ببین هنوز ازاین قتلگاه میخوانم
صدای خسته من رنگ دیگری دارد
صدای خسته من سرخ وتند وتوفانی است
صدای خسته من آن عقاب را ماند
که روی قلعه شبگیر بال می کوبد
ونیزه های تفته فریادش
روی مدار آتیه وانقلاب می چرخد
سعید سلطانپور
جمهوری اسلامی در دهه شصت جنایات وحشتناکی آفرید. وحشیگری حکومت اسلامی را در نهایت خود به نمایش گذاشت. دهها هزار تن از مبارزان و مخالفان را زیر بیرحمانهترین شکنجههای قرون وسطائی به بند کشید. هزاران زندانی سیاسی را در نیمه اول این دهه اعدام کرد و در سال ۶۷ یک قتل عام بزرگ به راه انداخت و طی چند روز هزاران زندانی را که پیش از این به حبس محکوم شده بودند یا دوران محکومیتشان به پایان رسیده بود، کشتار کرد. گزارشهای مفصلی از این فجایع بیرحمانه تا کنون انتشار یافته و نشریه کار نیز در گذشته به دفعات آن را مورد بحث قرار داده است.
تحریریه نشریه کار برای این شماره نشریه کار از تعدادی از رفقای زندانی دهه شصت در خواست کرد به دو سوال زیر پاسخ دهند:
۱- تجربه شخصی خود را از زندانهای دهه شصت ( چگونگی بازجوئیها، شرایط زندان، مقاومت زندانیان، خانوادهها…) توضیح دهید.
۲- از نظر شما تفاوت شرایط زندانهای کنونی با آن ایام چه هست و کدام تجارب و درسهای آن دوران، در شرایط امروز ایران کاربرد دارند و میتوانند به پیشبرد مبارزه یار رسانند؟
در زیر پاسخ این رفقا را میخوانید.
رضا پورکریمی
از لحظه بازداشت در یکی از روزهای مهرماه سال ۱۳۶۰ تا لحظه آزادی از زندان در خرداد سال ۱۳۷۰ هرگز به ذهنم خطور نکرد که نسبت به مصائب و روزهای از دست رفته عمر و جوانی، خودم را مقصر بدانم یا سرزنش کنم . آنچه که برایم با ارزش بود این مهم بود که بتوانم به شایستگی از رنج ها گذر کرده باشم و در روزهای سخت از پس دشواری ها بربیایم . من یکی از معدود افرادی بودم که بدون وابستگی تشکیلاتی به سازمان مورد علاقه ام در حالی که که دوران سربازی را در نیروی هوایی بجنود سپری می کردم توسط گروه ضربت سیاسی ارتش، صرفا به دلیل داشتن چند نشریه و کتاب بازداشت شدم. در دادگاه ارتش خراسان واقع در مشهد محاکمه و ابتدا به اعدام و سپس با یک درجه تخفیف محکوم به حبس ابد شدم. بنابر تفسیر دادستانی ارتش مداخله و مشارکت نیروهای نظامی و ارتشی در سیاست با مجازات سخت گیرانه و مضاعفی روبرو می شد. از این رو قضات دادگاه برای من که به بازداشتم اعتراض داشتم و حق خواندن و مطلع شدن را حق طبیعی هر انسان می دانستم تقاضای حکم اعدام کردند. آنها مرا مرتد ، مفسد فی الارض و به اصطلاح خودشان ترويج دهنده افكار ضاله کمونیستی دانستند تا به سادگی بتوانند با تعبير فقاهتی و اسلامی جانم را بگیرند. دستگاه قضایی تبهکاران و سارقین انقلاب در آن روزها فقط به وحشت آفرینی در جامعه و تشويش در روح و جان مخالفین محبوس در زندانها فکر می کرد. یکی از انگیزه های مهم دستگاه قضایی برای صدور بی شمار احکام اعدام و حبس های طولانی مدت رساندن این پیام به جامعه بود که هیچ گونه ضدیتی با حکومت قابل تحمل نیست و سزای مخالفان چنین عقوبتی است. از سوی دیگر دستگاه قضایی جنایتکار این دور نگری را هم در سر داشت که در زندان، زندانیان را به خیال خود وانگذارد و با سلب ازادی فردی و رفتار غیر انسانی و شکنجه، توانایی تحمل حبس برای زندانیان را غیر ممکن سازد. ترفندی که بی تاثیر نبود و دسته ای از زندانیان را به این چاره واداشت که برای رهایی خود از دوزخ به پستی و دنائت تن دهند. کاربدستان رژیم در زندانها این دسته از زندانیان را تواب نامیدند و انها را برعلیه زندانیان مقاوم سازماندهی کردند. نمایندگان دادستانی در زندانها صرفا به این راضی نبودند که زندانی ابراز ندامت کند بلکه توقع داشتند که زندانی نادم در عمل با گزارش نویسی از وضعیت زندانیان، مشارکت در تفتیش و تبلیغ برای رژیم ثابت کند که بطور واقعی یک تواب است و روی به حکومت آورد. رژیم از این دسته از زندانیان بعنوان ابزاری برای سرکوب در زندان و برعلیه زندانیان مقاوم استفاده می کرد .
در فاصله سالهای ۶۰ تا ۶۳ در زندان وکیل آباد مشهد، توابین با برگزاری مراسم دعای کمیل و توسل به انواع روضه خوانی و ایجاد کلاسهای ارشادی (اجباری ) در دو نوبت صبح و عصر نبض زندان را در دست داشتند و زندان سیاسی وکیل اباد را به یکی از شعبات طلاب اسلامی تبدیل کرده بودند. هر زمان که مخالفتی با پستی و رذالت توابین انجام می گرفت آن دسته از زندانیان را جدا سازی و به سلول های انفرادی و قرنطینه روانه می کردند. شاید بسیاری از زندانیان سیاسی جان بدر برده از زندان وکیل آباد مشهد با من موافق باشند که سیاه ترین و بدترین دوران زندان مشهد درفاصله سال های ۶۱ تا ۶۳ بوده است. روزهایی که سروده احمد شاملو را تداعی می کرد: سال بد ، سال باد ، سال اشک ، سال شک ، سال روزهای دراز و استقامت های کم ، سالی که غرور گدایی می کرد.
وقتی که در بیرون از زندان ابلیس پیروز مست، سور عزای ما را به سفره نشست و مرتجعین آخرین میخ را بر تابوت آزادی و انقلاب کوبیدند ما زندانیان دریافتیم که روزهای سختی در انتظارمان است و می بایستی زیر پرچم مقاومت برای حفظ شرافت و کرامت انسانی متحد شویم .
ما انسانهایی بودیم که می دانستیم بدون مبارزه هیچ بهبودی در شرایط زیستی مان بدست نمی آید و برای بدست آوردن حق وحقوق یک زندانی سیاسی هیچ راهی جز مبارزه وجود ندارد. از این رو در اواخر سال ۶۳ تعدادی از زندانیان بند ۲ عمومی وکیل اباد تصمیم به تحریم کلاس های اجباری فقاهتی گرفتند و رو در روی نظمی که توسط دستگاه امنیتی و قضایی به واسطه کارچرخانی توابین در زندان برقرار شده بود ایستادند. اگر چه دست اندر کاران رژیم در زندانها ، دشوارترین روزها را برای آن دسته از زندانیان نافرمان مهیا ساختند اما این دسته از زندانیان باور داشتند که خود را در حرف و عمل می آزمایند و مقاومت در زندان را تکثیر می کنند. مبارزه زندانیان نافرمان با مجازات روبرو شد. مسئولان زندان همراه با ضرب و شتم و شکنجه جسمی زندانیان تسلیم ناپذیر را به سلول های انفرادی و قرنطینه انداختند ، جیره غدایی شان را نصف کردند و هواخوری و دفعات ملاقات را کاهش دادند.
محدودیت ملاقات برای امثال من که خانواده هایمان از فرسنگ ها کیلومتر دورتر از استان خراسان به ملاقاتمان می آمدند چندان تفاوتی نمی کرد. در واقع تعدادی از زندانیان مانند من علاوه بر تحمل زندان از رنج تبعید هم برخوردار بودند .
مشارکت من در جمعی که به مخالفت با برگزاری کلاسهای ایدئولوژیکی برخاسته بودند باعث شد که پرونده جدیدی برای من تشکیل شود و مجددا در دادسرای ارتش لشکر ۷۷ با اتهام ایجاد تشکیلات در زندان تحت بازجویی قرار گیرم. سرانجام پس از خاتمه بازجویی ها در دادسرای ارتش به زندان جمشیدیه (دژبان مرکز) تهران منتقلم کردند. مدت ۱۶ ماه از دوران زندان من در سلول های انفرادی جمشیدیه و ۲ ماه در سلول های انفرادی آسایشگاه زندان اوین گذشت.
سرانجام پس از ۱۸ ماه ، تصمیم به برگشت من به زندان وکیل آباد گرفته شد. در طول مسیر بازگشت به زندان وکیل اباد مشهد احساس خوبی داشتم، احساسی شبیه یک ورزشکار پیروز، همچون یک دونده پیروز در دو ماراتن.
تحمل حبس در سلول های انفرادی و قرنطینه سخت هستند اما میزان رضایت زندانی از وضعیتش به او کمک می کند که در این نبرد نابرابر احساس پیروزی کند. سلول های انفرادی محل رویارویی انسان با خود است، یک جدال درونی بین انتخاب رذالت و شرافت.
آن که که برای رهایی از شکنجه و دشواری دست به انتخاب رذالت می زند و آنچه می شود که بازجو می خواهد در واقع روح انسانی خود را کشته است و زنداني پشت کرده به باورها مشابه فردی می شود که مبتلا به یک درد لا علاج است و می بایستی در تمامی عمر این روح پر درد را تحمل کند.
اما انتخاب مقاومت و حفظ شرافت اگر چه سخت و جانکاه ست اما غرور آفرين و مایه افتخار است . اگر هم زنده نمانی دیگران از نیکی ها و سرسختی هایت صحبت به میان خواهند اورد و به وقتش همچون رود جاری خواهی بود. مانند تمام هم بندی های مبارز من که در تابستان سال ۶۷ سر به دار شدند.
پس از اینکه در پائیز سال ۶۵ مجددا به زندان وکیل اباد مشهد منتقل شدم ، در مسیر کریدوری که به سمت دادیاری زندان منتهى می شد، اتفاقی به یکی از زندانیان و هم بندی سابق برخوردم که او را برای تشريفات آزادی به دادسرا می بردند . او صمیمانه در آغوشم گرفت و مبارزه و مقاومت ما زندانیانی که از سال ۶۳ از بند عمومی جدا کرده بودند را ستود .. او برای من گفت که ۶ ماه بعد از جدا سازی شما و انتشار اخباری از مقاومت های تان ، دیگر زندانیان ساکن بند ۲ تحت تاثیر قرار گرفتند و آنها هم به مخالفت با برپایی کلاس های اجباری و نظم تحمیلی بپاخاستند. او اضافه کرد که هم اکنون کلاس های اجباری و بساط توابین در بند ۲ عمومی جمع شده است.
از شنیدن این خبر نیروی ویژه ای گرفتم ، احساس عجیبی در من پدیدار شد که در سراسر عمرم مشابه آن احساس را تجربه نکردم.
از این جهت به قسمتی از خاطراتم پرداختم که هم توانسته باشم اندکی از فضای زندانها در دهه ۶۰ را تصویر کرده باشم و هم به مخاطبان و فعالان کنونی در عرصه های سیاسی و اجتماعی اطلاعات و شناختی از میزان مبارزات و مطالبات زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ داده باشم . زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ مخالف جنگ ایران و عراق، مخالف حکومت مذهبی و تک صدایی و مخالف تبعیض جنسیتی و ملی بودند. آنها آزادیخواه و برابری طلب بودند . آنها مبارزین و فعالانی بودند که در سقوط دیکتاتوری حکومت شاه ، نقش پررنگی داشتند اما به دلیل رفتارهای فاشیستی و توحش حکومت در زندانها مجبور شدند تا مرز حفظ شرافت از بیان آرزوهای خود عقب نشینی کنند. زندانهای دهه ۶۰ را باید با زندانهای حکومت فرانکو در اسپانیا و مطابق با نوشته های آرتور کستلر در کتاب گفتگو با مرگ مقایسه کرد که زندانیان بطور غریزی، و در ضدیت با میل باطنی خود زندگی می کردند. با این حال هیچگاه زندانهای دهه ۶۰ از مبارزه ، مقاومت ، فداکاری و از خودگذشتگی خالی نبود.
مبارزین زنداني نیروی شجاعت و پایداری خود را از مردم در پشت دیوارها می گیرند . در دهه ۶۰ مردم متوهم و مرعوب بودند و ناقوس کریه جنگ با سوگواری کشته شدگان در جنگ مردم را به همراهی با حکومت می کشاند . اما امروز نه مردم متوهمند و نه حکومت قادر است با ترفند جنگ و پروپاگاندای شوینیستی و ناسیونالیستی مردم را با خود همراه سازد. دیگر دوران رکود سیاسی به پایان رسیده و دوران بیداری و عروج توده ها به دستیابی آزادی آغاز شده است . حرف از انقلاب است و حکومتی که در آن مردم بر سرنوشت خود حاکم گردند.
تفاوت اصلی زندانهای دهه ۶۰ با امروز را باید در شرایط اجتماعی جستجو کرد . در دهه ۶۰ سازمانهای سیاسی ، احزاب و تشکل های کارگری شکست سنگینی خورده بودند و ارتباطشان با مردم قطع شده بود . زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ بدون یار و یاور بودند و تنها از طریق خانواده هایشان بود که با جامعه پیوند داشتند . اما امروز هر زنداني که به واسطه خانواده اش به رسانه ها معرفی می شود جامعه از ان حمایت می کند . ریز و درشت اخبار از زندان به بیرون منتقل می شود و مردم با آنها همدردی می کنند. هر زنداني که آزاد می شود یا سر به دار در آغوش جامعه قرار می گیرد و روحیه جمعی برای مبارزه با حاکمیت جنایت پیشه را تقویت می کند. تا زمانی که جمهوری اسلامی برقرار است و دستگاه های پلیسی و امنیتی اش به شکار و تعقیب مبارزین جوان اقدام می کنند ، زندان و شکنجه وجود دارد و از این رو تجربیات زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ و سالهای گذشته به کار جوانان مبارز می آید و به آنها کمک می کند که به هنگام بازجویی و فشار بازجویان چگونه مقاومت کنند.
نیست تردید ، زمستان گذرد، وز پی اش پیک بهار با هزاران گل سرخ بی گمان می آید.
رحمان درکشیده
پاسخ به سوال اول:
از آنجایی که من سال ۵۹ دستگیر شدم، شرایط بازجوییهایی بعد از سی خرداد سال ۶۰ را تجربه نکردم. بعد از سی خرداد سال ۶۰ شکنجه برای اعترافگیری، پیبردن به اسرار تشکیلاتی و از این طریق دستگیری سایر مبارزان به یک روال عادی تبدیل شد. اما قبل از سی خرداد وضعیت متفاوت بود. بنابراین تجربهی من از دوران بازجویی بسیار محدود است، اما در درون زندان از رفقایی که در سالهای بعد دستگیر شده بودند، اطلاعات زیادی دربارهی نحوهی بازجوییها به دست آوردم.
یکی از روشهای معمول شکنجه در هنگام بازجویی زدن کابل به کف پا بود، قپانی یکی دیگر از روشهای معمول بود. دستان زندانی را از پشت (یکی از بالای شانه و دست دیگر از پایین کمر) به هم میبستند و آنگاه با طناب به میلهای آویزان میکردند به نحوی که زندانی مجبور میشد بر روی انگشتان پا بایستد. با این روش اگر زندانی در اثر خستگی میخواست کف پایش را به زمین برساند، دستانش به شکلی بسیار دردآور کشیده میشدند.
بازجویان کسانی را که میخواستند بهاصطلاح تخلیه اطلاعاتی کنند با قپانی و کابل زدن به کف پا شکنجه میکردند. روزها در زیر شکنجه باید قپانی و کابلها را تحمل میکردی. یکی از رفقایی که قپانی شده بود تعریف میکرد که به دلیل بیخوابی زمانی میرسید که دچار توهمات میشدی و در این حالت در واقع درد را هم دیگر حس نمیکردی. در این مواقع اگر نگهبانان متوجه میشدند، هنگام غذاخوردن میگذاشتند زندانی مثلا نیم ساعت بخوابد تا دوباره به حالت نرمال برگشته و درد را احساس کند. برای نمونه حسن جمالی از رفقای اقلیت که در سال ۶۴ دستگیر شده بود، چندین روز با قپانی و کابل شکنجه شد که بعد از چند روز در زیر شکنجه به خیل جانفشاندگان فدایی پیوست. انفرادیهای طولانی مدت یکی دیگر از روشها بود. وقتی رفیق علیرضا تشید از اعضای راهکارگر را سال ۶۴ به اتاق ما در سالن ۳ آموزشگاه اوین آوردند نزدیک به سه سال در انفرادی بود. در یک کلام در رابطه با بازجوییها میتوانم این را بگویم که دست بازجویان برای هر جنایتی و بدون هیچ محدودیتی باز بود.
یکی دیگر از تجارب مهم بازجوییها، کلک زدن به زندانی برای اعترافگیری بود و در این رابطه از روشهای گوناگون استفاده میکردند که توضیح آن در این مختصر نمیگنجد. وقتی بازجوها به اطلاعاتی ناقص یا درست دست مییافتند، سعی میکردند با “رودست زدن” به زندانی و گفتن اینکه رفیقات، هم تشکیلاتیات و غیره با ما همکاری کرده و این اطلاعات را داده، از اطلاعاتی که به هر شکلی بدست آورده بودند، برای شکستن و یا تخلیه اطلاعاتی دیگر دستگیرشدگان استفاده کنند. برای نمونه رفیق جانفشانده علیرضا صمدزاده که در سال ۶۲ در ضربه به محلات تهران سازمان (اقلیت) دستگیر شد. هنگام دستگیری مسئول وی نیز در ماشین بازجویان بود و بازجویان به او گفته بودند که از طرف سازمان آمدهاند تا در مورد مسائلی با او گفتوگو کنند. حکایت کامل ماجرا بسیار طولانی است. علیرضا با دیدن مسئول خود و با توجه به اینکه قرار بود در مورد یک اتفاق با او از طرف رفقای سازمان صحبت شود، باور میکند که آن افراد از طرف سازمان آمدهاند.
در رابطه با شرایط زندان در دههی ۶۰، یک موضوع بسیار مهم است و آن اینکه در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه محدود به دوران بازجویی نبود. در تمام سالهای زندان شکنجه به اشکال گوناگون وجود داشت. اما در کنار شکنجه و شرایط بسیار سخت زندان در آن سالها که هدفی جز شکستن زندانیان نداشت، باید بر مقاومت زندانیان تاکید کرد. از مقاومت در زیر شکنجه تا مقاومت و مبارزه در بندها.
از مقاومت در تابوتها در قزلحصار تا انفرادیهای گوهردشت. به نظر من اهمیت این مقاومت را با توجه به شرایط آن سالها باید تحلیل کرد. شرایطی که هیچ امکانی برای بازتاب شرایط زندان، شکنجهها و مقاومت وجود نداشت. تنها امکان زندانیان ملاقات کابینی با خانواده بود که در آن سالها در بهترین حالت دو هفته یک بار آن هم حدود ده دقیقه ملاقات داشتند. عموما هم از طریق گوشی صحبتهای زندانی با خانواده از سوی زندانبان کنترل میشد. بیخبری از مبارزات و مقاومت زندانیان در آن سالهای “داغ و درفش” بهحدی بود که برای نمونه یک بار که سالها پیش در فرانکفورت به مناسبت سالگرد کشتار زندانیان سیاسی یکی از سخنرانان بودم و از اعتصاب غذای بند ملیکشها صحبت کردم، یکی از زنان زندانی سیاسی سابق که در رابطه با زندان نوشتههای متعددی نیز دارد، هرگز در این مورد چیزی نشنیده بود.
مقاومت در زندان بویژه از سال ۶۴ به بعد شکل تعرضی به خود گرفت و برای نمونه شاهد اعتصاب غذا، تحریم غذا، ورزش دستهجمعی و غیره بودیم. سال ۶۵ در بند ۳ “آموزشگاه” اوین، زندانیان در اعتراض به آوردن دو تواب به بند سیاسی یک ماه دست به تحریم غذا زدند تا زندانبان مجبور شد دو تواب را از بند برده و بچههایی را که به انفرادیهای آسایشگاه برده بود به بند بازگرداند. سال ۶۶ زندانیان ملیکش در بند ۴ بالا (آن زمان این قسمت از زندان اوین که شامل ۴ بند دو طبقه و در مجموع ۸ بند همراه با بهداری زندان و بند ۲۰۹ بود، به بندهای قدیم یا ۳۲۵ معروف بود) با خواست آزادی بیقیدوشرط در فواصلی کوتاه ۳ بار دست به اعتصاب غذای ۵ روزه و ۷ روزه زدند که همهی زندانیان از مجاهد تا اکثریت و تودهای تا زندانیان هوادار نیروهای چپ انقلابی در آن متحدا شرکت داشتند.
در مورد خانوادهها نیز در این مطلب کوتاه بویژه میخواهم بر این نکته تاکید کنم که در آن زمان خانوادهها خیلی تنها بودند و این تنهایی به شرایط حاکم بر جامعه برمیگشت که رژیم با شکست انقلاب پایههای قدرت خود را از جمله با بهرهگیری از شرایط جنگی (جنگ دولتهای عراق و ایران) تحکیم بخشیده بود. بسیاری از خانوادهها حتا از همسایهها و برخی از اقوام پنهان میکردند که فرزندشان در زندان است.
پاسخ به سوال دوم:
شرایط زندان در این سالها هم شباهتهایی با آن دوران دارد و هم تفاوتهایی. به نظر من تفاوتها بویژه به شرایط جامعه برمیگردد. سال ۶۰ سال شکست انقلاب بود و رژیم با تمام دستگاه سرکوب خود به نیروهای انقلابی هجوم آورد. رژیم در هر گوشهی کشور چوبههای دار برپا کرد و گاه روزی ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر را حتا در برخی از شهرهای کوچکتر اعدام میکرد. کشتار سراسری هزاران زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ یک نمونه برجسته و در واقع اوج سبعیت و خونخواری رژیم را به نمایش گذاشت.
در دوران اخیر که ما در یک شرایط انقلابی بسر میبریم، شرایط کاملا متفاوت است و رژیم نمیتواند مانند آن دوران مثلا تابستان ۶۷ دیگری بیافریند. خانوادههای زندانیان شجاعانه از زندانی شدن عزیزانشان میگویند و همراه با دیگر ستمدیدگان جامعه به دادخواهی و حمایت از زندانیان برخاستهاند. در همین روزهای گذشته تودههای ستمدیده بلوچ شعار “زندانی سیاسی آزاد باید گردد” را در برخی از شهرهای بلوچستان سر دادند.
امروز اخبار زندان در ابعادی وسیع در جامعه انتشار مییابد. این اخبار حتا مرزها را در نوردیده و به گوش مردم در اقصا نقاط جهان میرسد. اگر سال ۶۰ بود، رژیم از میان تودههایی که به خیابان سرازیر شده و شعار “مرگ بر خامنهای” سر داده بودند، دریایی از خون راه انداخته بود. اما امروز نمیتواند و هر قدر که مبارزات مردم گسترش یابد رژیم ناتوانتر نیز خواهد شد.
یکی از تفاوتهای زندان که به چشم من بهعنوان یک زندانی سیاسی سابق میآید، همبستگی زندانیان است. مثلا ما در این دوران با اعتصاب غذاهای فردی روبرو هستیم. در آن زمان چنین چیزی معنا نداشت. مبارزه و مقاومت جمعی بود، جدا از هرگونه اختلافات سیاسی، زندانیان سیاسی با خواستهایی که کاملا مشترک بودند در برابر زندانبان قرار داشتند.
از منظر من، زندان برای زندانی سیاسی ادامه مبارزه است، همانطور که این مبارزه در جامعه جریان دارد. در شرایط کنونی، زندان اتفاقا باید یکی از پیشروترین مکانها در مبارزه باشد. زندانیان سیاسی با مبارزه و مقاومت در برابر تهاجمات رژیم، میتوانند اساسا نقش زندان در دستگاه سرکوب و هدف رژیم از به بند کشیدن مبارزان را خنثا کرده و از این طریق اقتدار دستگاه قضایی بهعنوان بخشی از دستگاه سرکوب رژیم را در هم بشکنند. هم اکنون اخباری از مقاومت و مبارزه بویژه در میان زندانیان سیاسی زن منتشر میشود، باید مقاومت و مبارزه زندانیان سیاسی سراسری شده و به هم بپیوندند. در این صورت، بدون تردید تاثیرگذاری هر حرکتی در زندان صدها برابر خواهد شد. حتا امروز شاهدیم که مقاومتهای فردی در برابر دستگاه قضایی چه تاثیر و انعکاس خوبی در جامعه دارد که عدم تمکین سپیده قلیان به حجاب اجباری در دادگاه فرمایشی یک نمونه آن است. حال تصور کنیم که این مقاومت و مبارزه هزاران زندانی سیاسی را دربرگیرد. بدون تردید آنگاه میتواند تاثیر بزرگی در جامعه بگذارد.
برای نمونه جای اعتصاب غذاهای دسته جمعی در زندانها، برای بیاثر ساختن مداخلات زندانبانان در امور بندها و فشارهایی که از این زاویه به زندانیان سیاسی آورده میشود، بویژه با توجه به امکانات خبررسانی و شرایط حاکم بر جامعه، کاملا خالی است. زندانیان امروز با توجه به حمایت جامعه از آنها میتوانند در کنار هم زندانبان را به عقب برانند و این شدنی است.
از تفاوتها نوشتم از شباهتها هم باید گفت. جمهوری اسلامی یک حکومت دینی فاشیستی است. همانطور که از ابتدای رسیدن به قدرت، جمهوری کشتار کمر به قتل مردم بست و دههی ۶۰ اوج آن کشتارها بود، همچنان رژیم حاکم دست به کشتار میزند. جمهوری اسلامی برای بقا، دیگر چیزی جز دستگاه سرکوب خود را ندارد. دستگاهی که مرکب از سپاه،ارتش، وزارت اطلاعات، نیروی انتظامی، دادگاه و زندان و مانند آنهاست، تمامی نیروهای مسلح و اطلاعاتی بعلاوه دستگاه بهاصطلاح قضایی و سازمانهای وابسته همچون سازمان زندانها. امروز هم مانند دههی ۶۰ در زندانها شاهد شکنجه، قتل در زیر شکنجه و اعدام هستیم. این ابزاریست که رژیم همواره از آن استفاده کرده است. یکی از شکنجههایی که این روزها رژیم از آن استفاده میکند “جوجه کردن”* نام دارد که مرا به یاد شکنجههای آن دوران میاندازد. اعدام مصنوعی یکی دیگر از روشهاییست که رژیم به کرات از آن استفاده میکند. به هر حال میتوان گفت شکنجه تا حد مرگ و باز بودن دست بازجویان برای هر جنایتی در پستوهای اتاقهای بازجویی به مانند سال ۶۰ همچنان پابرجاست.
روال دادگاهها نیز شباهتهای بسیاری با آن دوران دارند. هم در آن دوران و هم امروز دادگاهها فرمایشی هستند. قاضی نه مستقل است و نه تو امکان دفاع داری. اگرچه امروز در برخی پروندهها زندانیان سیاسی از وکلای منتخب خود برخوردار میشوند، اما همهی اینها چیزی را در اینکه دادگاهها فرمایشی هستند و قاضی حکماش را بر اساس سیاست حکومت صادر میکند، تغییری نمیدهد.
اگر تفاوتهای آن دوران با دوران کنونی به شرایط جامعه برمیگردد، سالهای شکست انقلاب و سالهای برآمد انقلاب، شباهتهای زندان هم به ماهیت حکومت برمیگردد. حکومت دینی فاشیستی که برای بقای خود حاضر به هر جنایتی است. حکومتی که دههی ۶۰ آن جنایات را آفرید و همچنان به جنایت و کشتار و شکنجه مشغول است.
* آویزان کردن از سقف با دست و پاهائی که از عقب به هم بسته شده اند، همراه با زدن کابل
آناهیتا رحمانی
۱- من به همراه همسرم بهروز فتحی که از رهبران سربداران در قیام آمل بود، در سال ۶۲ دستگیر شدم . ما بلافاصله به اوین و به زیرزمین بند ۲۰۹ که شکنجه گاه بود، برده شدیم و تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفتیم. شلاق به کف پا ، آویزان کردن برای روزها و شبهای متوالی و بی خوابی دادنها انتها نداشت. در دهه شصت چون از درون یک انقلاب بیرون آمده بودیم، روحیه ها بسیار بالا بود، در نتیجه مقاومت هم بسیار بالا بود. در آن سالها رژیم برای تثبیت خودش و سرکوب مردم هزاران نفر را دستگیر و در گروههای چند صد نفره به جوخه های اعدام می سپرد و برای ایجاد ترس و ارعاب در جامعه اسامی اعدامیان را در روزنامه ها منتشر میکرد. اصلاً بهاصطلاح دادگاهی در کار نبود. از سال ۶۳ شکنجه ها و اعدامها هدفمندتر و سیستماتیک تر صورت گرفت. من یک سال در سلولهای ۲۰۹ زیر بازجویی بودم. بعد به اتاقهای در بسته منتقل شدم . اما همسرم در همان ماههای اول دستگیری زیر شکنجه کشته شد. زمانی که او را شکنجه میدادند مرا پشت در اتاق شکنجه می نشاندند تا من را نیز شکنجه کنند. او در بازجوییها از آرمانهایمان دفاع میکرد. بازجو میگفت شما عمال امپریالیستها هستید و بهروز در جواب می گفت تاریخ ثابت خواهد کرد که چه کسانی در خدمت امپریالیستها هستند. شکنجه گران، او را مثل توپ فوتبال میان خود میچرخاندند و به نقاط حساس بدن و چشم و گوش اش ضربه میزدند. من در حالیکه پشت در با چادر و چشم بند رو به دیوار نشسته بودم، سرم را به دیوار میکوبیدم، به آن چنگ میزدم و آرام آرام گریه میکردم. پس از مدتی فریادهایش به ناله تبدیل و بعد قطع شد. برای لحظه ای خودم را به وسط اتاق انداختم و فریاد زدم بیشرفها نزنید. مشت و لگد بر سرم باریدن گرفت و مرا مثل پرکاهی به بیرون اتاق بازجویی پرتاب کردند. یکی از آنها گفت تاوان این کارت را میبینی.
خبر کشته شدن بهروز یک سال بعد در ملاقات با خانواده به من داده شد. مسئولان زندان به خانواده اش گفته بودند آنقدر بهروز سر سخت بود که حاضر نبود حتی اسم واقعی خود را به ما بگوید.
در سال ۱۳۶۳ زمانی که به اتاقهای در بسته منتقل شدم ، زندانیان سر موضع را به تازگی از توابها جدا کرده بودند و به این اتاقهای در بسته اورده بودند. روزی سه وعده دستشویی داشتیم و هنوز از هواخوری خبری نبود. شرایط بسیار سختی بود. بیماران کلیوی داشتیم که نیاز بیشتری به دستشویی داشتند. در گوشه اتاق پشت پرده ای، سطلی برای انها گذاشته بودیم تا در صورت نیاز از آن استفاده کنند. غذا بسیار کم بود تقریبا همیشه گرسنه بودیم. تعداد زیادی کودک در اتاق بود که اگرچه برای ما زندانیان بسیار شیرین بودند و با بازی با آنها برای لحظه ای میتوانستیم شرایط دهشتناک زندان فراموش کنیم، اما برای مادر و کودک شکنجهای مضاعف بود.
علیرغم شرایط دهشتناک زندان مقاومتها بسیار بالا بود. برای آرمانهایمان حاضر بودیم که جان خود را بدهیم. بیخود نبود که قبرها و سگدانی و انفرادیهای طولانی مدت را برای در هم شکستن زندانی بکار بردند. بیهوده نبود که برای تنبیه زندانیان سر موضع آنها را به بند میاوردند و دیگر زندانیان را وادار میکردند که شلاق خوردن او را تماشا کنند که البته برای این کار هم با مشکلات زیادی مواجه میشدند، چون با مقاومت زندانیان در رفتن به حیاط بند و تماشای شکنجه رفیق شان روبرو میشدند. گاهی مجتبی حلوی از فرط عصبانیت فردی را که باید شلاق میخورد فراموش میکرد و به جان زندانیانی که از رفتن امتناع میکردند می افتاد. اگرچه خشونت شان حدی نداشت، اما بعد از خاتمه ماجرا، به رفتار و حرکات آنها می خندیدیم وشبهای بسیاری ، سوژه پانتومیم و دلقکهای احمق تئاترهای ما بودند.
۲- مشحصه زندانیان دهه شصت این بود که آنها انقلابیون سازمانیافته ، آگاه و متشکل بودند که برای آرمانهایشا ن و ساختن یک جامعه فارغ از ستم و استثمار از زندگی عادی خود گذشتند و وارد مبارزه تا پای جان شدند. در حالیکه اکنون جوانان ما برای یک زندگی معمولی دستگیر و اعدام میشوند. این نشان از شکست یک انقلاب و افت خواستها و آرزوی جوانان در این دوره دارد. شکنجه ی زندانیان برای لو دادن رفقا و دوستان خود در دهه شصت بسیار جریان داشت.در آن شرایط انقلابی که هنوز طعم تلخ شکست را نچشیده بودیم، رژیم برای درهم شکستن روحیه مقاومت بالا و ایستادگی زندانی و همچنین در هم شکستن روحیه مردم، اعدامهای وسیع در دسته های چند صد نفری هفته ای دو یا سه بار صورت می داد. اصلا صحبت از دادگاه و وکیل مدافع مطرح نبود. رژیم مرتبا میگفت همین قدر که اجازه نفس کشیدن به شما میدهیم بروید خدا را شکر کنید. اگر لطف و رافت امام نبود ، طبق احکام اسلام همه شما باید اعدام میشدید که البته در تابستان ۶۷ با فتوای خمینی طبق احکام اسلام، اکثر زندانیان سیاسی به دار اویخته شدند.
بالا بردن آگاهی سیاسی و تلاش برای فهمیدن ریشه های ستم و استثمار است که میتواند ما را در مقابل آلترناتیوهای راست و ارتجاعی که مرتب در مدیای مین استریم مطرح میشود، مصون نگاه دارد. راه حلهایی که حداکثر خواهان تغییرات سطحی و روبنایی در جامعه هستند و تلاش دارند که کل سیستم و نظام دست نخورده باقی بماند. زندانیان سیاسی باید سعی کنند هرچه بیشتر خود را متشکل کرده و زندان را به مدرسه انقلاب تبدیل کنند. تماس با زندانیان عادی و تلاش برای ارتقاء آگاهی سیاسی آنها بسیار مهم است. همه میدانیم که آنها قربانیان این جامعه ستمگر و طبقاتی هستند.
دقت در مخفی کاری و ادامه کاری و تماس با فعالین بیرون از زندان برای مبادله اخبار و رهنمودها بسیار مهم است . نیروی وسیع اما پراکنده جنبش کمونیستی ما در صورتیکه متحد و متشکل شود، میتواند در معادلات سیاسی آینده ایران نقش ایفاء کند.
مینا زرین
۱- ۲۴ آبان سال ۱۳۶۰ در منطقه نازی آباد تهران، حین پخش اعلامیه سازمان چریکهای فدائی ایران – اقلیت در اتوبوس شرکت واحد، دستگیر شدم. دو پاسدار با لباس شخصی اتوبوس را نگه داشتند و مستقیم اسحله را بسرم نشانه گرفتند و گفتند اگر حرکتی بکنم،شلیک خواهند کرد. از اتوبوس مرا پیاده کردند و مردمی که در اطراف اتوبوس جمع شده بودند، مانع شدند که مرا به داخل کمیته ۱۰ نازی آباد ببرند. مردم زحمتکش بخصوص زنان اعتراض کردند و گفتند نباید این دختر را داخل کمیته ببرید. یکی از پاسدارها فریاد کشید که این یک زن خراب و فاحشه است و زنان معترض دوباره اعتراض کردند و مطرح می کردند که این دختر امکان ندارد خراب باشد. بعد از نیم ساعت بحث و درگیری میان پاسداران و زنان معترض، پاسداران فریاد زدند که دور کمر این زن بمب است و مرا داخل کمیته ۱۰ نازی آباد که آن زمان، زیر نظر دادستانی کار می کرد، کشاندند و بطور وحشیانهای کتک زدند و کنترل بدنی را شروع کردند. من در منطقه تحت پوشش آنها، اعلامیه پخش می کردم. در آن دوران اکبر خوش کوشک رئیس آن کمیته بود. با چشمان سبز رنگ پر از نفرت، مرا تهدید میکرد و با دستان سنگین اش سرم را به میز می کوبید که اگر اسم دوستان و هم تشکیلاتی هایم را ندهم مرا در همان بیابانهای اطراف سربه نیست خواهد کرد و مرا مجبور به نوشتن وصیت نامه کرد. در آن کاغذ نوشتم من وصیتی ندارم . پاسداران بعد از اینکه متوجه شدند که به آنها اطلاعات نمی دهم، مرا سوار ماشینی کردند و به یک جای مخفی و مخوفی بردند. در حین سوار شدن به ماشین، مرا با کلاشینکف بباد کتک گرفتند و با اسلحه به سر و گردن و پشت سرم به شدت می کوبیدند و با تمسخر، مرا هول دادند و سوار ماشین کردند و با پوتین سربازی به پایین تنه ام می کوبیدند. بر اثر این ضربات شدید، دچار خونریزی زنانه شدم و آنان بدلیل اینکه حتی توان سوار شدن به ماشین را هم نداشتم با تمسخر می خندیدند. ( در دادگاه هم که نیری رئیس دادگاه بود ،با خنده و استهزا مرا متهم کرد که در منطقه نازی آباد بدنبال شوهر پیدا کردن بودم به همراه خنده های بازجو و شکنجه گران)
در آن مخفی گاه، از آنها نوار بهداشتی خواستم و آنها در برخورد به خواسته ام، مرا به باد تمسخر و استهزا و خنده های کثیف، می گرفتند. این مخفیگاه یک ساختمان عیر مسکونی با دیوارهای سیمانی بود و جو حاکم بر این “مکان” مملو از خشونت همراه با تحقیر و سرزنش بود. پس از چند ساعتی مرا به کمیته نازی آباد برگرداندند. در برگشت به کمیته نازی آباد، مادر یک فعال سیاسی را دیدم که برادر پاسدارش او را لو داد بود. مزدوران، مادر را بازداشت کرده بودند که از طریق او پسرش را دستگیر بکنند اما مادر می گفت “من پسرم را نمی فروشم”. مقاومت این زن تبریزی ،برایم زیبا و بسیار امیدوار کننده بود. بعد از چند روز من را با تیم اکبر خوشکوشک به اوین فرستادند. در پیچ زندان اوین وقتی مینی بوس به آن پیچ رسید ،به من گفتند اینجا پیچ توبه است هر کس که به این پیچ برسد تواب می شود ،منم در دلم گفتم کور خواندید.
راهرو بند زندان اوین مملو از جمعیتی بود که براحتی صدای نفس کشیدنمان تبدیل به یک هیاهو شده بود. در آن راهروها، مرگ و شکنجه حاکم بود. افرادی با پاهای باند پیچی، افرادی که پاهایشان به اندازه یک بالشتک ورم کرده بود. افرادی که پهلو به پهلو نشسته بودند تا به اتاق شکنجه برده شوند. از زیر چشم بند دیدم که فردی را بر اثر استفاده از سیانور با پتوی سربازی حمل می کردند و پاسدار فریاد زد، “حاج آقا دیر رسیدیم اینم خودش را کشت”. در آن زمان نوزده ساله بودم. با زنانی در شکنجه گاه های اوین آشنا شدم که بهمن درس مقاومت و ایستادگی دادند. زنانی که در شکنجه ها تا چهارصد تا شلاق خوردند ولی هیچ اطلاعاتی را نمی دادند. یاد و خاطره رفقایی که در آن ایام به من درس مقاومت در شکنجه های اوین دادند را هرگز فراموش نمی کنم.
در آن راهروهای مرگ، زنان و مردانی را از زیر چشم بند دیدم که چگونه شکنجه می شدند ولی حاضر به دادن اسم هم تشکیلاتی شان نبودند. به رغم این که می دانستند حکم های طولانی خواهند گرفت یا در بازجوئی شکنجه خواهند شد و یا این که می دانستند این راه بدون برگشت و شکنجه و مرگ است. آنان آگاهانه و با اعتماد به نفس در شکنجه گاهها، دادسرای زندان، بیدادگاه ها، مقاومت کردند و زندان را تبدیل به میدان مبارزه رو در رو با سرکوبگران رژیم جمهوری اسلامی نمودند. بعد از پایان دوران بازجویی به بند عمومی فرستاده شدم. هر شب با صدای تیر خلاص ها متوجه میشدیم چه تعداد آن شب، اعدام کرده اند. زنانی را که از بند ما برای اعدام می بردند، برایشان سرود و آهنگ می خواندیم. آنان در بیدادگاه های رژیم از مواضع و دیدگاه سیاسی شان دفاع کردند و در راه آرمانشان مستحکم بسوی مرگ رفتند.
من در طول ۹ سال دوران زندانم در دهه ۶۰ ، شکنجه گاههای اوین،سالیان طولانی انفرادی های گوهردشت،دوران قرون وسطایی حاج داود رحمانی در زندان قزل حصار و در ادامه باز هم زندان اوین و بالاخره پایداری و مبارزه در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ را تجربه کردم.
بعد از آغاز کشتار در سال ۶۷، ما زنان سالن ۳ زندان اوین از طریق زندانیان زن مجاهد از اعدام ها با خبر شدیم. از سالن ۳ زندان اوین که عمدتاً غیر مدهبی بودند،۳۲زندانی سیاسی مجاهد را به بند دیگری انتقال دادند. در سالن ۲ زنان، اکثر قریب به اتفاق زنان مجاهد حلق آویز شدند.
ما ۸۵ زن زندانی سیاسی غیر مجاهد، ۸۵ زن با تمایلات گروهی متفاوت و با نگرش های محتلف به مارکسیسم در سالن ۳ زندان اوین، چهل و اندی روز در مقابل دادگاه های چند دقیقه ای سرکوبگران رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفتیم. پاسداران زن به داخل سالن ۳ آموزشگاه اوین که ما زنان زندانی سیاسی “چپ” بودیم، یورش می آوردند و سوال هایی از جمله ،”آیا نماز می خوانید؟آیا مصاحبه می کنید؟ آیا جمهوری اسلامی را قبول دارید ؟” را می کردند و در ۳ نوبت برخی از زندانیان سیاسی “چپ” را به دادگاه بردند و به آنها حکم شلاق تا قبول کردن نماز را دادند. ما در یک تصمیم جمعی قاطع ،اعلام کردیم اگر هم ما را بکشید، مصاحبه ، نماز و همکاری نخواهیم کرد.
اسامی برخی از زنان زندانی سیاسی مجاهدی که انسانهای بسیار شریف و آزاده بودند و در تابستان سال ۶۷ سربدار شدند از آنجمله مریم پاکباز که چپ شده بود : قهرمان والیبال فروزان عبدی،مهین قربانی،شهربانو(اعظم)،اشرف فدایی،مهری و سهیلا رحیمی،شورانگیز،مریم گلزاده غفوری،مهری قنات آبادی ،کتایون داد امیری.
برای جلوگیری از تکرار شرایط حاکم بر زندانهای دهه ۶۰ و کشتار ها در این دهه خونبار ،بخصوص کشتار سال ۶۷ و تاریخ مقاومت و مبارزه زنان زندانی سیاسی در دهه ۶۰ ،حافظه تاریحی را با فعالیت مستمر و پیگیرانه زنده نگه بداریم. در خاتمه در راستای اینگونه فعالیت ها،به فعالیتم بعد از آزادی در سال ۶۹ در میان خانواده های زندانیان سیاسی و جانفشانان و در خاوران اشاره ایی بکنم.این فعالیت را بصورت پیگبرانه از آنزمان تاکنون در دستور کار دارم.
۲ – با شکست جنبش انقلابی و توده ای علیه رژیم سلطنتی سرمایه داری در بهمن سال ۱۳۵۷، ضد انقلاب اسلامی بهرهبری خمینی و با حمایت سرمایه داری جهانی، قدرت سیاسی را بدست گرفت و ماشین دولتی،اقتصادی،بوروکراتیک،نظامی و پلیسی و امنیتی سرمایه داری حفظ گردید.
رژیم سرمایه داری اسلامی از بیست و دو بهمن سال ۱۳۵۷ تا سی خرداد سال شصت با بکارگیری دستگاه سرکوب امنیتی و پلیسی بجا مانده از رژیم سلطنتی و همزمان با بوجود آوردن دستگاه سرکوب جدید مانند سپاه پاسداران و غیره، توده های انقلابی،احزاب و سازمانهای چپ مخالف و جنبش های انقلابی و مترقی را سرکوب کرد.
تقابل رژیم ضد انقلابی جمهوری اسلامی با توده های انقلابی و احزاب و سازمانهای چپ و مخالف در سی خرداد سال ۱۳۶۰ به نقطه اوج خود رسید و در یک نبرد نابرابر، رژیم جمهوری اسلامی سرکوب،اختناق،زندان،شکنجه و اعدام را تشدید کرد. در چنین فضای سیاسی و اجتماعی، زندانهای رژیم جمهوری اسلامی مملو از انقلابیون و مخالفان سیاسی شد و شکنجه و اعدام بیش از بیش توسط سرکوبگران رژیم جمهوری اسلامی به اجرا در آمد.
شرایط حاکم بر زندان های در دهه ۶۰ ترکیبی از به کارگیری تجارب دستگاه امنیتی رژیم سلطنتی ساواک و قوانین اسلامی بود.در زندان های دهه ۶۰ ،زندانیان سیاسی فاقد ابتدایی ترین حقوق بودند.عدم داشتن وکیل،عدم استفاده از تلفن،ضرب و شتم از لحظه دستگیری و در ادامه شکنجه شدن برای دادن اطلاعات ( محل زندگی،خانه تیمی ،افشای اسامی رفقا و دوستان سازمانی و غیره ) ،عدم تماس طولانی مدت با خانواده،شکنجه شدن برای همکاری با سرکوبگران ( تواب شدن ) .
از نقطه نظر شکنجه و دستگاه تواب سازی، شرایط زندان های دهه ۶۰ با شرایط کنونی حاکم بر زندانهای رژیم جمهوری اسلامی تفاوتی عمده وجود ندارد. در شرایط کنونی، زندانیان سیاسی حق گرفتن وکیل تسخیری و گاه اختیاری دارند. در دهه ۶۰ چنین حقی هم وجود نداشت.
مقاومت و مبارزه توسط زندانیان سیاسی چپ،انقلابی و مخالف رژیم جمهوری اسلامی در زندان دهه ۶۰ نقطه قوت آن دوران می باشد. دستگاه سرکوب رژیم جمهوری اسلامی بهجز بکار گیری شکنجه برای گرفتن اطلاعات از زندانیان سیاسی، از شکنجه برای شکستن زندانیان سیاسی و تبدیل کردن آنها به ” تواب ” استفاده می کرد، اما مقاومت اکثر زندانیان سیاسی، این سیاست سرکوبگرانه دستگاه سرکوب رژیم جهموری اسلامی را به شکست کشاند.
زندانیان سیاسی چپ،انقلابی و محالف رژیم جمهوری اسلامی، زندان را بمثابه بخشی از مبارزه بیرون از زندان تیدیل کردند. مقابله با دستگاه سرکوب رژیم در زندان یکی از درخشان ترین چهره مبارزاتی تاریخ مبارزاتی معاصر ایران می باشد.
زندانیان سیاسی دهه ۶۰ از اعضاء و هواداران احزاب و سازمانهای چپ و مخالف رژیم جمهوری اسلامی بودند، بر خلاف شرایط کنونی که اکثر زندانیان سیاسی فعالین جنبش های اجتماعی ( کارگران،دانشجویان،زنان، خلق های تحت ستم،آموزگاران و غیره ) می باشند.
شرایط حاکم بر زندان های دهه ۶۰ ،محصول شرایط سیاسی و اجتماعی بعد از بدست گرفتن قدرت سیاسی توسط رژیم جهموری اسلامی بود. رژیم ضد انقلابی جهموری اسلامی برای تثبیت خود سرکوب و اختناق را بر جامعه تحمیل کرد و از طرف دیگر توده های انقلابی و احزاب و سازمانهای چپ و مخالف برای تداوم انقلاب شکست خورده در بهمن سال ۵۷ دست به مبارزه رو در رو زدند.
تجربه مقاومت زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ در تقابل با اعتراف گیری با هر شکل و هر موضع و مضمونی، باعث گردید که رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی نتواند کشتاری همچون سال ۶۰ و ۶۷ را در شرایط کنونی راه بیاندازد.
وجه مشترک شرایط حاکم بر زندان های دهه ۶۰ با شرایط کنونی حاکم بر زندان ها، سرکوب،شکنجه و اعدام می باشد.تجربه مقاومت و مبارزه زندانیان سیاسی در زندان های دهه ۶۰را می توان برای درس آموزی مبارزاتی در دوران کنونی استفاده کرد و برای پیشبرد مبارزه در راستای سرنگونی انقلابی کلیت رژیم جمهوری اسلامی بکار گرفت.
اردوان زیبرم
۱- در اول مهر ماه ۱۳۶۰ به عنوان یکی از فعالین سازمان چریکهای فدایی خلق ایران – اقلیت ،توسط پاسدار ژ- س بدست ” احمد دنیا مالی ” که نماینده کنونی به اصطلاح مردم! بندر انزلی در مجلس ارتجاع حاکم است، دستگیر شدم و بلافاصله به زندان سپاه پاسداران که با اشغال پلاژهای پیشاهنگی و تربیت بدنی بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به شکنجه گاه بزرگ مردم مبارز انزلی تبدیل شد، منتقل شدم . در همان ابتدا در محوطه ورودی زندان سپاه متوجه دستگیری بیش از ۲۰۰ نفر از فعالین سیاسی جریانات و سازمان های سیاسی شدم که توسط تیم های گشتی و آدمکش سپاه در سطح شهر دستگیر و به این زندان جدید منتقل شده بودند. چند ساعت بعد که اعضای خانواده ها، از جمله زنده یاد برادرم “اردشیر زیبرم” برای پیگیری و چرایی دستگیری من و ما آمدند نیز در امان نمانده و آنها را هم دستگیر و به میان ما زندانیان انداختند که ماه ها مجبور به تحمل سلول های انفرادی شدند تا مبادا سوال بکنند چرا بستگانشان دستگیر شده اند؟!
در همان دقایق اولیه دستگیری و در همان محوطه ورودی زندان سپاه وقتی که ماشین های گشتی پر شده از فعالین سیاسی وارد حیاط زندان می شدند، متوجه شدم در میان دستگیرشدگان مرتبط با فعالین سازمان چریک های فدایی خلق ایران – اقلیت و مجاهدین و پیکار و راه کارگر و غیره یک اکثریتی فعال ( اسماعیل برازنده – معروف به اسی جدی) هم بچشم میخورد! و قبل از آنکه به علت دستگیری این همکار رژیم ج – ا کنجکاو شوم ! خودش مسئله کنجکاویم را حل کرد! او به محض پیاده شدن از ماشین جیپ آبی رنگ سپاه که از دستگیر شدگان پر بود، رو به شخص پاسدار ( که ساعاتی بعد متوجه شدیم سر بازجو و رئیس زندان سپاه و از شکنجه گران تیر خلاص زن ، یعنی ” حسین موید عابدی ” معروف به حسین فاشیست می باشد) به دستگیری خودش به عنوان یک فدایی – اکثریتی مدافع نظام ج- ا ، که هر روز فعل و انفعالات فعالین سیاسی، بقول خودش ” ضد انقلاب ” ! و مخالف و برانداز رژیم را در سطح شهر رصد و برای سپاه گزارش میکرده! آنهم با صدای بلند و در مقابل چشمان همه ما دستگیر شدگان ، اعتراض میکند که چرا یکی از حامیان رژیم را که “علیه ضد انقلاب !” پابه پای وزارت اطلاعات و گزمه های رژیم فعال بوده و کمک به دستگیری می کرده را دستگیر و به این محوطه و محل زندان سپاه آورده اند؟؟؟ که البته چند دقیقه بیشتر طول نکشید که حسین فاشیست کاملا با تایید هر آنچه “اسی- جدی”گفته بود، ضمن عذر خواهی از این برادر! همکار اکثریتی و از اشتباهی که صورت گرفته و به غلط به دستگیری این همکار انجامیده! ، دستور داد بلافاصله آزادش کنند و بسته ضبط شده شطرنج همراه او را ( که در آن موقع حرام! اعلام شده بود! ) به وی برگردانند ! .
چگونگی بازجویی در ابتدا بسیار ابتدایی و ناشی از عدم تجربه کافی آدمکشان تازه به قدرت رسیده بود ! بطوری که از هر کدام از ما دستگیر شدگان ۴ سوال می پرسیدند : ۱- اسم و مشخصات شناسنامه ای و آدرس محل سکونت؟ ۲ – علت بازداشت ؟ ۳ – چه روزنامه ها و نشریاتی را می خوانید ؟ ۴ – سه نفر از آشنایان خود را نام ببرید ؟ . اما به مرور روزها و افزایش و گستردگی مبارزات و دستگیری های پی در پی و با توجه به دیکته شدن بازجویی از مراکز شکنجه از پایتخت و همکاری بریده های ( تواب) و راه افتادن شکنجه و دار و درفش وووو، بازجویی ها اشکال پیچیده تری به خود گرفت و به اعترافات اجباری و وادار کردن زندانی به انزجار از خود و از جریانات مبارز سیاسی و بعضا پذیرش و تحمیل حضور در نمایش جمعه ( نماز جمعه) به منظور تهی کردن شخصیت انسانی زندانی سیاسی و خلاصه کلام برای سرکوب جنبش اجتماعی مردم در دستور کار سیستم ضد بشری ج – اسلامی قرار گرفت. پس از چند ماه از دستگیری و در بازجویی دوم و جداگانه از من و برادرم اردشیر ،این بار بازجوی ما ” احمد ادریسیان ” نفوذی جریان خیانت پیشه ” حزب توده “بود که به من و برادرم در بازجویی داشت درس اخلاق هم میداد! و توصیه می کرد : ” شما دو نفر در زندان دارید عمرتان را تلف می کنید !، من می توانم کمک کنم یکی از شما آزاد شوید ! و بروید به جبهه جنگ میهنی ! علیه عراق بجنگید ووو و اشاره می کرد به یکی از چشمان خود که در جبهه های جنگ و بر اثر ترکش خمپاره از دست داده و یک چشم مصنوعی نصیبش شده بود ! و نهایت اینکه همین احمد ادریسیان بالاخره بعد از دستگیری های سران حزب توده به عنوان نفوذی این حزب خیانت پیشه ، توسط وزارت اطلاعات رژیم شناسایی و بعد از خوش خدمتی های فراوان برای رژیم و کمک در بازجویی ها، اعدام می شود که اکنون می توانید به عنوان یکی از اعضای ! این حزب خیانتکار و در لیست شهدای آن ! مشاهده کنید!
شرایط زندان در تمام طول سالیان زندانی بودنم بسیار وحشتناک و بدون امکانات اولیه بود. تحمل روزهای اول برغم تمام محدودیت ها در چهار سالن تربیت بدنی سابق که اینک به عنوان زندان در نظر گرفته شده بودند و هر کدام برای یک خانواده پنج نفره ساخته شده بود، ولی در آن موقع در هر کدام از این سالن ها نزدیک به ۵۰ نفر زندانی را پر کرده بودند!
در همین ایام، سپاه با عجله فراوان در همین محوطه زندان مشغول ساختن ساختمان های جدید زندان و سلول های انفرادی بود تا بتواند برای دستگیر شده گان بعدی امکان زندان فراهم کند! زنان و دختران زندانی سیاسی با شرایطی مشابه و البته با مشقات مضاعف، در ضلع دیگر این محوطه که پلاژ پیشاهنگی نظام پیشین بود و اکنون به زندان سپاه تبدیل شده بودند، در بند بودند . علیرغم تمام این بگیر و ببند ها و بازجویی ها و شکنجه های سیستماتیک که با ابزار بسیار ساده در تمام زندانهای ج – ا مرسوم شده و به اجرا در می آمد ( شلاق و تخت سربازی و استفاده از انواع کابل های ریز و درشت و پتوی خاک آلود آغشته به خاک و خون که در حلق زندانی در حال شکنجه فرو می کردند تا حرف بزند!) هنوزو همیشه صدای تیرباران و شنیدن صدای تیر خلاص توسط آدمکشان ج – ا بر عزیزان زندانی جاودان شده از پشت دیوار سلول زندان ها و آخرین فریاد زندانی ” زنده باد آزادی ” قبل از اعدام در گوش هایم نفیر می کشند. اما مقاومت حرف اول را می زد و مصداق شعر ماندگار : ” یکصد گل سرخ ، یک گل نصرانی ، ما را ز سر بریده می ترسانی !؟ گر ما ز سر بریده می ترسیدیم ، در محفل عاشقان نمی رقصیدیم “.
در پاییز۶۱ و بدنبال یک دادگاه فرمایشی چند دقیقه ای توسط “سید احمد قتیل زاد” حاکم شرع وقت بدون هیچ دلیل و مدرک مستند به تحمل پنج سال زندان محکوم شدم. پس از چند روز زندانبان درب سلول انفرادی ۸ را که بمنظور فشار بیشتر ۶ نفر اززندانیان سر موضع را در آن جا داده بودند باز کرد و مرا بیرون کشید تا حکم ۵ سال زندان را همراه بازجویان ایستاده در پشت سلول به من ابلاغ کنند. وقتی با این خبربه داخل سلول بر گشتم همسلولی های مقاومم از اینکه فقط ۵ سال حکم گرفته ام! به قصد تقویت روحیه، فضایی رفیقانه را دامن زدند وضمن تمسخر این مقدار از حکم در مقابل ۵ نفر دیگراز همزنجیرانم که از احکام ۱۰ سال تا حبس ابد داشتند به راستی نیاز به یک فضای جوک و خنده و شوخی داشت که عزیزان هم بند (احمد موسوی -بیژن ج -و زنده یادان مجاهد که درکشتار۶۷ سر به دار شدند و یادشان گرامی: علی باقری – رضا شهربانی – اسماعیل سنجدیان) سنگ تمام گذاشتند. اما بازجویان که پشت در فالگوش ایستاده بودند درب سلول را باز کرده و رفیق احمد موسوی را از میان جمع ۶ نفره به جرم تمسخرحکم ۵ ساله من!بیرون کشیدند و بردند و پس از ساعاتی جسم خون آلود و بیجان احمد را به درون سلول انداختند. روزها طول کشید تا این رفیق بتواند با کمک یاران همسلولی از شدت شکنجه کمی رها شود و قامت راست کند.اما هنوز ترمیم بجا مانده از آثار شکنجه بر احمد پایان نیافته بود که بار دیگر درب سلول ۸ باز شد واینبار زندانبان “جواد میری” برای اعمال فشار بیشتر و با قصد و طرح قبلی بازجویان شکنجه گر سه عدد عکس و پوستر ازخمینی و منتظری و بهشتی را به داخل سلول ما آورد و بر روی دیوار سلول چسباند! و تهدید کرد که دستور رییس زندان است و نباید از دیوار بیافتد! که بعد از رفتن زندانبان و تصمیم جمع ۶ نفره ما پوسترها را به پایین کشیدیم و موقعی که زندانبان برای تحویل وعده غذای ظهر آمد پوسترها را به او دادیم که به دفتر زندان برگرداند که امتناع کرد و رفت. لحظاتی بعد بازجویان شکنجه گر (حسین عابدی و جعفر پوررزاز و علی یکتادوست و اصغرمقدم) سر رسیدند و مشخص بود که با نقشه پوسترها ومقاومت ما برنامه مفصلی برایمان تدارک دیده اند! بعد از پرس و جو از چند و چون پایین کشیدن پوسترهای آن خبیثان توسط ما، نقشه پلیدشان را که کشیدن تک تک ما بجز رفیق احمد که هنوز التیام نیافته بود به بیرون سلول، عملی کردند و با بستن دستها و چشمهایمان با ضرب و شتم به جان ما افتادند و هر کدام از ۵ نفرمان را جداگانه در گوشه ای از محوطه حیاط زندان ساعتها به زیر مشت و لگد گرفتند بطوری که وقتی جسم بیجان بخاک و خون کشیده ما را به سلول ۸ بازگرداندند رفیق احمد هاج و واج مانده بود که اکنون با همان وضعیت بهبود نیافته چگونه می تواند از پس تیمارما ۵ نفر بر آید ! که بازگویی آن نیاز به نوشتاری طولانی است. روزها و ماه ها درشکنجه گاه زندان سپاه با همین شرایط سرکوب با مقاومت طی می شد تا اینکه بعد از تحمل حدوداً سه سال در انفرادی های زندان سپاه پاسداران بندر انزلی و به دلیل مقاومت و بقول بازجوها و شکنجه گرها(۱) سر موضع بودن ما، مرا به همراه تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی از زندان سپاه بندر انزلی به منظور شکنجه بیشتر ، به منطقه ۳ سپاه پاسداران ( گیلان و مازندران ) به شکنجه گاه زندان مخوف مرکز شهر چالوس منتقل کردند . مسئول بردن ما : ” علی یعقوبی راد ” از زندانیان بریده و همکار رژیم در بازجویی ها و شکنجه ها و تیر خلاص زدن ها بود که دستان من و رفیق مقاومم ” محمد خوش ذوق ” را با دستبند به میله نصب شده در ماشین بسته بود و در طول مسیر مامور فشار بیشتر بر سر و صورت ما بطرف زیر صندلی ماشین در حال حرکت و متحمل شدن فشار جسمی و روانی بیشتر و بقول خودش تضعیف روحیه ما بود تا مبادا نقشه فرار در سر داشته باشیم !.
بعد از دو ماه شکنجه مداوم در زندان چالوس وقتی جسم نیمه جان ما را به انزلی برگرداندند، همین ” علی یعقوبی راد ” بریده و تواب ساز، به سلول من آمد وبا شگفتی از اینکه چرا من در مرکز شکنجه چالوس بازجویی پس نداده ام ؟! مرا تهدید کرد که این دفعه خودش شخصا مرا شکنجه خواهد کرد !
مقاومت خانواده ها در بیرون زندان و زندانیان سیاسی در درون زندان ها ، شرایط غیر قابل تحملی را برای رژیم سرکوبگر ج – اسلامی فراهم آورده بود و فشارهای جهانی جریانات حقوق بشری مانند عفو بین الملل و غیره بر این شرایط و ابعاد آن می افزود.
۲- در درجه نخست یکی از مهمترین تفاوتهای شرایط زندانهای کنونی ، با دورانی که ما و به خصوص زندانیان سیاسی سابق در دهه ۶۰ از سر گذراندیم ، این بود که اکثر زندانیان سیاسی، تعلقات تشکیلاتی به جریانات و سازمان ها و احزاب و گرایشات سیاسی مشخص و معینی داشتند و صرف نظر از نیروهای برانداز و رادیکال و انقلابی سرنگونی طلب و تفاوت آنها با سایر نیروهای متشکل در سازمانهای سیاسی و اجتماعی، مجموعاً با جریانات عدیده ای در مصاف با رژیم تازه به قدرت خزیده دست و پنجه نرم می کردند، در حالی که در شرایط کنونی در داخل کشور اساسا اثری از این تشکل ها وجود ندارد و همین نبود تشکل و تشکیلات فراگیر، باعث قدرت رژیم انسان ستیز ج – ا شده است. در درجه بعدی و به دلیل در دسترس نبودن ابزار ارتباط جمعی و کشف نشدن آنها در آن مقطع نظیر شبکه های اجتماعی کنونی در دهه ۶۰، بی خبری محض و بی اطلاعی از چند و چون دستگیری ها و زندانها … و عدم اعتراض جمعی جامعه بشری و انعکاس آن ابعاد از توحش رژیم در بکارگیری شکنجه و اعدام و تجاوز و جنایات و سکوت مجامع بین المللی که نوعی از همراهی با این جنایات تلقی میشد . اگر چه امروز بر گستره جنایات شکنجه گران رژیم در شرایط کنونی افزوده شده و در برابر آن ، جنبش های عظیم دادخواهی از جانب توده های سرکوب شده و خانواده های زندانیان سیاسی سابق و فعلی در ابعادی گسترده تر شکل گرفته و بازتاب داشته، اما با این همه در دهه ۶۰ و در آن سال های سکوت و جنگ و سرکوب و اعدامها و از پس آن همه گورهای دسته جمعی در خاوران ها ، همچنان این مقاومت ها بودند که با آن جنبش عظیم اجتماعی همراه می شد، اما تا زمانی که این جنبش های عظیم اجتماعی هر چقدر هم که بخواهند وسیع باشند اگر نخواهند و یا نتوانند در یک تشکیلات سراسری و با رهبری بلامنازع طبقه تا به آخر انقلابی کارگر خود را سازماندهی کرده و با یک اعتصاب عمومی سیاسی و نهایتا با یک جنگ تمام عیار مسلحانه توده ای به مصاف این رژیم آدمکش بروند، متاسفانه در بر همین پاشنه خواهد چرخید . تجارب قیام شکست خورده بهمن ۵۷ به خوبی به همه ما نشان داده که برای نجات خودمان و رهایی همه آحاد زحمتکش توده های محروم و ستمکشیده مردم ایران از بیش از چهار دهه سرکوب و اختناق، تنها راه پیروزی فقط و فقط در گرو تشکل پذیری نیروهای مبارز و انقلابی و پیوستن آنها برای ایجاد یک آلترناتیو جایگزین شورایی تحت رهبری طبقه کارگر میسر خواهد بود. به منظور کمک و پیش برد پیروزی در مصاف با هیولای ج – ا باید تمام مقاومت ها در راستای شکل گیری خیزش جمعی و فراگیر و هماهنگ و سراسری با سازماندهی منسجم صورت پذیرد.
۱ – ( جعفر پوررزاز، و علی یکتا دوست ، و حسین موید عابدی و عسکر درویشی و اصغر مقدم – یوسفی – حسینی و حسین نظر و رضا روزان – موسوی و دادستان ابوطالب کوشا و حاکم شرع وقت احمد قتیل زاد، معدوم)
مھرنوش شفیعی
در اوایل آبـان سـال ١٣۶٠ دسـتگیر شـدم. آنـچه در آن سـال ھـا در زنـدان بـر مـا گـذشـت مـتراکم شـده ھمانی بـود که در کل
جـامـعه بـه وقـوع پیوسـت. سـرکوب و خـشونـت گسـترده و عـریان بـرای بـه عـقب رانـدن و بـه سکوت واداشـتن جـامـعه، ھـدف سـرکوب قیام ۵۷ بود. نابودیِ انقلاب و انقلابی گری به ھر وسیله ممکن بود.
مـردمی که کم و بیش در میدان بـودنـد و تـوقـع بھـتر شـدن وضعیت جـامـعه را داشـتند و فـعالین سیاسی ـ اجـتماعی آنـان، گـروه گـروه در خیابـان و مـدرسـه و دانـشگاه، کارخـانـه، محیط زیست و کار، شھـر و روسـتا دسـتگیر می شـدنـد و روانـه زنـدان می شـدنـد. روزانـه اعـدام شـدگـانی که حتی نـام و نـشانـشان مـشخص نشـده بـود بـا تـصاویری که بـطور واضـح عـلایـم شکنجه بـر چھـره تـصاویر پـر شـمار داشتند در روزنامه ھا چاپ می شد.
عـلاوه بـر فـعالین گـروه ھـای سیاسی، اجـتماعی، فـرھنگی و… شـناخـته شـده، بـخش بـزرگی از دسـتگیری ھـا، جـمعی و تـوده وار بـود. بـرای دسـتگیری احتیاج بـه ھیچ دلیل و مـدرکی ھـم نـبود. ھـمه دسـتگیرشـدگـان زیر وحشیانـه تـرین شکنجه ھـا می رفـتند، حتی اگـر فـقط لـباسی که بـرتـن داشـتند مـورد سـوء ظـن قـرارشـان داده بـود و یا اتـقاقـا از محـلی عـبور می کردنـد که جـانیان رژیم در حـال دستگیری بودند.
ھمین بـود که بسیاری از زنـدانیان بـدون اینکه فـعالیت سیاسی داشـته بـاشـند، دسـتگیر شـده بـودنـد حتی بخشی سـال ھـا بـه عـنوان مشکوک در زنـدان مـانـدنـد تـا شـاید روزی اطـلاعـاتی از آنـان بـه دسـت آید. از طـرفی از آنـجائی که در آن دوران جـریانـات سیاسی مـخالـف رژیم بـا پـر شـمار فـعالین و ھـواداران، علنی فـعالیت داشـتند در ھـر شھـر و بـرزنی یا محیط درس وکار، بـودنـد افـرادی که مـرتـبط بـا فـلان جـریان بـه حـساب می آمـدنـد و ھمین قـدر اطـلاعـات کافی بـود که در زیر شکنجه ھـای وحشیانـه رد آنـھا گـرفـته شـود. دسـتگیری و بـازجـویی بـرای ھـمه، ھـمراه بـود بـا شکنجه جسمی بـدون تـوجـه بـه امکان آسیب ھـای مـانـدگـار و یا مـرگ بـه ھـمراه شکنجه ھای روحی .
اکثریت ھـواداران گـروھـھای سیاسی، بـه ویژه نـوجـوانـان و جـوانـانی که بـرای داشـتن یک اعـلامیه بـه جـوخـه اعـدام سـپرده شـدنـد، ھـنوز جـوانـه ھـایی بـودنـد که شـجاعـانـه مـقاومـت کردنـد ولی ھـنوز فـرصـت رشـد و بـالـندگی بیشتر، سـازمـانیابی و سـازمـانـگری را بـدسـت نیاورده بـودنـد. دورانِ کوتـاه و پـر تـلاطـم قـبل از سـال ۶٠بسیار سـریع سـپری شـد و خـفقان و سـرکوب بی امـانِ حـاکم در رژیم سرنگون شده پھلوی ھم فرصت تجربه و آموختن را در آن زمان نداده بود .
مـنظور مـن از پـرداخـتن بـه این بـخش از وضعیت زنـدان و زنـدانی در آن دوران این اسـت که زنـدانـھای جـمھوری اسـلامی در سـالـھای نخسـت دھـه شـصت، بـر خـلاف بـرخی تـصورات، مـختص فـعالین سیاسی و تشکیلاتی نـبود و اکثریت ھـمان فـعالین سیاسی ھـم در اقـبال تـوده ای که از سـازمـان ھـای سیاسی در قیام سـال۵٧ رخ داده بـود بـه این جـریانـات پیوسـته بـودنـد وچـنان دیوار مشخصی نمی تـوان بین تـوده ھـای انـقلابی و فـعالین سیاسی کشید. بـه جـرآت می تـوان گـفت زنـدان سـال ھـای نخسـت دھـه شـصت، زنـدانی تـوده ای بـود ھـر چـند اکثریت بـا دانـش آمـوزان و دانـشجویان و نیروی جـوان بـود. آنـچه سعی می کنم در این مـجال کم از تجـربـه آن دوران بــا دادن تــصویری کوچک از بخشی از ان دوران تــرسیم کنم که شــاید بــه دوران کنونی ھــم ربطی داشــه بــاشــد اینکه دوران پـر تـلاطـم و لحـظه انـقلاب بسیار سـریع پیش رفـت و می رود. ولی تـدارک و خشـت ھـای بـر ھـم نـھاده شـده ، یعنی آمـاده سازی ملزومات انقلاب است که تعیین می کند تا روند انقلاب چگونه پیش رود.
جـنگ ایران و عـراق بـا دامـن زدن بـه افکار نـاسیونـالیستی ـ مـذھـبی بـه تثبیت رژیم کمک کرد. واقعیت این بـود که بخشی از مـردم بـه دلیل بـاورھـای دینی و اعـتماد بـه حـاکمان مـذھـبی ، بـه ویژه بـعد از شـروع جـنگ در کنار رژیم ایستاده بـونـد و از طـرفی ارعـاب و بیخبری عـمومی از جـنایات رژیم در زنـدان ھـا بـه عـدم حـمایت گسـترده از زنـدانیان سیاسی انـجامید .حتی بـودنـد خـانـواده ھـایی که نمی توانستند از فرزند زندانی یا اعدامی خود با دیگران صحبتی کنند.
حـاکمیت وقتی تـوانسـت جـامـعه را مـرعـوب و بـه عـقب نشینی وادارد، کشتار سـال ۶٧ را در خـفا و در نھایت پنھان کاری انـجام داد. جـمھوری اسـلامی سـالھا کوشید تـا کشتاربسیار وسیع سـال ھای ۶٠ تـا ۶٣ را ھم از اذھان پـاک کند. تـلاش کرد تـا در افکار جـامـعه تـوابین را بـه جـای چھره زنـدانیان مـبارز جـا بـزنـد و این اسـتقامـت وصف نـاپـذیر خـانـواده ھا، فـرزنـدان و دیگر بـازمـانـدگـان آن دوران بوده و ھست که ھمچنان بر پوزه این جانیان کلاش می کوبد.
واقعیت این اسـت که اکثریتِ چـندین ھزار انـسانی که بـه دسـت رژیم جـمھوری اسـلامی اعـدام شـدنـد و یا جـوانی و زنـدگی خـود را در اسـارت سـپری کردنـد ، اسـرار خـود را بـا دشـمنان تقسیم نکردنـد، در مـقابـل رژیم سـر خـم نکردنـد و شـجاعـانـه مـقاومـت کردنـد. در کنار ستمدیگان باقی ماندند و اکثریت آنھا در گمنامی باقی ماندند!
در نـگاھی اجـمالی بـه آن سـال ھـا و دوران کنونی، سـرکوب و زنـدان و اعـدام، الـبته در سـطوحی مـتفاوت ھـمچنان جـان سختی می کند . زنـدان، شکنجه و اعـدام فـقط آنـانی که دچـارش می شـونـد را آسیب نمی زنـد ھـدف بـه سکوت کشانـدن جـامـعه اسـت. ولی امـروز حـاکمیت جـنایتکار نمی تـوانـد در خـفا مـبارزان را در شکنجه غـرق و یا بـه اعـدام بکشانـد. اکثریت مـردم ایران اعـمال رژیم را رصـد می کنند و اکثریت این مـردم سـر ھـمدلی بـا رژیم نـدارنـد، بـخش گسـترده ای خـواسـتار سـرنـگونی آن ھسـتند. بـار دیگر ھـمت بـرای تغییر وضعیت مـوجـود سـتودنی اسـت . ھـمدلی و ھمبسـتگی جـوانـه زده و مـقاومـت طـراوت دوبـاره ای یافـته اسـت. دوبـاره انـقلاب و انقلابی گری در سپھر عاطفی مردم در پرواز است.
خانواده ھای زندانیان فریادشان رسا است و جامعه با احترام و ھمدردی به آنان می نگرد.
بی شک این مـوقعیت را بـاید بـا تـمامی تـوان و ھسـتیمان مـغتنم شـماریم، از زنـدانیان سیاسی حـمایت کنیم و خـانـواده ھـای زنـدانیان سیاسی را دریابیم . سازمانیابی حول ملزومات انقلابی کارگری شورائی بی گمان ضرورت امروز ما ست.
زندان و کشتار دھۀ ۶٠ اولین و یا آخرین جنایت حاکمیت نبوده و نیست ولی آگاھی از چگونگی سرکوب یک انقلاب و آرمانھای آن وھمچنین تعمق بر کاستیھا و اشتباھات ما به مثابه کسب تجربه و مقوله ای تاثیر گذاربرھمین دوران است.حاکمیت جعل تاریخ را در واقع درجھت تکرارآن وممانعت از شناخت و آموختن نیروھای جوان از تجارب آن دوران بکار می برد.
احمد موسوی
۱- قبل از هر چیز لازم است از تحریریه نشریه کار بخاطر وقتی که برای واکاوی زندان های جمهوری اسلامی در دهه ۶۰، آنهم در بازه زمانی روزشمار سی و پنجمین سالگرد قتل عام هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۶۷، گذاشته است، سپاسگزار باشیم. کشتاری که به فاصله کمتر از دو ماه بیش از ۵ هزار زندانی مجاهد و چپ و کمونیست به فرمان مستقیم خمینی قتل عام شدند.
اما پاسخ به پرسش اول تحریریه کار: تجربه شخصی من به عنوان یک زندانی سیاسی دهه ۶۰، چه به لحاظ چگونگی بازجویی ها، چه به لحاظ سرکوب، چه از نظر شرایط زندان و چه به لحاظ مقاومت زندانیان و نیز به لحاظ رنجی که خانواده های زندانیان در آن دوران آتش و خون متحمل شدند، بیانگر دوره ای از سرکوب و کشتار خاص است که همانند آن در هیچ برهه ای از تاریخ ۴۴ ساله حاکمیت جمهوری اسلامی تکرار نشده و هرگز هم تکرار نخواهد شد. تاکید بر شرایط استثنایی سرکوب و کشتارهای آن دهه خونین، ابدا به معنای این نیست که بخواهیم ابعاد سرکوب و وحشیگری های بازجویان و آدمکُشان جمهوری اسلامی را طی سال های بعد از دهه ۶۰ و بطور اخص در سه دوره خیزش انقلابی دیماه ۹۶، قیام آبان ۹۸ و جنبش انقلابی “زن، زندگی، آزادی” نادیده بگیریم. فراموش نکنیم که در همین سال های اخیر نیز رنج و درد و فجایعی که بر زندانیان و خانواده ها آنان رفته است، بسیار سنگین و در مواردی همانند کشتار خیابانی آبان ۹۸، بسیار خونبارتراز آن دهه بوده است. بلکه یک تاکید ویژه بر گستردگی و ابعاد کشتار و سرکوب و وحشیگری های رژیم در دهه ۶۰ و بطور اخص کشتار زندانیان در تابستان ۶۷ است که به آن سال های سپری شده ویژگی منحصر به فردی داده است که با هیچ برهه ای از دوران حاکمیت جمهوری اسلامی قابل قیاس نیست و نخواهد بود. چرا و چگونه؟
سرکوب، کشتار و وحشیگری های بی حد و حصری را که جمهوری اسلامی بعد از ۳۰ خرداد ۶۰ به صورت سیستماتیک و در ابعادی سراسری آغاز و نهادینه کرد، نتیجه فرایند شکست یک انقلاب بزرگ بود که دست رژیم را برای سرکوب و کشتارهای همه جانبه باز گذاشت. ابعاد و گستردگی این سرکوبگری همزمان با سرکوب و منکوب کردن جامعه، در ابعادی غیر قابل تصور بر سر زندانیان آوار شد. نقطه آغاز وحشیگری های رژیم نیز از همان بدو دستگیری هر عنصرسیاسی، با شکنجه و شلاق و داغ و درفش آغاز می شد. روندی فرساینده که طی روزها، شب ها و حتی هفته های متوالی ادامه می یافت. از آنجایی که انبوه دستگیرشدگان سال های نخست دهه ۶۰، عموما هوادار، عضو و یا کادرهای سازمان های انقلابی و کمونیست بودند و اکثریت قریب به اتفاق آنان در زمره نیروهای تشکیلاتی سازمان های سیاسی بودند، از همان لحظه دستگیری، بی رحمانه ترین شکنجه ها برای گرفتن اطلاعات در مورد زمان و مکان قرارهای تشکیلاتی آنان آغاز می شد. این وضعیت برای اعضاء و کادرهای سازمان های انقلابی بسیار حادتر بود. تا جاییکه دست بازجویان در شکنجه گری آنچنان باز بود که کشتن فرد بازداشت شده زیر شکنجه به امری متداول برای بازجویان تبدیل شده بود. من نخستین تجربه اعدام زندانی هم سلولی خودم را در ۱۴ تیر ماه ۱۳۶۰ به هنگامی که مهدی دانیالی مجاهد را از کنار من برای اعدام بردند، تجربه کردم. او فقط ۱۸ سال داشت و آنگونه که خود برایم گفت، صحنه به اصطلاح دادگاه کذایی اش در محوطه زندان با حضور پاسدارانی که خواهان اعد ام او بودند، صورت گرفت.
خوشبختانه به دلیل اینکه آنها به هنگام دستگیریم کمترین مدرکی دال بر فعالیت تشکیلاتی از من نداشتند و در محیط کوچک روستایی به عنوان کسی که نشریات همه جریانات را می خواندم، شکنجه نشدم و در یک دادگاه چند دقیقه ای به اتهام همکاری با سازمان چریک های فدائی خلق(ااقلیت) به ده سال زندان محکوم شدم. اما در زمستان ۶۲ زمانی که از زندان انزلی به قزلحصار تبعید شده بودم، با دستگیری دو عضو تشکیلاتی که زیر مجموعه من و کمیته انزلی بودند، شناسایی و زیر ضرب رفتم. از قزلحصار به زندان چالوس منتقل و پس از دوسال حبس، به تخت شکنجه بسته شدم. در زندان چالوس به عنوان مرکز منطقه سه (شامل گیلان و مازندران) بود که ابعاد شکنجه زندانیان را دیدم و شنیدم و تجربه کردم. شکنجه هائی که از دوران بازجویی فراتر رفت و تا پایان سال های زندانی، بر زندانیان اعمال می شد.
در رژیم سلطنتی شاه، عمده شکنجه ها در دوران بازجویی برای گرفتن اطلاعات تشکیلاتی از فرد دستگیر شده صورت می گرفت و انواع شکنجه های بی حد و مرز عموما در پایان بازجویی ها خاتمه می یافت. در جمهوری اسلامی اما اعمال شکنجه با پایان بازجویی نه تنها خاتمه نمی یافت، بلکه بعد از دادگاه و گرفتن حکم نیز به اشکال مختلف و در عرصه هایی بعضا شدیدتر از دوران بازجویی، بر زندانیان اعمال می شد. تجربه یک سال و نیم بودن در سلول های کوچک و بسته زندان انزلی به صورت دو یا چند نفره و دوماه انفرادی مطلق همراه با شلاق و شکنجه در زندان چالوس، تنها تجربه من از سلول های انفرادی سال های زندان است. اما شنیدن مستقیم روایت رفقائی که انفرادی های مطلق بلند مدت دو ساله را در گوهردشت تجربه کردند، شنیدن روایت مستقیم زندانیان، بویژه زندانیان زن که از ۵ تا ۹ ماه با چشمان بسته، تابوت های زندان قزلحصار دوران حاج داوود رحمانی را تجربه کرده بودند، حاکی از وحشیگری جمهوری اسلامی در تداوم اعمال شکنجه بر زندانیان محکوم به حبس است. دیدن سرپا نگه داشتن های ۷۲ساعته و بعضا بیشتر به جرم ورزش کردن، خندیدن، سیگار به همدیگر دادن، میوه مشترک خوردن، تحت عنوان زندگی “کمونی” از جمله مشخصه های زندان قزلحصار طی سال های ۶۱ تا ۶۳ بود. سال هایی که من به این زندان تبعید شده بودم. در اتاق های عمومی که اغلب تا ۴۵ نفر در آن جا گرفته بودیم، حتی دادن یک لیوان آب به زندانی دیگر، مجازات های سختی را به دنبال داشت. وضعیتی که مشابه آن با کمی بالا و پایین در اغلب زندان های کشور وجود داشت. بیان دو نمونه در آن بازه زمانی می تواند شرایط توامان سرکوب و مقاومت زندانیان را برای نسل جوان امروزی به تصویر بکشاند.
در پاییز ۶۲، “فرزاد” به جرم نقض قوانین کذایی مورد نظر حاج داوود رحمانی، برای تنبیه و سرپا ایستادن به زیر هشت برده شد. سرپا ایستادن “فرزاد” با چشم بند در مقابل دیدگان ۵۰۰ زندانی آغاز شد. ۲۴ ساعت اول با بی خوابی و سرپا ایستادن او به پایان رسید، اما “فرزاد” به اتاق باز گردانده نشد. مجازات ادامه یافت. ۴۸ ساعت گذشت و او همچنان مقاوم و استوار در زیر هشت با چشمان بسته سرپا ایستاده بود. پاهای او از زانو به پایین همانند کندو متورم شده بودند. روزی سه وعده و هر بار نیم ساعت برای خوردن غذا فرصت نشستن داشت و سه وعده هم برای رفتن به دستشویی مسیر ۶۰ تا ۷۰ متری زیر هشت تا دستشویی را در مقابل دیدگان ما زندانیانی که در اتاق های دو طرف راهرو بودیم، طی می کرد. اتاق هایی که در سمت راهرو، فاقد دیوار بودند و با نرده های آهنی از راهرو جدا می شدند. هر زمان که ” فرزاد” برای دستشویی حرکت می کرد، سکوت تمام بند را فرا می گرفت. او با پاهایی که دیگر از زمین کَنده نمی شد و فقط چند سانت به چند سانت روی کف راهرو کشیده می شدند، با شال کردی بسته به کمر و سری افراشته راهی دستشویی می شد. دو نگهبان تواب در دو طرف او قرار می گرفتند و مواظب بودند تا کمترین ایما و اشاره ای، لبخندی و یا چشمکی به نشانی همبستگی میان او و دیگر زندانیان رد و بدل نشود. ما زندانیان، سلول به سلول، اتاق به اتاق در کنار نرده های آهنی مشرف به راهروی منتظر می ماندیم تا فرزاد با آن پاهای متورم از مقابل اتاق ها بگذرد. “فرزاد” به آهستگی و حرکتی لاک پشتی مسیر راهروی بند را طی می کرد. پس از ۴۸ ساعت بیخوابی و سرپا ایستادن، اگر چه پاهای او متورم شده بودند، اما هنوز توان ایستادن داشت و می توانست پاهایش را چند سانت چند سانت بر کف راهرو بکشد. هنوز قامتش خمیده نشده بود. هنوز در سُراندن هر پایش، می توانستیم حرکت مداوم گردنش را ببینیم که به سمت اتاق های دو طرف راهروی بند می چرخید تا با چشمان ملتهب از بی خوابی به بقیه زندانیان بگوید: من استوار مانده ام و همچنان خواهم ماند. هفتاد و دو ساعت به پایان رسید، “فرزاد” هنوز با چشم بند در زیر هشت سرپا بود. به دلیل تورم پاها و دردی که داشت. زمانی حدود 20 دقیقه طول می کشید تا فاصله زیر هشت به دستشویی را طی کند. در سومین روز سرپا ایستان وقتی برای دستشویی از مقابل اتاق ها گذشت، در انتهای راهرو در مقابل در ورودی دستشویی، از حرکت باز ایستاد. با کمک گرفتن از نرده ها و دیوار بر کف راهرو نشست. به آرامی جوراب هایش را کند. وقتی متوجه چرایی حرکت او شدم، دیگر تاب نگاه کردنش را نداشتم و نگاه از او بر گرفتم. زندانیان بند محو حرکت او بودند. طبق مقررات بهداشتی بند که خود ما زندانیان وضع کرده بودیم، همه موظف بودیم برای جلوگیری از آلوده شدن بند، بدون جوراب وارد محوطه دستشویی شویم. و فرزاد در آن شرایط بحرانی به این قانون بهداشتی بند وفادار مانده بود و این در ارزش گذاری مقاومت زندانیان در آن سال های پر درد و رنج سپری شده بسیار قابل تامل است. “فرزاد” پس از کندن جوراب ها با تحمل دردی شدید بر کمر و پاها، دوباره به آهستگی برخاست و وارد محوطه دستشویی شد. او روز چهارم را هم پشت سر گذاشت و در پایان روز چهارم با غروری تحسین بر انگیز که برخاسته از مقاومت زندانیان در آن سال های سرکوب بود، به اتاق بازگردانده شد. مقاومت “فرزاد” تنها یک نمونه از مقاومت انبوه زندانیانی بود که هر روزه به جرم خندیدن، ورزش کردن، با زندانی دیگر سیگار مشترک کشیدن و یا زیر پاگذاشتن ممنوعیت قانون بیش از ده دقیقه با دیگری حرف زدن، به زیر هشت می رفتند و روزها و شب های متوالی با چشمان بسته سر پا می ایستادند. سهم من از این مجازات، ۳۷ ساعت سر پا ایستادن به جرم نرمش کردن بود.
اعتصاب و امنتاع از پوشیدن لباس فرم زندان توسط ۹۰ زندانی بند یک نیروی دریایی رشت ، نمونه دیگری از مقاومت جمعی زندانیان در آن دوره بود. اعتصابی که از پاییز ۶۵ شروع شد و همزمان با شروع نپوشیدن لباس فرم زندان، هواخوری و ملاقات ها هم قطع گردید. تمام لباس های زندانیان مصادره شد، زندانیان اعتصابی از دسترسی به دارو و درمان و پزشک محروم شدند. چرا که شرط دستیابی به این امکانات، پوشیدن لباس فرم بود. این اعتصاب در ادامه خود به روزهای کشتارتابستان ۶۷ متصل شد. در روزشمار کشتار مرداد و شهریور ۶۷، ۸۱ زندانی اعتصابی سر بدار شدند و تنها ۹ زندانی اعتصابی باقی ماند، اما اعتصاب خاتمه نیافت. در آن فضای وحشت آفرین، آن ۹ زندانی بازمانده از کشتار تا مردادماه ۶۸ نیز از پوشیدن لباس فرم امتناع کردند. قطع ملاقاتی به آخرین ماه های سال سوم اعتصاب نزدیک می شد. نداشتن ملاقات و بی خبری از زندانیان زنده مانده، سبب شده بود تا چندین ماه بعد از کشتار هم، خانواده ها نمی دانستند بر سر آن ۹ زندانی چه آمده است. زنده هستند یا آن ها نیز اعدام شده اند. اقرار زندانبانان، مبنی بر اینکه ما زنده هستیم، برایشان حجت نبود. خانوادهها به دنبال روزنه ای برای دیدار با زندانیان جان بدر برده از کشتار بودند. تنها در بهار سال ۶۸ وقتی از خانواده ها وسایلی را که برای ما آورده بودند، تحویل گرفتند، زنده بودن ما را باورکردند.
لازم به گفتن نیست، در آن سال های خونبار دهه ۶۰، آنچه بر زندانیان گذشت، مشابه همان شرایط پر رنج بر خانواده ها نیز آوار گشت. خانواده هایی که در آن سال های تک صدایی تبلیغات کر کننده جمهوری اسلامی نه صدایی داشتند تا دیگران بشنوند و نه در ابعادی همانند امروز، مورد حمایت عمومی آحاد جامعه بودند. تنها امکان آنان ارتباط با همدیگر بود. خانواده هایی که فقط با دیدن هم در روزهای ملاقاتی انرژی می گرفتند، پشتیبان همدیگر می شدند و در همان شرایط دشوار هرگز فرزندان زندانی خود را تنها نگذاشتند. خانواده هایی که در بیرون از زندان با سرکوبگران جنگیدند و ایستادگی کردند. در دهه ۶۰ و سالهای سرکوب زندان و زندانیان، اگر چه زیر فشار و سرکوب دستگاه قضایی و امنیتی، کارخانه “تواب سازی” رژیم در محدوده معینی رونق گرفته بود، اما سرانجام گره خوردگی مقاومت توامان زندانیان و خانواده ها در این سوی و آن سوی دیوارهای زندان، شرایط مرگبار زندان را تا حدودی به نفع زندانیان تغییر داد و شکست سیاست سرکوب عریان زندان و زندانیان از نیمه دوم سال ۶۳ آشکار گردید.
۲- اگرچه ماهیت زندان و سرکوبگران رژیم کمترین تغییری نکرده و حتی در محدوده های معینی جانیان جمهوری اسلامی هارتر هم شده اند، اما تفاوت شرایط این دوران با دوران دهه ۶۰، اوضاع را تا حدودی برای زندانیان به گونه ای دیگر رقم زده است. سرکوب و کشتار دهه ۶۰ در فرایند شکست یک انقلاب بزرگ سازماندهی شد. زندان و زندانیان این دوره، اما دوران اعتلای انقلابی همراه با شکست و ناتوانی و فروپاشی رژیم را تجربه می کنند. رژیم به دلیل ناتوانی و مفتضح شدن در عرصه داخلی و بین المللی، بجای اعدام های گسترده و کشتار زندانیان در زندان، سیاست کشتار در کف خیابان را در پیش گرفته است. به نوعی می توان گفت نیروهای فعال عرصه کف خیابان را در هر خیزش عمومی، بجای دستگیری و سپس اعدام کردن، در همان کف خیابان با شلیک و ضربه های باتوم می کشد و صد البته مسئولیت کشتار را هم به عهده نمی گیرد. کاری که در دهه ۶۰ زندانیان را هر شب گروه و گروه می کشت و اعدام می کرد اما با بوق و کرنا اسامی شان را نیز از رادیو و تلویزیون اعلام می کرد. در آن دوره، زندان و زندانیان در گمنامی مطلق بودند، در این دوره اما به یُمن گستردگی ارتباطات اینترنتی و شبکه های اجتماعی، ارتباط زندان و زندانیان با بیرون از زندان- اگر از موارد استثنایی و تنبیهی آن بگذریم- به امری روزمره تبدیل شده است و این امکان بسیار خوبی برای زندان و زندانیان است تا صدای اعتراض و مقاومت و ایستادگی زندانیان را به بیرون برسانند. رژیم از تجربه انفرادی های دوران دهه ۶۰ برای منکوب کردن جوانان دستگیر شده بهره می گیرد. نگه داری بازداشت شدگان جدید در سلول های انفرادی همراه با اعمال شکنجه های جسمی و روحی، برگرفته از شیوه های متداول دستگاه سرکوب در دوره های گذشته است که همچنان از این شیوه سرکوب سود می برد. “رکَب” زدن زندانی، یعنی به دروغ وانمود کردن که دستگاه اطلاعاتی و بازجویان همه اطلاعات فرد دستگیر شده را دارند، تا زندانی را وادار به اعتراف علیه خود کنند، از جمله شیوه های رایج و متداول بازجویان است. بی اعتمادی مطلق به بازجویان و بی اعتمادی کامل به وعده های دستگاه قضایی، نخستین رمز موفقیت و پایداری هر زندانی است. در پس هر اعتماد به بازجویان و دستگاه های سرکوب، چه بخواهیم و چه نخواهیم، نوعی توهم به دستگاه سرکوب نهفته است. توهمی که مقاومت زندانی و خانواده ها را می شکند، پاها را سست می کند و اراده ماندن در مقابل سرکوبگران را از زندانی و خانواده های آنان می گیرد. برعکس بی اعتمادی مطلق به بازجویان و دستگاه سرکوب، زندانی و خانواده ها را بر آن می دارد تا فقط متکی به خود و متکی به مقاومت شان در روزهای سخت زندان و شکنجه باشند. شعار “این نیز بگذرد”، کوتاه ترین جمله و گویاترین جمله ای است که امید به عبور از روزهای سخت و مرگبار زندان را در زندانی تقویت می کند و خانواده ها را استوارتر از پیش در مقابل سرکوبگران تجهیز می کند.
مهرداد نشاطی
۱- در دوران پس از پیروزی قیام بیست دو بهمن و سرنگونی شاه، پدیده زندان و زندانی سیاسی در ایران به شدت گسترش یافت. این پدیده نشان دهنده فرایند بازداشت و محاکمه افرادی بود که به دلایل سیاسی، فرهنگی یا اجتماعی با نظام حاکم در تضاد قرار گرفته و در زمره معاندان و منتقدان حکومت اسلامی به شمار می آمدند.
حکومت اسلامی از فردای استقرار خود با استفاده از بازماندگان سازمان اطلاعات رژیم شاه، ساواک، برنامهریزی خود را در جهت جمعآوری اطلاعات برای سرکوب گروههای سیاسی آغاز کرد و پدیده زندان و زندانی سیاسی از این زمان آغاز شد.
بعد از شروع جنگ، بخصوص در دهه شصت، جمهوری اسلامی برای سرکوب دستاوردهای بعد از قیام بهمن و سازمانهای سیاسی مخالف، با دستگیری گسترده و اعدام و شکنجه دستگیرشدگان بر شدت سرکوب افزود.
در مورد تجربیات زندان و دستگیری و شرایط زندان و زندانی سیاسی در دهه شصت گزارشات و خاطرات بسیاری توسط زندانیان نوشته شده که هر یک تجارب خود از این دوران سیاه حیات جمهوری اسلامی را بیان میکنند.
در اینجا، تجارب شش سالهی خودم را از زندانهای جمهوری اسلامی به اختصار بیان میکنم.
در دهه شصت با توجه به حمله وحشیانه جمهوری اسلامی، بر هر فعال سیاسی روشن بود که دستگیری به معنای تحمل شکنجههای قرون وسطایی، شرایط طاقتفرسای زندان و در نهایت، صدور حکم اعدام در دادگاههای چند دقیقهای خواهد بود.
ما در گزارشات و اخباری که در این دوران از طرق مختلف به دستمان میرسید خبردار شده بودیم که ادامه مبارزه با جمهوری اسلامی و فعالیت تشکیلاتی در سازمان چه عواقبی در پی خواهد داشت.
من بعد از دستگیری در مهرماه سال ۱۳۶۱، در ارتباط با اقلیت، برای بازجویی مستقیما به زندان اوین بند ۲۰۹ منتقل شدم و از صبح همان روز برای گرفتن اطلاعات به تخت شکنجه بسته شده و به قول بازجویان “تعزیر” شدم. “تعزیر” عبارت بود از ضربات کابل به کف پاها به شدتی که با ضربه کابل، پوست و گوشت پا میشکافت و دیگر قادر به راه رفتن نبودی. در همین میان سوالاتی از قبیل “مسئول تشکیلاتی تو کجا است؟”، “اسلحه را کجا مخفی کردی؟” و سئوالاتی در رابطه با فعالیت تشکیلاتی پرسیده میشد.
در صورت تمرکز بر سئوالات بازجوها در حین شکنجه و یا پروسه بازجویی، زندانی متوجه میشود که اطلاعات بازجویان در چه حدی است و چه مقدار از سئوالات بازجو مربوط و یا نامربوط می باشند. برای تمرکز هم لازم است که پذیرفته باشی که دستگیر شدهای و بر وحشتی که زندان و شکنجه در انسان پدید میآورد در حد توان غالب شوی.
دوران بازداشت دوران خاصی است که زندانیان سیاسی بنا به میزان اطلاعات بازجوها، تحت شکنجه و آزار قرار میگیرند و میزان شکنجه بنا بر این اطلاعات متفاوت است. مثلا اگر به دنبال اطلاعات برای دستگیری فرد دیگری باشند، بنا بر اهمیت این شخص فشارها نیز متفاوت خواهد بود. به عنوان نمونه موردی را مثال میزنم که خودم شخصا در بند ۲۰۹ تجربه کردم. رفیق اسماعیل رودگریان را به خاطر موقعیت تشکیلاتی وی و با وقوف به ارتباط وی با مستوره احمدزاده به مدت ۱۸ روز در زیرزمین ۲۰۹ به تخت شکنجه بسته و شلاق میزدند. در تمام این ۱۸ روز حتی برای رفتن به دستشویی هم از تخت بازش نکردند و آن گونه که خودش تعریف میکرد با سطل رویش آب میریختند و با کابل میزدندش.
شرایط زندان نیز در دورههای مختلف در دهه شصت متفاوت بود. بعد از بازداشت معمولا اکثر زندانیان پس از طی دوران بازجویی، در دادگاههای چند دقیقهای حکم میگرفتند و اگر به زندان محکوم میشدند، پس از ابلاغ حکم، به زندانها یا بندهای دیگر منتقل میشدند.
من بعد از بیش از یک سال دوران بازجوئی و گرفتن حکم زندان به زندان قزلحصار منتقل شدم.
این دوران یعنی سال ۱۳۶۲، زندانها پر بود از زندانیان سیاسی دارای حکم زندان. در زندان قزلحصار شرایط دیگری حاکم بود. در این دوران سیاست توابسازی و فشار حداکثری بر زندانیان در دستور کار زندانبان قرار داشت. زندانبان برای پیشبرد اهداف خود از همان ابتدا روشهایی را برای تفکیک زندانیان در پیش میگرفت. برای مثال، زندانیان را تحت فشار قرار میداد تا از اتهام خود، یعنی وابستگی تشکیلاتی خود، ابراز انزجار کنند. همچنین زندانیان چپ و کمونیست را تحت فشار قرار میداد تا نماز بخوانند. این دوران به “دوران قرنطینه” معروف بود. در تمام “دوران قرنطینه” زندانیان مجبور بودند چشمبند به چشم داشته باشند تا یکدیگر را نبینند و صحبت با زندانیان دیگر نیز ممنوع بود و اگر زندانی این مقررات را زیر پا میگذاشت با شلاق و کتک تنبیه میشد. دوران قرنطیه دو تا سه هفته طول می کشید و در طی این دوران برای هر زندانی گزارشی تهیه می کردند و بنا بر نوع اتهام و میزان پذیرش یا مقاومت زندانی، زندانیان تفکیک شده و به بندهای مربوطه منتقل میشدند. در آن دوران، زندانیان چپ و کمونیست به بند یک واحد یک و بند یک واحد سه زندان قزلحصار فرستاده میشدند. من هم به بند یک واحد یک منتقل شدم و تا تابستان سال ۱۳۶۵ در این زندان بودم.
این دوران که به دوران حاج داوود رحمانی (رئیس وقت زندان) معروف بود دوران سیاهی بود که تعریف جزئیات آن در این نوشته نمیگنجد. به اختصار، در این دوران زندانبان سعی می کرد به هر شیوهای از فشار و سرکوب متوسل شود تا زندانی “فردی” زندگی کند یعنی ارتباطی با زندانیان دیگر و به ویژه همفکران سیاسی یا تشکیلاتی خود نداشته باشد. حتی لوازم ضروری از جمله مکملهای غذایی مانند میوه و خرما نیز باید فردی خریداری میشد. از اینرو اکثر زندانیان خرید نمیکردند و در صندوقهای سلولها فقط اقلامی وجود داشت که مشترکاً استفاده میشد. به این ترتیب، زندانیان بند ما مقاومت جانانهای علیه هدف زندانبانان داشتند، گو آن که زندانبانان هم کم و بیش بر فشارهای خود میافزودند.
خلاصه کلام، شیوه زندگی در زندان و همبستگی با دیگر زندانیان و مقاومت در برابر سیاستها و خواستهای زندانبان، مجموعهایست که میتوان آن را ادامه “مبارزه در زندان” نامید. زندانی در این پروسه آبدیدهتر میشود، شیوههای مقابله با سیاستهای زندانبان را فرا میگیرد و در هجومهای بعدی زندانبان به کار میبندد.
زندانیان سیاسی برای مقاومت در زندان و بخصوص در برخی موارد برخورد و اعتراض به شرایط غیر انسانی زندان لازم است از ابزار جمعی که در اختیار دارند مانند اعتصاب غذا و یا مقابله با قوانین زندان به صورت جمعی عمل کنند . در دهه شصت زندانبانان برای فشار هرچه بیشتر قوانین متعددی را وضع می کردند که به نمونه هائی اشاره می کنم .
جلو گیری از ورزش زندانیان موردی بود که چندین سال یکی از ابزار های آزار زندانبانان بود و جالب است بنویسم که در زندان قزلحصار ورزش فردی ممنوع بود و فقط در حیاط زندان و همراه با جمع اجازه ورزش داده می شد و در زندان گوهردشت قانون بر عکس بود و ما اجازه ورزش جمعی نداشتیم و باید فردی ورزش می کردیم و به همین منظور به صورت روزانه مورد ضرب و شتم زندانبانان قرار داشتیم. در قزلحصار به خاطر فردی ورزش کردن و در گوهردشت برعکس به خاطر ورزش جمعی .
موارد بسیاری از این گونه قوانین متفاوت درزندان بکار بسته می شد . یکی از این قوانین تقسیم غذا در ماه رمضان در موعد های غذایی مذهبی بود که ما زندانیان چپ به آن اعتراض کردیم و در اعتراض به آن گرفتن غذا را تحریم کردیم و توانستیم در چند سال این مشکل را حل کنیم .
اعتصابات در زندان به دلایل مختلف مطابق با ضروریاتی که ما به عنوان زندانی تشخیص می دادیم مانند بهبود شرایط زندان و بهداشت و تعدد و ساعت ملاقات ها و موارد دیگر به طور روزمره در دستور کار ما قرار داشت . اضافه کنم که ما به عنوان زندانی می دانستیم به بسیاری از خواسته هایمان در مقابل زندانبانان نخواهیم رسید ولی با این حال اعتراض و اعتصاب جمعی میکردیم و تا وقتی که جمع مان توان داشت ادامه می دادیم و در زمان لازم اعتصاب را ه می شکستیم .
این کار ما دو دلیل عمده داشت و آن اینکه ما می دانستیم زندانبان همیشه قصد داشت مارا تخت فشار قرار دهد و با اعتراض و اعتصاب ابتکار عمل را ما زندانیان به دست می گرفتیم . این سیستم حرکتی در آن دوران بسیار موثر بود و زندانبان را در برخورد های بعدی دچار تردید میکرد و می فهمید که با مقاومت زندانی مواجه خواهد شد.
در دوران زندان یکی از مهمترینها منابع اطلاعاتی، اخبار خانوادههاست که تنها ارتباط زندانی با جامعه است و در این دوران است که ارتباط بین خانوادهها پدید میآید. اگر زندانیان در زندان همبستگی داشته باشند خانوادهها نیز به تبع آن همبستهتر شده و در صورت لزوم، نقش خود را ایفا میکند. در دوران ما، ارتباط بسیار گسترده و مثبتی بین خانوادهها به وجود آمده بود.
بعد از تابستان ۱۳۶۵، من به زندان گوهردشت منتقل شدم و تا پائیز سال ۱۳۶۷ دوران محکومیت خود را در این زندان به سر بردم. در رابطه با زندان گوهردشت و بخصوص اعدامهای سال ۶۷ تجاربی را پیش از این بازگو کردهام که میتوان به آنها رجوع کرد.
۲ – پدیده زندان و زندانی سیاسی در شرایط مختلف متأثر از تحولات در شرایط سیاسی و اجتماعی، دستخوش تغییر میشود.
در دهه شصت، رژیم جمهوری اسلامی با مبارزان و مخالفانی روبرو بود که تجربه قیام سال ۱۳۵۷ را از سر گذرانده بودند و در تلاش برای حفظ و ارتقای این دستاوردها برای رسیدن به شرایط بهتر بودند. اکثر آنان در سازمانهای سیاسی متشکل شده و مبارزه میکردند به همین منظور بعد از دستگیری اولین هدف زندانبان، نابودی این همبستگی و وابستگی تشکیلاتی و منفرد کردن زندانیان بود.
در شرایط کنونی به علت عدم وجود تشکلهای مبارزاتی گسترده، مبارزات مردمی، شکلی خودجوش به خود گرفته و در جریان مبارزه و کف خیابان است که همبستگی موقتی برای رسیدن به اهداف مقطعی به وجود میآید. از اینرو، در جریان دستگیریهای گسترده، پس از هر جوشش مبارزاتی، زندانبان و بازجو با تشکیلات خاصی روبرو نیست و در زندان نیز با فرد روبروست نه با یک جمع. این انفراد در ابتدا به نفع زندانی است که برای گرفتن اطلاعات و دستگیری دیگر افراد، با آزارها و شکنجهروبرو نمیشود، بلکه هدف شکنجهها، در هم شکستن روحیه مبارزاتی فرد دستگیرشده است و بنا بر گزارشهای متعدد، متأسفانه این آزارهای جسمی و روانی بر دستگیرشدگان تأثیرات روانی گستردهای بر جا گذاشته است.
در دوران زندان بنا بر تجربه سالیان قبل، بهترین شیوه مقاومت در برابر سیاستهای زندانبانان، بهرهگیری از تجارب زندانیان سیاسی سابقهدار و تلاش برای برقراری حداکثر ارتباط با دیگر زندانیان است تا متحدانه در برابر سیاستهای سرکوبگرانه و ضد انسانی جمهوری اسلامی مقاومت کنند.
نظرات شما