هر راهی را که انتخاب میکردم، میدیدم دریک گردونه بدبختی افتادهام. این را زمانی فهمیدم که دیدم تنها نانآور خانه شدهام. زمانی که آن مرد بلندقد و لاغر را مقابل خودم دیدم. دانستم بدون حضور من کارها برنامهریزیشده است. تشویش نگاه مادرم مرا ترساند. مگر قراراست کجا بروم؟
طبقه بالا مردی نشسته بود که با چند ورق کاغذ روی میز بازی میکرد. از پلهها بالا رفتیم. آن مرد قدبلند سعی میکرد از من تعریف کند. چرا فکر میکردم ابتدا باید اسم مرا بپرسند اسم من اصلاً برای کسی مهم نبود. شاید تنها چیزی که در آن گفتگو میتوانست حقیقت داشته باشد همان اسم من بود. وگرنه آنچه در مورد من گفته شد حقیقت نداشت. نه زرنگ بودم، نه پرزور و نه آرام. کمسنوسال تر از آن بودم که حتی بدانم چه هستم. از حیاط بزرگی گذشتیم. آدمهایی که از کنارم میگذشتند شبیه هم بودند. صورتهای یکشکل گونههای برجسته و لپهای تورفته. بازوان سفت و محکمشان مرا یاد حرف پدرم انداخت که میگفت؛ باید نان بازوی خودت را بخوری.
انتهای حیاط سمت چپ، درب قهوهایرنگی بود که شیشههای رنگی داشت. کف اتاق، گونیهای زیادی رویهم تلنبار شده بود. گوشهای از اتاق، میزی قرار داشت که روی آن کمی نان و خردههای پنیر و چند لیوان با تهمانده چای دیده میشد. مردی نزدیک شد و دستی بر سرم کشید و یاد پدرم کرد. مرد قدبلند رفت و درب را پشت سرش بست. نمیخواستم بمانم. دنبالش دویدم. او هم برگشته بود و خیره به اتاق نگاه میکرد. کلماتی که میخواستم بر زبان بیاورم در مغزم جا ماند. حقیقتی باقدرت، جلوی چشمانم رژه رفت. تنها نانآور خانه شده بودم. از این حقیقت چگونه میتوانستم بگریزم. از آن گذشته این مرد لطف کرده بود که تا اینجا مرا یاری کرده و ضامن من شده بود. در سکوت یکدیگر را نگاه کردیم. به اتاق برگشتم.
بعدها فهمیدم من، تکرار گذشته خودش بودهام. زمان گذشت. همهچیز تغییر کرد. شانههایم پهن شد. دستانم قوی شد و بازوهایم نانآور. تنها دو چیز تغییری نکرد. دلتنگیهایم برای درس و مدرسه. اشتیاقم برای آزادی. اما در اصل واقعیت زندگی کارگری، آزادی و اختیاری در کار نبود. گذشت عمرم نظم مسخرهای داشت. کاری تکراری، زندگی یکنواخت ونانی بخورونمیر حاصل این نظم مسخره بود. این رازمانی تجربه کردم که به دیدن رفیقم رفتم که حالا دیگر آنقدر هم به نظرم قدبلند نبود. در رختخواب بود. کنار میز کوتاهی داروهایش چیده شده بود. جعبه شیرینی را زمین گذاشتم. مثل روز اول که او گذشتهاش را در من دیده بود، من هم آیندهام را در امروز او دیدم. چه داشت؟ کوله باری از حسرت. حسرت زندگی کردن. رنگپریده و بیمار. بدون پشتوانه مالی. بیمعطلی پرسید همهچیز هماهنگ است؟ بله کاملاً. من هم میآیم. دیگر همهچیز منظم و ایمن و آرام نخواهد ماند.
میدانستم درد در شانههایش میپیچد. بیشتر عمرش با همین درد سپریشده بود. اما هنوز یک کارگر انقلابی بود. رهایی ما تنها در صورتی امکانپذیر است که اتحادمان را در خیابان به نمایش بگذاریم. امیدش به زنده ماندن و مبارزه به من هم منتقل شد. مثل تمام سالهایی که حضورش در زندگیام امیدبخش بود.
خانهاش را ترک کردم. چند بار شعارهایش را که برای روز جهانی کارگر آماده کرده بود خواندم. رهایی ما تنها در صورتی امکانپذیر است که اتحادمان را در خیابان به نمایش بگذاریم. مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر. کارگر زندانی، معلم زندانی، زندانی سیاسی آزاد باید گردد. صبح شده بود. روز جهانی کارگر فرارسیده بود. رفیق من نیامد. وظیفهام سنگین ترشد. بهجای هردومان فریاد زدم: کارگر بیدار است، از استثمار بیزار است!
گرامی باد اول ماه مه روز جهانی کارگر
نابود باد نظام ظالمانه سرمایهداری
کار نان آزادی – حکومت شورایی
اول ماه مه، برابر با یازده اردیبهشت ۱۴۰۲
کنشیار
نظرات شما