه را ادامه میدادم . میرفتم ولی نمیترسیدم از این راه و مخاطرات بیخبر نبودم فقط باید سعی میکردم خودم را حفظ کنم و این را با تمام توانم انجام میدادم. آرام بودم و از کنارشان چنان راحت و با اطمینان عبورمی کردم که به فکرشان هم نمیرسید که من هم میتوانم سوژه موردنظرشان باشم. گاه دستبهکارهایی میزدم که شما میگفتید مخصوص خودت است .توانستم در شهری پرستاری دو کودک در خانه را به دست بیاورم. دو سال بعد برگشتم در حیاطی یک اتاق اجاره کردم. در خانه کار میکردم. نزدیک چهار سال میگذشت. کودک من سهساله شده بود.روزی با کودکم رفتم فروشگاه یکی از اجناس را قیمت کردم بعد از جواب گفتم ولی فکر نکنم کسی از نوه خودش پول بگیرد پدر رفیق (ش )سرشان را بالا کردند و چند لحظه فقط نگاه میکردیم و پسازآن هر سه یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم. در قصههای من کودکم با خانواده آشنا شده بود.از پدرش و پدربزرگها و مادربزرگها بسیار شنیده بود و الان زمان دیدار رسیده بود. نزدیک خانه شدیم و این قسمت از درد را هم نمیدانستم خاطره دو سه باری که با رفیقم، رفیق (ش) از این کوچه گذر کرده بودیم مرا زمینگیر کرد و همهچیز برایم سخت شد قدم برداشتن، نفس کشیدن اما یک جفت چشم با نگرانی مرا نگاه میکرد. کودکم چشمان پاک وبی ریای پدرش رفیق (ش ) را داشت. آن کوچهباغهای قشنگ همه بر سرم خراب شدند. درب آهنی بزرگ خانه سنگینیاش را روی سینه من انداخت. شبی پر از اشتیاق و اشک در انتظارم بود. دلم همیشه برای مادر رفیق (ش )تنگ بود. چه لحظه باشکوهی بود دیدار من با مادر رفیق(ش)، دیدار مادر با نوه. مادر خسته و درهمشکسته و مشتاق ما را میبوسیدن، حرفی نمیزدیم ولی هر دو از نبود یک نفر رنج میبردیم .خوابم نمیبرد در حیاط قدم میزدم. و این شعر را زمزمه میکردم ( شب تا سحر من بودم والای باران اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد غوغای پندارم نمیخفت.) یکبار دیگر اشکهایم سرازیر شده بودند. صبح با صدایی بیدار شدم کسی میگفت تازه خوابش برده دستی صورتم را لمس میکرد. چه دستان آشنایی و چه انگشتان گرمی، دستان مادرم بود روی سروصورتم. کاش میشد بیدار نشوم. کاش با همین نوازشها میتوانستم آرام بگیرم. با دیدن پدرم که کودکم را در آغوش داشت از جا پریدم. مادر رفیق(ش) شبانه دعوتشان کرده بودند و من نمیدانستم.ما لبریز از محبت شدیم. کودک من بین آغوشهای گرم و آشنا لذت میبرد و چشم از من برنمیداشت و من با نگاهم خانواده و بوسهها را تائید میکردم. اما دلم در غمی مبهم میسوخت. روزهای دیگری رسید اما هم چنان بااحتیاط عمل میکردم. با یکی از بستگان در صف بلیت سینما بودیم ماشینی ایستاد و با انگشت مرا صدا کرد که بیا. دستم را ازدست کودکم رها کردم و گفتم بگویید که بچه خودتان است بهسرعت صف را به هم زدم و داخل سینما شدم و از در دیگر سینما خارج شدم و بهسرعت میدویدم وهمراهم گفته بود با ما نبود و اینیکی از بچههای خودم است. کودک من هم میفهمید یاد گرفته بود سریع گفته بود مامان کی میریم سینما. بازهم ادامه داشت ولی من اراده کرده بودم که کوتاه نیایم. دشمنی جمهوری اسلامی مرتجع با کارگران و زحمت کشان و آزادی خواهان تمامی نداشت هم چنان میکشت و دستگیرمی کرد. بار بعد با مادرم راه میرفتیم از آنطرف خیابان جلوی در مسجد باز همین انگشت اشاره بهطرف من گرفته شد وداد زد بیا وهمان دویدن یک نفر دنبال من آمده بود ولی تا به اینطرف خیابان برسد من دور شده بودم. تماسی گرفتم و متوجه شدم رفیق (ر )را که دیده بود مشان و برای رفتن من و خودشان تلاش میکردند نیز به دست جنایتکاران سرمایهداری کشتهشده بود. رفیق عزیزی که یک سال و نیم در کنار هم بودیم کارمی کردیم و شبها موسیقی گوش میکردیم کتاب میخواندیم و بسیار دوستشان داشتم و رفاقت خاصی بین ما شکلگرفته بود.رفیق (و )از نامزدی که در شهری داشتند برایم میگفتند و من آن زمان از چنین احساسی درکی نداشتم . رفیق (و )هم همراه چند رفیق دیگر به دست جلادان سیه روی تاریخ کشتهشده بود. چقدر روی آن روزی که رفیق (و ) را ببینم و دردهای دلم را بگویم حساب بازکرده بودم، میخواستم به رفیق (و ) بگویم که اکنون احساسش را درک میکنم. میخواستم مثل گذشته کنار هم کارکنیم و از این روزهای سیاه و خفقان حرف بزنیم که نشد. جمهوری اسلامی جنایتکار عشق هرکس را بهنوعی گرفت. با شنیدن این خبر بسیار احساس تنهایی کردم. یاد عزیزشان را همواره گرامی میدارم. تنها رفیق کوچولوی خودم را داشتم. باهم راه میرفتیم میخندیدم و گاهی گپ میزدیم. به کودکم میگفتم میدانم کوچکدلی و کمطاقت ولی این روزها میگذرند و ما عبورمی کنیم .آهستهآهسته به زندگی درون خانواده برگشتم. کاری پیدا کردم و دیگر پدرم را از کار کردن بازداشتم. دو شیفت کارمی کردم . اما مادر رفیق (ش ) در کشتار بیرحمانه سال شصتوهفت یکی دیگر از فرزندانشان را از دست دادند. خاوران تبدیل به میعادگاه مادران گشته بود. خاک خاوران داغ بود و ملتهب. از شیارهای زمین خون بیرون زده بود و شرمگین از روی ماتمزده و سوگوار مادران در آتش جنایت میسوخت. پیر گله فرمان کشتار داده بود. گرگان وحشی سر صدها آزادیخواه را از دار ارتجاع آویخته بودند و دل مادران را با نیشتر زهرآلود مرگ فرزندانشان شرحه شرحه کرده بودند. مادران نقطهبهنقطه این خاک سرخ را بوسه میزدند و بر سر فرزندان قهرمان خود گل میپاشیدند. مزدوران پاسدار مثل کرم همهجا میلولیدند، خانوادهها را تحت آزار و اذیت قرارمی دادند وحشیانه حمله میکردند. اما مادران داغدار و خانوادهها شجاعانه ایستادگی میکردند، گرد هم جمع میشدند با دردی آشنا کنار هم مینشستند و همه، خود صاحبعزا بودند و فاتحانه سرود میخواندند. من و مادر رفیق (ش ) میزبان مادران بودیم و مهمان خانههای گرمشان میشدیم. درون خانهها قاب عکسهایی دیوارها را مزین کرده بود که جنایات رژیم شاهنشاهی و ادامه آن جنایات را در رژیم ارتجاعی و خونخوار جمهوری اسلامی به نمایش میگذاشت. رفیق گرامی دیروز مهمان خانه شما بودیم. مادر عزیز شما به من عکس فرزندانشان را نشان دادند ونمی دانستند من در سایه رفاقت و حمایت شما توانسته بودم بالوپری بگشایم و تا چه اندازه برای از دست دادن شما و این رفاقت دردمندم. روبه روی عکس شما نشستم یاد روزی میافتم که شما خسته و ساکت بودید و در جواب من گفتید چیزی نیست ولی چشمهای شما حکایت از رنجی داشت. شما برایم از خیانت بزرگ اکثریت گفتید و شاهد بودم در قلب شما چه دردی نشسته بود. با همان سادگی که شما از من سراغ داشتید گفتم گرمای جمع خودمان کافی است. اندیشه رذیلانه خیانت و ائتلاف اکثریت بزدل با جمهوری اسلامی خودبهخود ماهیت ارتجاعی و دریوزگی آنها را آشکارا فریاد میزند، شما نگران چه هستید؟ درواقع همیشه به تجربهدیده بودم که اتفاقاتی میافتند که نمیتوان جلوی آنها را گرفت ولی میتوان بعد از اتفاق را تدبیر کرد و بهقولمعروف با افتادن اتفاق نگذاریم که خودمان هم بیفتیم. بعدها که مهمان خانه شما بودیم یکبار فرزندانمان توانستند ساعتی باهم همبازی باشند هنگامیکه فرزند شمارا میبوسیدم یادم افتاد دریکی دو باری که دیده بودم گفتید لپهای بچّم سرخ شد چقدرمی بوسی و در دفعات بعدی که مهمان خانه شما بودیم درآن خانه دوست عزیزی هم پیدا کردم رفیق گرامی اکنونکه بیشترین سالهای عمرم را پشت سر گذاشتهام از پشت این حصیر غبارآلود هنگامیکه به گذشته نگاه میکنم پلههایی را میشمارم که در کنار شما بالا میرفتم، شما همیشه برگ اول دفتر من هستید هر جا خواستم از گذشته یاد کنم دیدم بدون نام شما سطرها کوتاه میشوند شاید بهجرئت بتوانم بگویم به سهم خودم شناخت کاملی از شما به دست آورده بودم با همان دیدارهای کوتاه با همان چندکلمهای که ردوبدل میشد میتوانستم عظمت رفاقت صادقانه شمارا دریابم. داستان خودم را میگفتم از زمانی برایتان حرف میزدم که دانستم یک جای کار باید اشکال داشته باشد که توازنی در جهان ما نیست.گاهی شمارا میخنداندم مثل روزی که قرار بود آخرین روزی باشد که به خانه میروم و برایتان تعریف کردم که از میتینگ برمیگشتم و در کوچه دیدم یک رفیق مرد و یک رفیق زن که درهمان میتینگ دیده بود مشان در کوچه ما بهطرف خانهای میروند بهسرعت نزدیکشان شدم درحالیکه نفسنفس میزدم صدایشان کردم رفیق مرد سریع درب خانه را باز کرد و رفت تو ولی رفیق زن مجبور شد بایستد و تند تند گفتم من شمارا شناختم و این خانه پدری من است باید ازاینجا بروید شما با چشمان متعجب نگاهم میکردید و پرسیدید همینطور گفتی ؟ بله همینطور و رفیق زن لبخند زد و به شانه من دستگرمی زد و گفت ممنون. نباید میگفتم؟ شما در جواب من بسیار خندیدید و کمتر پیش آمد که شما با صدا بخندید. بازهم به من گفتید تو چقدر سادهای. به این مطلب فکر کردم و در آخرین دیدارها فرصت نشد حالا میگویم بین قلب و زبان من راهی مستقیم است. همدست هستند من هنوزم که هنوزاست پیچیدگی افکار و گفتار را نمیدانم حرف، حرف دلم است. از همان اعماق دلم میگویم که جای رفقای رفته من هرگز پر شدنی نیست. دیگر این من بودم که از شما و خط شما جانبداری میکردم شاید کمی هم افراطی. هرکس به خط یا اسم شما نزدیک میشد برافروخته میشدم. بازهم برای شما نامه خواهم نوشت. هنوز و شاید همیشه با شما حرف دارم. در سرزمینی که فقر هست بیخانمانی هست زندان هست حرف هم هست. رفیق جاودانه من، میگویند از هر چیز کمی باقی میماند در شیشه کمی قهوه در جعبه کمی نان و در انسان کمی درد.
یک رفیق – (شرق آلمان)
اسفند ۱۴۰۰
نظرات شما