تابستان خود را چگونه گذراندید؟

ورقه‌ها جمع شد. در حیاط مدرسه آخیش را گفتیم. کتاب همان کتابی که تا دیشب روی سینه‌مان سنگینی می‌کرد تا بخوانیمش تا خوابمان ببرد، چه زود از ذهنمان خارج شد. آخرین روز مدرسه، کتاب‌ها، درس‌ها و ترس‌های ما از امتحان یک‌باره تمام می‌شود. انگار از بندی رها می‌شویم. تا خانه راه زیادی داشتیم. حرف‌ها را گذاشتیم برای توی راه. سریع دستش را کشیدم و از مدرسه بیرون رفتیم. امتحان سختی بود. هیچ‌کدام دوست نداشتیم در موردش حرف بزنیم. می‌ترسیدیم اگر جواب‌ها را ببینیم، اوقاتمان تلخ شود. قراراست تعطیلات تابستان را فقط خوش باشیم. البته به روی خودمان نمی‌آوردیم ولی فکرمان هنوز در لابه‌لای ورق‌های امتحان می‌چرخید. از کناره‌های جاده خاکی خوش‌خوشان می‌رفتیم. از هِرّهٔ دیوارهای کوتاه با هر قدم ما که سنگ‌ریزه‌های زیر پایمان را پخش می‌کردیم گنجشکی می‌پرید. درراه حرف بسیار زدیم. اما آخر هم نفهمیدیم چه کنیم که در تابستان حسابی بهمان خوش بگذرد. فقط می‌دانستیم که خانم معلم همیشه به شاگردانش می‌گوید آینده مال شماست. باید یاد بگیریم تابستان که مال ماست را چگونه به شادی بگذرانیم. اما به‌راستی چگونه؟ سالیان زیادی است که قراراست این جاده اسفالت شود. آیا ممکن است تا مهرماه آینده آسفالت شود؟

مادر اصغر در را باز کرد. حیاط کوچکی که تنها دارائی‌اش یک درخت بود. چسبیده به کنج دیوار و از همان دیوار بالا رفته بود. دیواری نم‌کشیده و کهنه. زیر سایه همان درخت نشستیم. کفش‌های خاکی را درآوردیم. پشت پرده اتاقشان شال رنگی بزرگی آویزان بود که جلوی نور خورشید را بر صفحه تلویزیون می‌گرفت. برادر اصغر روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود. خاموش و گنگ. انگار با همه‌چیز و همه‌کس بیگانه بود. مرا می‌شناخت امانگاهش مات بود. شاید که درون خودش مرده است. زنده است اما چطور زندگی کند؟ صدای مادر اصغر بود؛ سالم بود مثل خودت مثل اصغر اگر زود به دکترمی رسیدم… درراه از هوش می‌روم. نفس بچّم چند دقیقه قطع می‌شود و این بلا سرش می‌آید. دکترها این‌طور گفتند. نه آن روز کسی به دادمان رسید، نه امروز کسی سراغمان می‌آید. نمی‌دانم چه جوری نگاهش کرده بودم که گفت غصه نخور. غصه آدم را می‌کشد. پدرشان از غصه همین بچه دق کرد مرد. غصه نمی‌خوردم فقط فکر کردم اگر در شهر بودند یا اگر ماشین داشتند الآن اکبر هم کنار ما روی زمین نشسته بود. نیمه فوتبال که تمام شد بلند شدم. بمان. هنوز خیلی مانده که مادر و پدرت برگردند. می‌دانم آن‌ها انگار هرروز به اردوگاه کار اجباری می‌روند. صبح تاریک‌روشن می‌روند. عصر هم هوا تاریک‌روشن است که برمی‌گردند. می‌خواستم بروم. روز اول تعطیلی بود. اما مزه دهانم تلخ شده بود. نمی‌دانستم پدر اصغر از این‌که ماشین نداشت تا زنش را زود به درمانگاه برساند دق کرده است. یا از این‌که خانه‌شان در حاشیه است و از شهر دور بودند. شاید هم هرروز با خودش زمزمه می‌کرده است اگر پول داشتم… و با همین زمزمه‌ها مرده بود. مادر اصغر به اعتبار این‌که یک سال بزرگ‌تر شده‌ام، درد دل کرد. من هم به‌اندازه همان یک سال ویرانی یک زندگی را در جلوی چشمم دیدم.

چراغ روشن شد. خوابت برده؟ مادرم از حال و اوضاع امتحان پرسید. چیزی نخوردی؟ مادر اصغر نهار نگهم داشت. پدرم همیشه مرا با نگاهش با چشم‌هایش نوازش می‌کند. تعطیل شدی هان؟ بله. وقتی ازش دورم چشم‌هایش را نمی‌بینم فکرمی کنم ساکت است. اما نزدیک ترکه می‌شوم می‌بینم با من حرف می‌زند. با زبان خودش کلمات محبت‌آمیزی به من می‌گوید. اما هنگامی‌که من به پدرم نگاه می‌کنم صورت شکسته و درهمی را می‌بینم. کسالت و خستگی، زیر چشمش را خیلی زودتر از سنش چروک داده است. آیا چشم‌های منم راز قلبم را به پدرم نشان می‌دهد؟ نشان می‌دهد که زیرپوست پدرم خستگی را می‌بینم؟ از برنامه تلویزیون خوشش نیامد و خاموش کرد. صورتش از خشم سرخ‌شده بود. زیر لب فحشی داد. هنگامی‌که نگاهش کردم، چهره‌اش را درهم‌کشیده بود. تکلیف ما گرسنه‌ها که روشن است. پولدارها هم که پای این حرف‌ها نمی شین‌اند. می‌ماند عده‌ای که نه مثل ما که در پائین‌دست و پا می‌زنیم و نه مثل بالایی‌ها که بی‌نیاز و محکم به‌جایشان چسبیده‌اند. این جماعت این وسط‌ها تلاش می‌کنند خودشان را بالا بکشند. این حرف‌ها به درد این‌ها می‌خورد که نه گرسنه‌اند و نه سیر. سهل‌تر به این حرف‌های مفت دل می‌بندند. اما نمی‌دانند که به آنی پایشان سرمی خورد و می‌آیند کنار خودمان. نتوانستم خوب متوجه شوم. شاید فردا شب حرفی به میان بیاید و منم از سردرگمی بیرون بیایم. مادرم بالای سرم با یک‌کاسه آش ایستاده بود. این را ببر برای مادر اصغر. چه به‌موقع بود. دلم می‌خواست بیرون بروم و جرئت گفتن هم نداشتم. فکر کنم مثل بزرگ‌ترها بودم که وقتی غصه‌دارند دلشان می‌خواهد هوایی بخورند.

بعضی از روزها برای آوردن آب صبح زودتر بیدار می‌شدیم. تابستان داغ و نبود آب، شده بود یکی از تفریحات ما. همراهان خوبی برای یکدیگر بودیم. راه دور و سنگینی دبه‌های آب را همین رفاقت سبک می‌کرد. نزدیک‌های ظهر بعد از یکی دو ساعت پیاده‌روی برمی‌گشتیم. از فرط گرما زیر درخت حیاط خانه‌شان روی سرمان آب می‌ریختیم. می‌زدیم زیر خنده. اگر اشک هم می‌ریختیم در موج آب‌های صورتمان ناپدید می‌شد. عصرها هم در کوچه‌ها راه می‌رفتیم. بازی می‌کردیم. مردمانی رفت‌وآمد می‌کردند. آدم‌هایی که نه بودند و نه نبودند. سردر گریبان و گرفتار خیال خود. بچه‌های کوچکی هم سخت مشغول بازی و شیطنت بودند. خوش به حالشان. دیگر آن‌قدر بچه هم نبودیم که بتوانیم خودمان را گول بزنیم. دیگر خوب می‌دانستیم، خوشبختی عطر که نیست هر وقت خواستیم به خودمان بزنیم. چگونه باورمان شده بود که در تابستان می‌توانیم شادباشیم؟ چرا فکرمی کردیم با تعطیلی همه‌چیز بهتر خواهد شد؟ خانه همان خانه بود. کوچه همان کوچه همیشگی بود. بازی‌ها برایمان تکراری شده بود. فقط وسوسه خوردن بستنی هنوز برایمان پوچ نشده بود. وگرنه خیلی از خواسته‌های تابستان گذشته اکنون برایمان پوچ شده بود. البته ورزش را از تلویزیون می‌دیدیم. همین‌طور برخی از تفریحات را. مردم در گوشه گوشهٔ جهان ورزش می‌کردند و ما هم تماشا می‌کردیم. ما تماشاچی زندگی یک عده بی‌درد و غم هستیم. درس‌ومشق هم نداشتیم. اما این کافی نبود. دلمان تفریح می‌خواست ولی برنامه‌ای نداشتیم. تفریح و شادی پول می‌خواست که ما نداشتیم.

یک روز همراه مادر اصغر سوار مینی‌بوس شدیم. برای فروش گلدوزی‌هایش به بازار شهر می‌رفت. برق رفته بود. مغازه‌ها تک‌وتوک باز بودند. پیاده‌رو را تا ته خیابان رفتیم. عده‌ای بیرون مغازه‌شان چمباتمه زده بودند منتظر آمدن برق بودند. از کنار چند اسباب‌بازی‌فروشی رد شدیم. وارد فروشگاهی شدیم. پیرمردی که خریدار گلدوزی‌های مادر اصغر بود، خیلی چانه زد تا بخرد. یکی از همان مردمی بود که آن شب پدرم می‌گفت. پولدار نبود. محتاج نان هم نبود. حرف زیاد می‌زد. وقتی می‌خواست پول به مادر اصغر بدهد انگار اسکناس‌ها به انگشتان کج‌ومعوجش چسبیده بودند وجدانمی شدند. خنده‌ام گرفته بود. از همان پیاده‌رو برگشتیم. کاش می‌شد کمی در این خیابان تمیز بگردیم. ولی برادر اصغر در خانه تنها بود. مادر اصغر برایمان نان شیرمال خرید. خواننده دوره‌گردی می‌خواند. همراهش پسربچه کوچکی دف می‌زد. برای هر دردی شعری داشت. برای عاشق‌ها عاشقانه می‌خواند، برای مردم هم شعرهای شاد، پرسوزوگداز. به استقبال مردم نگاه می‌کرد. ما هم همراهش می‌خواندیم و دست می‌زدیم. اما فکر کنم کسی صدایمان را نشنید. صدای ما شنیده نمی‌شود. درراه برگشت به این فکر کردیم که خودمان دوتایی هم می‌توانیم این‌ها را بفروشیم. مادر اصغر حرف‌هایمان را قبول نداشت. می‌گفت کار شما نیست. ناگفته نماند هنوز خودمان هم نمی‌دانستیم چم‌وخم کار چگونه است. درهرصورت قرار شد کمی از گلدوزی‌های رویه پشتی و مخده‌ها را برایش بفروشیم.

هوا از هرروز، گرم‌تر بود. پرسان پرسان میدان دست‌فروشان را پیدا کردیم. بساط کوچکی به راه انداختیم. در آرزوی فروش نشستیم. رهگذران از گوشه چشم نگاهی به ما می‌کردند. عرق از پیشانی ما سرازیرمی شد. آهسته از پره‌های بینی و گوشه‌های چشممان پائین می‌آمد. کسی مرا صدا کرد. این چند است؟ قبل از من اصغر جواب داد و جواب هم گرفت یکی فروخت. یکی شد دوتا و چند تا فروش رفت. چشم‌های اصغرمی خندید. موفق شده بودیم. قرار شد تا عصر همین‌جا بنشینیم. گرما بی‌طاقتمان کرده بود. بلند شدم آبی بنوشم. مردی مرا محکم کنار زد. به‌طوری‌که با صورت بر زمین کوبیده شدم. از بینی‌ام خون راه افتاد. مأموران شهرداری بودند. انگار قراراست به لشگر دشمن بتازند، همان‌گونه بر بساط دست‌فروشان تاختند. از زمین بلند شدم. دستی به صورتم کشیدم دستم خونی شد. از بینی‌ام خون می‌ریخت. شوری خون، روی لب‌های تشنه‌ام می‌نشست. مجالی نبود. معطل نکردم به‌طرف اصغر دویدم. بساط‌ها را می‌کشیدند و به هوا بلند می‌کردند. به‌سختی توانستیم پارچه‌های گلدوزی شده‌مان را از زیردست و پایشان بکشیم. ترسیده بودیم و تا دور شویم، می‌دویدیم. درگیری شدیدی به وجود آمده بود. مردمی که هست و نیستشان را از چنگ مأموران بیرون می‌کشیدند. مأمورانی که در زدن و پاشاندن بساط دست‌فروشان بی‌رحمی عجیبی به خرج می‌دادند. نمی‌گذاشتند مردم حرف بزنند. مردم را زدند. به این‌طرف و آن‌طرف هل دادند و اجناسشان را در ماشین ریختند. مردم به ماشین چسبیده بودند. ماشین حرکت کرد و دست‌هایشان از ماشین کنده شد. هق‌هق گریه ا م بلند شد. هق‌هق گریه‌ها بلند شد. عده‌ای به تماشا آمده بودند. نوعی خشم در چهره‌ها نقش بسته بود. خون در شقیقهٔ زنان و مردان دست‌فروش نبض تندی داشت. همه ما فریاد می‌زدیم. اما انگار مأموران شهرداری رباط بودند. بی‌احساس وبی وجود. یا این‌که صدای ما شنیده نمی‌شود.

سرتاسر روزهای داغ تابستان، خشم را میان دندان‌هایمان تروتازه نگه داشتیم. باهم از تابستان گذشتیم. باهم از روزهای تلخ نالیدیم. در همین تابستان داغ ترسمان آب شد و شجاعتمان شعله‌ور شد. ریسمان رفاقتمان گره‌های محکمی خورد. اکنون وقتی یکدیگر را بغل می‌کنیم معلوم نیست صورت من زخمی شده بود یا صورت اصغر.

 

مستحکم باد اتحاد کارگران و زحمت کشان

سرنگون باد رژیم سرمایه‌داری جمهوری اسلامی- برقرار باد حکومت شورایی

کار نان آزادی حکومت شورایی

 

بیست شهریور ۱۴۰۲

کنش‌یار

POST A COMMENT.