صبح هنوز چشمانت از زیر پلکهای ورمکرده بیرون نیامده است که خبرهای تازه از راه میرسند. گوشهایمان از شنیدن اینهمه دروغ و نیرنگ سنگین شده است . دم خروس از همهجایش بیرون زده است.اما برای اولین بار خبر راست بود بابی رحمی تمام نان را گران کردهاند. ساعت من زمان رفتن سرکار را نشان میدهد. باد شدیدی میوزد مثل روزهای سرد و پائیزی، مثل روزهای تیره از ابرهای زمستانی. چند بار درها به هم خورد و شیشه پنجرهها لرزید. شاید باران بیاید. بهآرامی در را بازمی کنم و از خانه خارج میشوم.
تا چشم کارمی کند دود است و دود. باد ریز گردهای مسموم را در هوا معلق میکند و این ذرات سرگردان سرانجام نصیب ریههای ما میشوند. نفسهای شهر سنگین است و هوا هم، نفس نمیکشد، گویا در انتظار یک حادثه، راکد مانده است. در این هوا همچنان همیشه ساعت کار ما به صدا درمیآید و ما کاری را که عمری است برگرده مان گذاشتهشده است انجام میدهیم، بدون هوا، بدون نفس. این در حالی است که ساعت برای بعضیها هنوز ساعت خواب است و یا شاید ساعت گردش و هواخوری در نقاط مختلف دنیا. درکل، ساعتهایمان باهم کوک نیست. در تضاد کاملیم. زمانی که ما در پرهیز از خوردن گوشت و مرغ و ماهی به سرمی بریم، عدهای به تجویز پزشک معالجشان براثر خوردن همین اقلام که برای ما مضراست دارند خفه میشوند. درست مثل خود ما که بدون هوا کارمان را انجام میدهیم و نزدیک است خفه شویم. بیرون از این در، عدهای هستند که به همین کار سخت ما راضیاند و برای پیدا کردن کار به هر دری میزنند و شب، بیکار و دستخالی به خانه میروند.
زندگی و کار ما همیشه با مشقت همراه بوده است ولی امروزه دیگر حاکمان دزد کم مانده است بگویند بیایید التماس کنید تا تکهای نان به شما بدهیم. درراه برگشت نگاههای خستهای را میدیدم از کنارم میگذشتند یا همگام هم میشدیم و میدانستیم بدون سخن هم میتوانیم خستگی و دردمان را به هم بگوییم. هرچند میدانم همه داریم درختان را یکبهیک میشماریم و سنگهای زیر پایمان و دردهایمان را و فکرمی کنیم؛ یعنی ما نان هم نخوریم؟ همه از راز هم باخبریم و میدانیم سر سفره، مادرانه غذا میخوریم تا بچههایمان بیشتر بخورند. به سرازیری همیشگی میرسیم. در فرورفتگی بعدی خانهداریم. محله ما در نقطه کوراست. آنقدر پائین فرستادند ما را که ازنظرشان دور بمانیم و ما هم آنها را نبینیم وندانیم ساعت آنها الآن چند است. در این هوای دمکرده و مسموم بعد از یک روز کار طاقتفرسا و سخت هنوز نمیتوانیم نانی بهاندازه سیر شدن داشته باشیم. ساعت برای ما زمان خواب را نشان میدهد، حتی اگر گرسنه باشیم. برای آنها ساعت حضور در رستوران و استخر و بازیهای شبانه است حتی اگر از صبح مشغول انجام کارهای قانونی دزدی ، اختلاس و جنایت بوده باشند. چه تضاد ژرفی.
تصمیمم را گرفتهام فردا کار تمام میشود. صبح قبل از اینکه ساعت ما بیدارم کند خودم بیدار و آمادهام. تنها کاری که دارم سفارش بچهها به زن همسایه است. سعی دارد مرا منصرف کند و میگوید این بار نرو. از نگاهم دانست نباید اصرار کند و شاید خودش هم روزی مجبور به این کار شود. البته که باید این کار انجام شود و بچههایم غذا داشته باشند حتی اگر من بمیرم. روی تخت درازمی کشم از من میپرسند “اولین باراست که بیهوشی داری؟ نگرانی؟” آیا میدانند نگرانی نان چیست؟ روسری را ازسرم برمیدارند و کلاه سبزرنگی به سرم میگذارند و میفهمم ساعت عمل فرارسیده است. فکرمی کنم زمانی که من برای نان بچههایم کلیه میفروشم ساعت سرمایهداران چند است؟ در همین لحظه چه میزان سود به جیب میزنند؟ چه کسی کلیه مرا خریده است؟ امثال ما که قادر به خرید نان هم نیستیم چه رسد به کلیه. پس بازهم پای یک سرمایهدار زالو صفت درمیان است. نیروی کارم، جوانیم، ونانم را سرمایهداران انگل ربودهاند و اکنون کلیهام. کلیه، درازای نان. چه معامله ننگینی. سرم در کوره خشم و نفرت میسوزد.چشمهایم سنگین میشوند. من هم، نفس ندارم.
مرگ بر سرمایهداران!
مرگ بر غارتگران !
مرگ بر حاکمان!
سرنگون باد نظام سرمایهداری
برقرار باد حکومت شورایی
کار، نان، آزادی، حکومت شورایی
اردیبهشت ۱۴۰۱
کنشیار
نظرات شما