دلم برای روزهای سردی که کنار بخاری جمع میشدیم تنگشده. برای قصههای بیبی شبهایی که تب میکردم، برای صدای پنکه در بعدازظهرهای گرم تابستان تنگشده است. تو میخوابیدی و من آهسته بهپای فرهاد میزدم که وقتش است. پاورچینپاورچین میرفتیم حیاط. غورههای ترش را میچیدیم در زیرزمین میخوردیم. دلم برای چیدن غورههای حیاطمان تنگشده. زیرزمین تاریک و نمور چه رازهایی در دل دارد. بچه که بودیم برای بازی عصر با بچهها در زیرزمین نقشه میکشیدیم. بزرگ ترکه شدیم زیرزمین محل قول و قرارهایمان بود. انگار جای ما همیشه زیرزمین بوده است. آخ که چقدر دلم برای بچهها و کوچه تنگشده. دست خودم نبود اگر شلوارم پاره شد زمینبازی ما خاکی بود. دلم برای تور تکهپاره فوتبالمان تنگشده است. دلم برای آبتنی زیر فواره میدان تنگشده است. هنوزم دوست دارم روی لبه دیوار راه بروم. دلم برای جمعههایی که میرفتیم خانه عزیز و کاسههای آش داغ را جلوی ما میگذاشت که خوشمزهترین غذای دنیا بود تنگشده. دلم برای برف برای آفتاب برای آزادی حتی دلم برای جیرجیر درب کمد هم تنگشده. سقف حمام چی؟ درست شد یا اینکه بازهم چکه میکند؟ میخواستم درستش کنم. فرصت نشد. حتی فرصت نشد ترا بغل کنم. دلم میخواست برای آخرین بار به امنترین پناه گاه خودم تو بغلت بپرم فرصت نشد. شاید هم فرصت نشود همه حرفهای دلم را بزنم. اصلاً فرصت نشد زندگی کنم. فردا صبح دلم میخواهد موهایت را ببافی. بالای رف پشت کتابها ساعت مچی مرا به فرهاد بده. من دیگر به ساعت نیاز ندارم. اینجا زمان زود تمام میشود. اینجا همهچیز را وزن میکنند. به همان اندازه که گرسنگی کشیدهای مجرم شناخته میشوی. شکمهای سیر و گنده روبهرویت مینشینند و ترا وزن میکنند. چقدر کارکردهای؟ چهکارهایی کردهای؟ چقدر گرسنهای؟ صدایت چقدر بالا رفته است؟ تا چه میزان خطرناکی؟ هیچکس نپرسید چرا بیکارم؟ کسی نمیخواست بداند چگونه با بیکاری وبی پولی روزگارمی گذرانم؟ نپرسیدند چرا نتوانستم خانهای اجاره کنم و با صدیقه ازدواج کنم؟ اینجا کسی به علتها کاری ندارد. همانطور که گرسنگی به ارث میرسد، جرم هم موروثی است. کارگر باشی که حتماً گرسنه هم هستی جرمت سنگین است و متهم ردیف اولی. اگر معلم باشی که وزن کلام ترا میسنجند. سر کلاس فقط باید کتاب درسی را بخوانی. نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر. اگر درخواست اضافهحقوق داشته باشی اگر از آموزش رایگان حرف زده باشی و از کودکان محروم از تحصیل گفته باشی که کارت زار است. دیوارهای زندان از دیدن شرافت معلمان دربند میلرزند و شرم میکنند. هرگز فکر نمیکردم معلمم را در زندان ببینم. هنوز هم ایستاده و باعظمت است. اگر نویسنده و شاعر باشی و از گل و می و معشوق فراتر بروی، از درد مردم زحمتکش نوشته باشی که زندان میمانی تا عمرت به سراید. یا به روشهای متعددی به سر بیاورند. دانشجوی معترض هم که باشی اغلب ناپدید میشوی. سقوط میکنی. اما درنهایت از شکمهای گرسنه بیشتر هراس دارند. مرا به سه جرم متهم کردهاند. اول اینکه بیاجازه فکر کردهام. نابرابریها و دردها و رنجهایم را در خیابان اعتراض کردهام. چرا میخواهم شادی کنم. چرا نان میخواهم چرا کارمی خواهم اصلاً چرا میخواهم زندگی کنم. دوم اینکه چرا گرسنگیام را فریاد میزنم. میگویند بد است از گرسنگی گفتن. آدم نجیب حرفی از گرسنگی نمیزند. گفتم من هم میگویم گرسنگی بد است. کسی نباید گرسنه باشد. اما آدمهای شکم سیر که به خیابان نمیآیند. در ویلا آفتاب میگیرند ما گرسنگانیم که باید به خیابان بیاییم. اصلاً گرسنگی و نجابت یکجا جمع میشوند؟ گرسنگی نجابت را هم میخورد. اصلاً لعنت به هر راه راستی که فقط تو را سیر میکند. سوم و بدترین جرمم این است که بهجز دستان پدرم هیچچیز دیگری را نمیپرستم. بارها مرا با مشت و لگد هدایت کردند. اما من پاکتر و نجیب تراز دستهای سیاه پدر چیزی را ندیدهام که سزاوار مقدس بودن باشد. درنهایت همانند خونآشام دور گردنت را اندازه میگیرند. کسی نپرسید چرا حقوق من کارگر حتی برای یک هفته هم کافی نیست؟ چرا نیمی از سال بیکارم؟ نپرسیدند چرا شیشه شکسته اتاق را با نایلون پوشاندهایم؟ نگفتند چرا باید در انتظار زندگی کردن بمیریم؟ نپرسیدند که چرا نمیتوانی خانهای اجاره کنی و با صدیقه ازدواج کنی؟ اینجا به علتها کاری ندارند. شکمهای سیر سرشان از حرفهای ما گرسنگان درد میگیرد. با هم سبقت میگیرند که زودتر استنطاق ما تمام شود و ما را به طناب اعدام برسانند و خودشان بروند سکههایشان را بشمارند. درنهایت پرسیدند پشیمانی؟ گفتم بله که پشیمانم. بیچاره فکر کرد به صلح رسیدهایم! صندلی را جلو کشید، گفت خوب حرف بزن بگو. گفتم از اینکه سطل زباله را بهجای تو به آتش کشیدم پشیمانم. از اینکه فقط چند سنگ بهسوی آدمکشان پرتاب کردهام و دستم خالی بود پشیمانم. پشیمانم که چرا نتوانستم سنگ بزرگتری را بر سر ظالمان بکوبم. پشیمانم در هوایی نفس میکشم که تو همنفس میکشی از این پشیمانم که چرا روبه روی تو نشستهام. وقتی تو از قبل حکم اعدام مرا صادر کردهای از اینکه به اینجا آمدهام جایی که تو میگویی دادگاه و من میگویم قصابخانه، بله پشیمانم.
مادر جان در مورد من پرسوجو نکن دلم نمیخواهد بدانی چه بر سر من رفته است. فردا صبح دلم میخواهد موهایت را ببافی. پیراهن سفید گلدارت را بپوش. رسم کهنه را کنار بزن. زین پس ما قانون خودمان را اجرا میکنیم. در قانون ما خاک را بر سر حاکمان فاسد دزد میریزند. گور برای دژخیمان حافظ سرمایهداران کنده میشود. در قانون ما کسی از گرسنگی نمیمیرد. زندان نداریم. کسی از درون بدبختی به بالای طناب دار نمیرسد. طنابی برای دار زدن نمیبافیم. لباس زنان را از اطلسیهای شاد میدوزیم. توهم فرداها را ببین مادر جان. فردا قبل از سحر شمعدانیها را سیراب کن. یک دسته زنبق سفید با خودت بیاور. دوباره کلید توی قفل در، گیر نکند. نگران نباش خوبم. ولی فردا قبل از سحر اعدام میشوم. کمی مثل بچگیهایم بهانهگیر شدهام. بهانه تو را میگیرم. برای صدیقه دلتنگم. راستی مادر جان حرفهایی که در مورد صدیقه گفته بودم پیش خودت بماند. دیگر چیزی نگو. نمیخواهم از این به بعد به من فکر کند. بهانه دیوارهای گچی خانه را میگیرم. بهانه فرهاد را میگیرم. دلم برایش شورمی زند. فردا قبل از سحر مرا بغل کن. من از راه دورهم حسّت میکنم. همه عمرم همراهم بودهای و میدانم فردا هم همراهم خواهی بود. دیگر چرا باید از مرگ بترسم. تو همراهم هستی. مردم شهر همراهم خواهند بود. بیتابی نکنی مادر جان. سرفراز باش. هیچ زمان اینگونه که اکنون بیباک و مصمم هستم هرگز نبودهام. هنگام بدرقه من سرت را بالا بگیر. ما زحمتکشان سربلندیم. کاش فردا باران ببارد. دلم نمیخواهد جنایتکاران کثیف اشکهای تو را ببینند. دور آن چشمهای نگرانت بگردم. صدای مرا کوچه به کوچه شهر به شهر به سراسر جهان برسان. ما را اعدام میکنند. ما ازنو زاده میشویم. جوانه میزنیم، رشد میکنیم. و ریشههای ظلم میخشکد. چهل سال است که خون میریزند. پایههای حکومت و بقای ننگینشان بر روی خون مردم زحمتکش کوبیده شده است. ما را اعدام میکنند، اما طنابهای اعدامشان کلافهای سردرگمی خواهد شد که دور گردنهای کلفت مفتخورشان میپیچد و خودشان را خفه میکند. فردا خانواده بزرگ ما بزرگترمی شود.
سرنگون باد رِژیم جنایتکار جمهوری اسلامی
نابود با نظام ظالمانه سرمایهداری
کار نان آزادی حکومت شورایی
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
کنشیار
نظرات شما