خاورمیانه همچنان در بحرانی ژرف به سر میبرد و هیچ چشمانداز فوری بر پایان آن متصور نیست. این بحران جلوه دیگری از بحران عمومی جهان سرمایهداری است که در کشورها و مناطق مختلف جهان اشکال و ویژگیهای خاص به خود گرفته است. آنچه در لحظه کنونی در خاورمیانه با آن مواجهیم، جنگ مستقیم و غیرمستقیم میان دو رژیم توسعهطلب و هژمونیطلب منطقه خاورمیانه، جمهوری اسلامی و اسرائیل است. درحالیکه اقدامات نظامی ارتش اشغالگر اسرائیل در غزه همچنان ادامه دارد و پیوسته اخباری از بمباران ساختمانهای مسکونی و مراکز عمومی پناهگاه آوارگان که به کشتار مردم غیرنظامی و بیدفاع میانجامد،انتشار مییابد، جبهه اصلی جنگ به لبنان انتقالیافته است. اکنون سه هفته است که رژیم اسرائیل مناطق وسیعی از لبنان را مورد بمبارانهای پیدرپی قرار داده است. این بمبارانها مقدمهای برای ورود نیروهای زمینی ارتش اسرائیل به جنوب لبنان بوده است که اکنون در چند جبهه آغازشده است. هدف نظامی کوتاهمدت اسرائیل از گسیل نیروی زمینی به لبنان، به عقب راندن نیروهای حزبالله و اشغال منطقهای به عمق ۴۰ کیلومتر از مرز تا رودخانه لیتانی است که در صورت موفقیت یک شکست بزرگ برای حزبالله لبنان محسوب میشود. اخبار انتشاریافته نشان میدهد که ارتش اسرائیل هماکنون تعدادی از روستاها و شهرهای این منطقه را به محاصره درآورده و به برخی ارتفاعات استراتژیک نیز دستیافته است. گرچه حزبالله تلاش کرده است از طریق تاکتیکهای جنگ چریکی یا پرتاب موشک و پهپاد این عقبنشینیها را جبران کند، اما هرچه پیشروی ارتش اسرائیل و در اختیار گرفتن مراکز نظامی حساس افزایش یابد، از قدرت واکنش نظامی حزبالله کاسته خواهد شد. در واقعیت اما هدف اسرائیل به این نکته محدود نمیشود که حزبالله لبنان را از مناطق مرزی دور کند، بلکه اکنون خود را در شرایطی میبیند که قدرت حزبالله را بهعنوان یک نیروی متشکل نظامی وابسته به جمهوری اسلامی در هم شکند. رژیم اسرائیل در این جنگ ازآنرو دست خود را حتی در مقایسه با غزه باز تر میبیند که برخلاف مسئله غزه که افکار عمومی جهانی از مردم فلسطین دفاع میکند، حزبالله نهتنها از حمایت مردم جهان برخوردار نیست، بلکه حتی در درون خود لبنان نیز بخش بزرگی از مردم و احزاب سیاسی این کشور خواهان تضعیف و حتی خلع سلاح آن بهعنوان عامل جمهوری اسلامی ایران هستند.
بنابراین روشن است آنچه اکنون در خاورمیانه و در پس درگیریهای نظامی میگذرد، مرحلهای تعیینکننده در نزاع دیرینه میان جمهوری اسلامی و دولت اسرائیل است که طی سالهای گذشته گاه آشکار و گاه پنهان در جریان بوده است. محور اصلی این نزاع نیز برخلاف ادعای جمهوری اسلامی نه مسئله فلسطین بلکه تلاش جمهوری اسلامی برای به دست آوردن نقش نیروی هژمونیک در خاورمیانه و بهعبارتدیگر قرار گرفتن در همان جایگاهی بوده است که رژیم سلطنتی محمدرضا شاه بهعنوان ژاندارم منطقه عهدهدار آن بود. با این تفاوت که این نقش را زمانی قدرتهای جهانی بر عهده شاه پیشین ایران قراردادند، جمهوری اسلامی اما در تلاش بوده است با سازماندهی گروههای اسلامگرای مسلح در کشورهای منطقه به آن دست یابد.
اگر نظری به گذشته بیندازیم تا اواخر نیمه اول قرن گذشته، درنتیجه رشد جنبشهای استقلالطلبانه و ناسیونالیستی ، دوران سلطه مستقیم انگلیس در خاورمیانه به پایان رسیده بود و امپریالیسم انگلیس دیگر در موقعیتی نبود که بتواند سلطه استعماری مستقیم خود را حفظ کند و ناچار به ترک منطقه شد. دولت انگلیس در اواسط سال ۱۳۴۷رسماً قصد خود را در مورد ترک منطقه خلیجفارس تا سال ۱۳۵۰ اعلام کرد. در آن شرایط وضعیت امنیت منطقه بهویژه خلیجفارس بهمنظور حفظ منافع اقتصادی و سیاسی جهان سرمایهداری بلاتکلیف مانده بود. امپریالیسم آمریکا که حالا پس از جنگ جهانی دوم بیشترین منافع را در این منطقه داشت، نه آمادگی حضور مستقیم نظامی داشت، چراکه در مناطق دیگر بهویژه آسیای جنوب شرقی درگیری نظامی مستقیم داشت و نه شرایط منطقه اجازه آن را میداد. آنچه بدیلی بر حضور مستقیم قدرتهای جهانی قرار گرفت، سپردن نقش هژمونیک و ژاندارمی منطقه به یکی از دولتهای سرسپرده آمریکا، بر طبق دکترین نیکسون و استراتژی منطقهای کی سینجر بود. در آن شرایط، تنها رژیم سلطنتی حاکم بر ایران از آمادگی لازم برای بر عهده گرفتن چنین نقشی برخوردار بود که میتوانست با کمک قدرتهای امپریالیست و درآمدهای کلان حاصل از فروش نفت، به قدرت نظامی برتر و ژاندارم منطقه تبدیل شود. تا وقتی هم که این رژیم بر سرکار بود، توانست امنیت منطقه خلیجفارس را حفظ و منافع اقتصادی و سیاسی قدرتهای امپریالیست غرب را تأمین کند. سرنگونی رژیم شاه درعینحال پایانی بر این استراتژی ژاندارمی بود. اکنون استراتژی کمربند سبز قرار بود به شکل دیگری همان وظیفه رژیم شاه را برای مقابله با کمونیسم و حفظ منافع قدرتهای غربی بر عهده گیرد. جمهوری اسلامی با گسترش اسلامگرائی در کشورهای منطقه تا سقوط بلوک شرق توانست بهخوبی از پس این وظیفه برآید. ازآنپس دیگر نیازی به شکل سابق به این وظیفه جمهوری اسلامی نبود. اما جمهوری اسلامی تحت لوای سیاست توسعهطلبانه پان اسلامیستی با سازماندهی اسلامگرایان مسلح در کشورهای مختلف زیر شعار حمایت از فلسطین، تلاش نمود به یک نیروی قدرتمند و برتر منطقه تبدیل شود. این سیاست به یک تهدید جدی برای دولت اسرائیل تبدیلشده بود که خودش با حمایت قدرتهای امپریالیست در تلاش برای کسب یک چنین نقشی در منطقه بود. تضاد این دو دولت مدام تشدید میشد. جمهوری اسلامی برای شکست اسرائیل، محاصره نظامی این کشور را از طریق سازماندهی گروههای مسلح اسلامگرای فلسطینی، حزبالله لبنان، انصار الله یمنی،حشد الشعبی عراقی و غیره تکمیل کرده بود تا در شرایط مناسب حتی بدون حضور مستقیم خود، ضربه همهجانبهای را از طریق این نیروها وارد آورد. دولت اسرائیل اما ضمن آمادگی نظامی در تلاش بود که قبل از هر چیز جمهوری اسلامی را ازنظر سیاسی محاصره و منفرد کند و این تلاش با پیمان ابراهیم و پیوستن اغلب شیخنشینهای حاشیه خلیجفارس به آن، تقریباً محاصره سیاسی جمهوری اسلامی را کامل کرده بود. مذاکره میان دولت آمریکا و اسرائیل با عربستان سعودی بهعنوان تنها کشور باقیمانده منطقه برای برقراری مناسبات رسمی سیاسی با اسرائیل در جریان بود که حماس و جمهوری اسلامی برای برهم زدن این توافقات وارد عمل شدند. حمله نظامی حماس در ۷ اکتبر سال گذشته به اسرائیل با این هدف سیاسی انجام گرفت. نتیجه اما بهکلی متفاوت از آن چیزی از کار درآمد که حماس و جمهوری اسلامی انتظار داشتند. کابینه دست راستی و نژادپرست اسرائیل ،تحت رهبری نتانیاهو از فرصت پیشآمده برای اجرای سیاست خود نهفقط بهمنظور اهداف توسعهطلبانه و اشغالگرانه در فلسطین، بلکه تسویهحساب با جمهوری اسلامی ایران استفاده کرد. با حمله نظامی به غزه و ویرانی وحشیانه آن، که همراه با کشتار متجاوز از ۴۲ هزار تن از مردم غیرنظامی و بیدفاع فلسطینی بود، تشکیلات نظامی حماس و گروههای مسلح متحد آن درهمشکسته شد. بهرغم تلاشهایی که برای برقراری آتشبس صورت گرفت، این تلاشها نتوانست به نتیجهای برسد، چراکه اهداف سیاسی و نظامی اسرائیل به اشغال غزه، کشتار مردم فلسطین و شکست نظامی حماس خلاصه نمیشد. هدف بعدی، تسویهحساب با حزبالله لبنان بود که نیروی نظامی اصلی سازمانیافته جمهوری اسلامی در منطقه محسوب میشد. بنابراین، پس از رسیدن به اهدافش در غزه، جنگ همهجانبه با حزبالله را که پیشازاین به شکل درگیریهای موردی در جریان بود، در دستور کار قرارداد. در پی ماجرای انفجار وسایل ارتباطی بیسیمهای قابلحمل (پیجرها) و بمباران مناطق مختلف لبنان، حمله نظامی زمینی گستردهای را به لبنان آغاز کرد. آنچه در طول این سه هفته رخ داد، نشان میدهد که حزبالله پس از ضربات اولیه و از دست دادن رهبر و برخی از فرماندهان خود قادر نیست از پس حملات ارتش اسرائیل با سلاحها و امکانات نظامی پیشرفته آن برآید. باوجود تمام تلاشها برای توقف حملات اسرائیل، به نظر میرسد که فعلاً توقفی در این جنگ رخ نخواهد. همانگونه که اشاره شد، رژیم اسرائیل هدف خود را تعیین تکلیف با حزبالله قرار داده و چنانچه موفق شود، درواقع به هدف سیاسی خود که همانا پیروزی بدون جنگ مستقیم با جمهوری اسلامی باشد، دستیافته است. به نظر میرسد که سرنوشت رقابت جمهوری اسلامی و اسرائیل در لبنان تعیین خواهد شد.چراکه شکست اسلامگرایان فلسطینی و حزبالله در حقیقت به معنای شکست استراتژی نظامی جمهوری اسلامی از طریق سازماندهی نیروهای مسلح بهویژه هممرز با اسرائیل است. سالها و چندین دهه برای سازماندهی این نیروها سرمایهگذاری شده بود و اکنون شکست، ناکارآمدی این استراتژی را برملا کرده است. این شکستهای نظامی بلافاصله شکستهای سیاسی را در پی خواهد داشت که پی آمد آن شکست اسلامگرائی در تمام منطقه خواهد بود. در فلسطین ، تحولات آتی هر شکلی که به خود بگیرد، گروههای اسلامگرا که در فاجعه کشتار مردم غزه و ویرانی آن در کنار اسرائیل نقش داشتند و خودشان هم شکست خوردند، دیگر در میان مردم اعتباری نخواهند داشت. در لبنان شکست اسلامگرائی از این هم سنگینتر خواهد بود. حزبالله ازآنرو توانسته بود در لبنان نقشی حتی بیش از وزنش ازنظر سیاسی کسب کند که در مقطعی پیروز جنگ با اسرائیل بود. اکنون نهفقط در عمل نشان داد که هدفش برای مقابله با اسرائیل تحقق نایافتنی است و در عمل هم در میدان نبرد تا همین لحظه متحمل ضربات سنگین شده، بلکه این احتمال قوی است که بخشی از لبنان را نیز از دست بدهد. بنابراین، موقعیت سیاسی خود را از دست خواهد داد. شکست حزبالله و حماس نهفقط شکستی برای دیگر گروههای اسلامگرا، بلکه اساساً برای خود جمهوری اسلامی خواهد بود. چراکه نشان داده شد استراتژی جمهوری اسلامی بهکلی با شکست روبهرو شده است. با شکست استراتژی جمهوری اسلامی برای تبدیلشدن به یک نیروی هژمونیک منطقه از طریق استراتژی پان اسلامیستی، راه دیگری جز پذیرش شکست و عقبنشینی نخواهد داشت. اینکه در لحظه کنونی جمهوری اسلامی تمام تلاش خود را برای برقراری آتشبس در لبنان به کار گرفته دقیقاً ناشی از این واقعیت است که عواقب شکست کامل حزبالله را بهخوبی میداند. وزیر خارجه جمهوری اسلامی در چند روز اخیر با سفر به تمام کشورهای منطقه برای تحقق این هدف تلاش کرده است. نگرانی جمهوری اسلامی آنچنان جدی است که اکنون حتی از برقراری صلح در کل منطقه صحبت میکند. وزیر خارجه جمهوری اسلامی هفته گذشته در ترکیه گفت: ” باید مراقبت کنیم موضوعات منطقهای به طریق مسالمتآمیز حلوفصل شود و ترتیبات امنیتی و سیاسی منطقه باعث صلح و ثبات در منطقه شود.”
در این شرایط جمهوری اسلامی در وضعیت بسیار دشواری قرارگرفته و کاری از دستش برای نجات حزبالله لبنان ساخته نیست. از سوی دیگر حتی اگر اسرائیل علاقهمند باشد که درگیری را به جنگ مستقیم با جمهوری اسلامی بکشاند، جمهوری اسلامی راهی جز عقبنشینی و پذیرش شکست بدون جنگ را نخواهد داشت. در شرایط کنونی که اصلیترین نیروهای نیابتی آن در معرض حملاتی سخت از جانب اسرائیل قرار دارند، جنگ برای جمهوری اسلامی یک خودکشی است. نه در داخل کشور پشتوانهای برای جنگ دارد و نه در سطح منطقهای و بینالمللی حتی یک متحد جدی. روسیه و چین هم که ظاهراً از قدرتهای متحد جمهوری اسلامی محسوب میشوند هرگز حاضر نیستند وارد یک درگیری شوند که قدرتهای غربی یکطرف آن هستند. این درحالی است که اسرائیل به قدرت نظامی آمریکا و کشورهای اروپائی اتکا دارد که هماکنون نیز عملاً در جنگ به نفع اسرائیل حضور دارند. در همین شرایط ضعف جمهوری اسلامی است که قدرتهای غربی بار دیگر فشارهای اقتصادی و سیاسیشان را بر جمهوری اسلامی تشدید کردهاند که در طول هفته گذشته چند نمونه آن را شاهد بودیم. هدف آنها مهار و کنترل جمهوری اسلامی و حفظ آن در جهت منافع خودشان است. نفع مردم ایران اما از تضعیف جمهوری اسلامی و شکستهای سیاستهای آن، تشدید مبارزه برای سرنگونی آن است که برای همیشه از عواقب فاجعهبار سیاستهای آن نجات یابند.
نظرات شما