دیرکردی. گفتی بیرون نروم تا شب که برگردی. من نشسته بودم. دفترچه کوچک من از تنهاییام پر شد. یا من طول شب را نمیشناختم یا تو دیر کرده بودی. باد پنجره را باز کرد. صدای پایت از کوچه نمیآمد. تنها چشمهای سیاه شب را میدیدم. شب، بوی باران داشت. مثل چشمان خیس تو. گفتی بنشینم تا بروی شام بیاوری. من نشستم دیرکردی. خوابم برد. از گوشه خانه گاهی صدای قاشقی که به تهدیگ میخورد، گاهی صدای گریهات را میشنیدم. هر صبح که میرفتی از جایم تکان نمیخوردم. بهتنهایی خودم قانع بودم. تو نگران من بودی و من منتظر تو. هرکدام سهمی از این بیکسی داشتیم. روزها به خوابوخیالی میگذشت. گفتی هوا گرم میشود و مرا با خودت خواهی برد. شکیبایی کردم برای رسیدن روزهای گرم. گفتی برای سال نو بازارمی رویم. ماندم برای رسیدن روزهای نو.
هر غروب در نبودنت ابرها با من بازی میکردند. ابری شکل کبوتر میشد. سفید و تپل با لبخند به من نگاه میکرد. روز تولدم برایم جشن گرفت. بادکنکهای نیلی و صورتی و بنفش را دوروبر سرم در آسمان میچرخاند. پشت ماه کمین میکرد تا چشم مرا به دنبال خودش بکشاند. هر بار از پشت ماه کوچکتر بیرون میآمد. مانند تو که هر شب که به خانه برمیگشتی تکیدهتر بودی. دل بیتاب من گرم جشن شد. ناگهان باد در کوچه بلوایی به پا کرد. شمع لرزید. خنده از لب من پرید. ابر مهربان مانند یک پروانه سبک و نرم دورمی شد. شاخههای درخت پنجه به شیشه میکشید. من دور شدم. از پنجره، از شیشه، از ابر، از درخت. کاش موقع رفتن درب را به روی ترس قفل میکردی. وقتی نیستی بوی ترس در خانه میپیچد. وحشت ذرهذره درون من میریزد. دیرکردی.
سفره را پهن میکنم. تو که میایی خواهی گفت قربان دستان کوچکت. من نان را از دستان یخزدهات میگیرم و روی سفره مینشانم. نان هم مانند ابر، مانند تو کوچک و سرد شده است. از تو میپرسم مادر جان تا کی کارمی کنی؟ با خودت واگویه ای کردی که خوب نشنیدم. شبهای بیشمار و ابرهای درهموبرهم. هر شب باهم قصهای میساختیم. تکه ابری که دستوپایش کشیده بود. در صورتش نقشهای زیادی دیده میشد. ابروهایی پرپشت. اخمالو. گویی پیرمردی است با دودست خونین که تخم چشم بچهها را میخورد. تا بیایی، لرزیدم و هقهق کردم. گفتی نه این نمیتواند ابر بهاری باشد. ابر بهار غرش عظیمی دارد. رعدوبرق مهیبی دارد. تگرگهایش سنگین است. ابرهای بهاری زندگی را نو و دگرگون خواهند کرد. دلم قرص شد و ماندم به امید رسیدن ابرهای بهاری.
تو میرفتی و من در دفتر کوچکم روزها را میشمردم و خط میکشیدم. بهار هم دیر کرده بود. یکشبی از تو پرسیدم مادر جان بهار کجاست من ندیدمش. با نگاهی مردد گفتی درراه است. کمکم ابرها تکهتکه شدند مانند رؤیاها و آرزوهایم. شبها تلاش میکردی رؤیاهایم را وصله کنی. اما من پشت سکه را میدیدم. دیگر عقلم باور نمیکرد. در سکوت تنهایی شبهایم به رازی پی برده بودم. من وتو خوشبخت نبودیم. شاید خوشبختی عصارهای است که در کودکی دردهان ما نریختهاند؟ شاید خودمان باید برویم دنبال بهار؟ شاید کسی به ما بهار را پیشکش نمیکند؟ هراندازه که تو دیرمی کردی من به همان اندازه در فکر غوطهورمی شدم. در خوشبختی شاید برای لحظهای بتوانی بدبختی را ببینی اما در بدبختی هرگز رنگ خوشبختی را نمیبینی. خوشبختی هزار شکل دارد، اما بدبختی فقط یک چهره دارد. همانطور که دیده میشود نوشته میشود. همانطور که نوشته میشود، خوانده میشود. همانطور که خوانده میشود، اما شنیده نمیشود. چراکه در محدوده فرکانسی شنیداری زمامداران ستمگر نیست. هراندازه خمیده گشتی و ناتوان همان اندازه بزرگ شدم و خردهبین.
ما که جز خشکترین نانها چیزی به دهانمان نرفت، آنقدر فریب رسیدن روزهای بهار را خوردیم که باورمان شد در شورهزار زندگی ما بهار همین اندازه است. به تو نگاه میکنم. به تو که خون زیرپوست دستان خستهات خشکیده است. به تو که سرمای زندگی سخت، توان پاهایت را گرفته است. از پلههای کجومعوج سازمان عدم تأمین اجتماعی بالا میرویم. از هزارتوی بیهوده سالنهای اداری میگذریم. به سالنی بزرگ میرسیم. میزگردی است پر از ساعت. ساعتهای دستکاریشده. ساعتهای خوابیده. ساعتهای زنگخورده. یک دوجین نامه و کاغذ که دستبهدست میشد. سراسر سالن مملو از زنان و مردان سالمندی بود که بیش و کم نزدیک سی سال از حقوقشان کسر کرده و در چاه بیسروته بیمه سرازیر کردهاند. در صورت نزارشان آثار جراحت غدههای بدخیم نمایان بود. به تو نگاه میکنم. آیا مادرم از این غدهها در امان مانده است؟
نزدیک ظهر اسم ترا خواندند. مادر جانبلند شویم، زمان ساعت ما فرارسید. بر روی صندلیهای چرمی بزرگ، آدمهای کوچکی لمیده بودند. آدمهایی تهیمغز وبی فراست که نه ازسر صداقت و درستی، بلکه از میان ابرهای رذالت و دنائت روی این صندلیها افتاده بودند. داستانسرایی میکردند و پرگویی. سرانجام اینگونه اعلام کردند که تمام عمر تو را به هیچ نمیخرند. نهتنها زندگیها را به تاراج بردهاند، نهتنها حق بیمه کسر شده سالیان متمادی کار و زحمت مردم را خوردهاند، نهتنها با پرداخت بسیار ناچیز حقوق حرمت بازنشستگان را زیر پا گذاشتهاند، بلکه بابی حیایی و در کمال بیشرمی وبی نزاکتی به کارگران و زحمت کشان و ازکارافتادگان بهمثابه اسقاطیهای زندگی نگاه میکنند. به چشمانت نگاه میکنم. چراغ چشمانت شکسته بود.
مادر جان تو از راههای پرپیچوخم ساختمانهای زائد اداری خسته شدهای.از گفتههای پرتضاد و تناقض مدیران دزد کلافه هستی. به خانه میرسانمت. کارم که تمام شد داروهایت را میگیرم. نان هم میخرم. چیزی دلم را به جوشش درآورده بود. از آن چیزها که طعم گس نفرت میدهد. پس این بود راز عصاره خوشبختی. خون کارگران و زحمتکشان عصاره خوشبختی خونخواران درنده است. دو غده بدخیم، دو نظام مصرف گذشته جنایتکار سرمایهداری تاج و عمامه، همرأی وهم داستان، یک قرن است در تاروپود وجود وزندگی زحمتکشان ریشه دواندهاند. از در گیرکردن آنان در پنجه فقر بیکاری و اعتیاد رشد کردهاند. کارگران و زحمت کشان به سن بازنشستگی و ازکارافتادگی هم که میرسند آنان را بیمصرف و اسقاطی میدانند. پاسخ این جسارت تنها مشتی سخت است از جانب ستم دیدگان بر دهان یاوهگویان منفعتطلب. برای نابودی این دو غده بدخیم دو همزاد وهم دست که هیچ راه علاجی ندارند و باید از ریشه سوزانده شوند، دیر کردهایم.
آن روز سرکار نرفتم. داروهای مادرم را پیدا نکردم. تا به خانه برسم کمی اینطرف و آنطرف چرخیدم. چرخشی در سیاهی شب، در شهری ماتمزده. افسوس شهر ساکت است. میخواستم تا اتاق کوچک خانه، با هرکه روبرو شدم دستی به گرمی به سویش هدیه کنم. میخواستم آینه چشمشان را جلا دهم اما شب سایه دو لاشخور را روی شهر گسترانده بود. در تاریکی دنبال کلیدم گشتم. همیشه تو در را بازمی کردی. چراغ خاموش بود. اتاق تنها مانده بود. بر مخده تکیه داده بودی. قلبت حتی برای من هم نمیتپید. دفتر کوچکم را از بین انگشتان قفلشدهات بیرون میکشم. در صفحه آخر دفترم نوشته بودی، شبی پرسیدی تا کی کارمی کنم. تا الآن. به تو نگاه کردم. چشمانی که عمری برای دیدن من از چیزی کم نگذاشته است اکنون به کجا خیره شده است؟ به هیچ! خونت تا آخرین قطره مکیده شده بود و من دیرکردم.
با امید به سرنگونی رژیم سرمایهداری جمهوری اسلامی و دستیابی عموم کارگران و زحمتکشان به کار و نان و آزادی و حکومت شورایی.
۲۲ / آبان / ۱۴۰۲
کنشیار
نظرات شما