نقدی بر فیلم سیانور

سیانور (محصول ۱۳۹۴) فیلمی است با موضوع جنبش چریکی در اوایل دهه ۱۳۵۰. این جنبش در آن سال‌ها عمدتاً توسط سازمان چریکهای فدائی خلق و سازمان مجاهدین خلق نمایندگی می‌شد. فیلم مذکور بطور خاص به انشعاب درون سازمان مجاهدین خلق می‌پردازد و سعی می‌کند از حوادثی که به این انشعاب منجر شدند و جریان خود انشعاب برای رد کردن مارکسیسم و مبارزه انقلابی استفاده کند. البته فیلم به جعل تاریخ نیز می‌پردازد و وقایع را آنطور که اتفاق افتادند نقل نمی‌کند. قسمت‌هایی از فیلم هم فقط ساخته و پرداخته ذهن سازندگان آن هستند. سعی من در این نوشته بطور عمده نشان دادن اهداف ایدئولوژیک و طبقاتی پشت این فیلم است و تا حد امکان نمی‌خواهم به صحت و سقم وقایع تاریخی که در آن بیان می‌شوند بپردازم. بهتر است رفقایی که در آن سالها در سازمان مجاهدین خلق و بعدها سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر فعال بودند جعلیاتی که درباره سازمان بیان می‌شوند را با دلیل و مدرک رد کنند. البته رفیقی مثل تراب حق شناس در زمان حیاتش این کار را کرده و به آن جعلیات و تهمت‌ها قبل از اینکه بیان شوند پاسخ داده.

این اتفاقی نیست که آثاری نظیر سیانور (در قالب کتاب، فیلم، موسیقی یا غیره) در زمانی ساخته می‌شوند که حاکمان از سر تا پا فاسد شده‌اند، دیگر کسی وعده‌هایشان برای بهتر کردن اوضاع را باور نمی‌کند و سلطه‌شان را فقط تا زمانی امکان پذیر می‌بینند که مردم آرام، ناامید و نامتشکل باشند. از این رو هدف واقعی این آثار اینست که به مردم القا کنند مبارزه انقلابی کار کسانی است که از زندگی سیر شده‌اند، انسانیتشان را زیر پا گذاشته‌اند، خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند، آرمانشان ربطی به منافع مردم ندارد و در صورت پیروزی هم وضع را بدتر از چیزی که هست می‌کنند. ضمن اینکه تاختن به مبارزه چریکی فقط حمله‌ای غیرمستقیم به هر نوع مبارزه انقلابی بطور کلی است. از آنجا که جنبش چریکی در ایران علیرغم برخی آثار مثبتی که داشت، در نهایت با محدود ماندن به خرده کاری و مانع ایجاد کردن در برقراری پیوند بین انقلابیون و توده‌ها، هم در عرصه تاکتیکی دچار انحرافات فجیعی شد و هم در عرصه استراتژیک ناخواسته به انقلاب اجتماعی لطمه زد، نمونه خوبی برای پاسخ به سؤال «چه نباید کرد؟» است. اما کسانی که این سؤال را مطرح می‌کنند دو دسته هستند. دسته اول دشمنان انقلابند که می‌خواهند با بهانه انحرافات سازمانهای چریکی و دور شدن آنها از اهدافشان، انقلاب اجتماعی را از اساس رد کنند. دسته دوم انقلابیونند که می‌خواهند بفهمند برای رسیدن به انقلاب اجتماعی چطور می‌توان از انحرافات جلوگیری کرد.

هدف مبارزه انقلابی تحقق انقلاب اجتماعی و آفریدن جامعه‌ای نوین و بهتر است که از اساس با جامعه‌ای که بر پایه بی حقوقی سیاسی و اقتصادی توده‌ها بنا شده متفاوت می‌باشد. یک انقلابی جنبش چریکی را تنها از این دیدگاه نقد می‌کند که نمی‌توانست به این هدف برسد. بعلاوه، کسی که با بینش علمی نقد می‌کند جهان را سیاه و سفید نخواهد دید بلکه جنبه‌های مثبت و منفی هر پدیده را در نظر خواهد گرفت. جنبه مثبت عملیات چریکی در ایران (بخصوص عملیات سیاهکل) این بود که جو بی تفاوتی و تسلیم بودن در برابر حکومت مستبد را شکست و روشنفکران را به مبارزه برانگیخت. البته هر چه در زمان به پیش می‌رویم این جنبه کم رنگ‌تر می‌شود، زیرا بعد از آن، مسئله چگونگی متشکل و آگاه نمودن توده‌های عظیم جمعیت و هدایت مبارزه آنها بود و مشی چریکی نه تنها پاسخی به این مسئله نمی‌داد بلکه با منزوی کردن انقلابیون مانع از پاسخ دهی می‌شد. جنبه منفی عملیات چریکی همین منزوی کردن انقلابیون و مانع شدن از برقراری پیوند بین آنها و توده‌ها جهت بردن آگاهی طبقاتی بین کارگران و زحمتکشان و متشکل کردنشان بود. چریک‌ها مبارزه مسلحانه را به صورت خرده کاری درک می‌کردند. فلان مأمور رژیم یا امپریالیسم آمریکا کشته می‌شد اما به سادگی خودفروش دیگری پیدا می‌شد که جایش را بگیرد. هیچ برنامه واقعی برای وسعت دادن به مبارزه و ارتقاء دادن آن به کیفیتی بالاتر (اعتصاب عمومی، جنگ مسلحانه توده‌ای یا …) وجود نداشت و نمی‌توانست وجود داشته باشد. خود چریکها هم به تدریج از اواسط دهه ۱۳۵۰ متوجه اشتباه بودن خط مشی‌شان شدند و تلاشهایی برای تصحیح خط مشی چریکی و تبدیل آن به یک مشی پرولتاری و علمی (که آن روزها «توده‌ای – انقلابی» نامیده می‌شد) صورت گرفت. در نهایت هم هر دو سازمان چریکی عمده تا قبل از انقلاب ۱۳۵۷ پذیرفتند که خط مشی چریکی باید به «توده‌ای – انقلابی» تغییر کند، هر چند که به عمل درآوردن این پذیرش تئوریک با توجه به شرایطی که ناشی از پرداختن چند ساله به مشی چریکی بود و همچنین ضرباتی که بر سازمانها وارد شد، کاری ساده نبود.

اما چه پاسخی به سؤال «چه باید کرد؟» داده می‌شود؟ قطعاً وقتی یک راه حل یا یک هدف رد می‌شود باید جایگزینی برای آنها ارائه شود. مثلاً وقتی کمونیستها در سازمان مجاهدین خلق به این نتیجه رسیدند که خط مشی چریکی بازمانده‌ای از ایدئولوژی خرده بورژوایی مذهبی سابق است، آن را کنار گذاشتند و رو به خط مشی «توده‌ای – انقلابی» آوردند. لنین درباره برخورد با طرفداران خط مشی چریکی نوشت «… راه غلبه بر این تمایلات موعظه‌های اخلاقی مبتذل، بی مایه و خرده بورژوائی نبوده، بلکه راهش دقیقاً دست کشیدن از اعمال خشونت بی هدف، بی معنی، منفرد و پراکنده و روی آوردن به قهر توده‌ای هدفمند برخاسته از جنبشهای گسترده، و تشدید مبارزات مستقیم پرولتاری است»[۱].

اما فیلم سیانور که در توضیحات اولیه فیلم بیان داشته بود «پس از سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تمام راه‌های مخالفت مسالمت آمیز با رژیم مسدود گردید»، پاسخ مستقیمی به «چه باید کرد؟» نمی‌دهد. چیزی که ارائه می‌دهد سبک زندگی، اصول و ارزشهای «قهرمان» فیلم یعنی شخصیت امیر فخرایی است. او که گویا در گذشته روابط شخصی با اعضای سازمان داشته، فعالیت سیاسی ندارد و به زندگی شخصی می‌پردازد. او فارق التحصیل دانشگاه پلیس است، در ابتدای فیلم در حضور مقامات امنیتی رژیم پهلوی از تزش دفاع می‌کند و با توصیه یک تیمسار، همراه ساواکی‌ای می‌شود که مسئول برخورد با سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۳ است. با اینکه او در ابتدای فیلم درگوش تیمسار اعتراف می‌کند به این نتیجه رسیده که رفتار حکومت مخالفان را به مبارزه مسلحانه بر می‌انگیزد، اما جریان فیلم طوریست که اصلاً به این مسئله نمی‌پردازد و بجای آن، اینطور وانمود می‌کند که سیر شدن از زندگی و وداع با آن است که باعث روی آوری به مبارزه مسلحانه می‌شود.

«قهرمان» فیلم همراه با ساواکی‌ها به شکنجه گاه رفت و آمد دارد و می‌بیند که آنجا با مردم چکار می‌کنند، اما نه آزرده می‌شود و نه کاری برای کمک به قربانیان می‌کند یا حتی قصد این کار را دارد. ضمن اینکه شکنجه‌هایی که در فیلم به تصویر درمی آیند به هیچ وجه بیانگر ابعاد و کیفیت وحشتناک شکنجه‌های ساواک نیستند بلکه چیزی در حد تلنگر به زندانیان هستند. البته همین تلنگر هم فقط به لبافی نژاد مسلمان زده می‌شود، زیرا مارکسیستها خودشان معترفند که چقدر پست و پلیدند و از این رو داوطلبانه با ساواک همکاری می‌کنند! فیلم اینطور وانمود می‌کند که اگر یک زندانی به همکاری با ساواک می‌پردازد به دلیل شکستن زیر شکنجه‌های غیرانسانی نیست بلکه آنطور که از زبان بازیگر شخصیت وحید افراخته [۲] بیان می‌شود، اینست که چیز قابل دفاعی در کارنامه گذشته‌اش نیافته. فیلم از افراخته یک یهودا می‌سازد و می‌خواهد او را به نماد سقوط اخلاقی و ایدئولوژیک مارکسیست‌ها تبدیل کند. اولین ملاقات «قهرمان» و افراخته، اینطور به تصویر کشیده می‌شود که افراخته در زندان صحیح و سالم است، ظاهراً اصلاً تحت شکنجه قرار نگرفته یا اگر هم شکنجه‌ای بوده حتی به پای تلنگری که به مجاهدین مسلمانان زده‌اند نمی‌رسیده و ساواکی‌ها با او مهربان هستند. او در بازجویی‌ها همکاری مطلق دارد، در پاسخ به سؤالات بازجو حتی اطلاعاتی بیش از آنچه که می‌خواهد در اختیارش قرار می‌دهد، علاوه بر شخص خودش، ایدئولوژی و سازمانش را تحقیر می‌کند و بدون اینکه بازجو از او بخواهد، اصرار دارد اعتراف کند که خودش و رفقایش چقدر پست و پلید هستند! البته اینکه در سینمای ایران دشمنان نظام حاکم بر ایران (نه فقط در فیلم سیانور بلکه همیشه) به طرزی ناشیانه و بچه گانه به صورت افرادی نمایش داده می‌شوند که دائماً قهقهه شیطانی سر می‌دهند و خودشان به وضوح اعتراف می‌کنند که چقدر پست و پلیدند، فقط نمایشگر کیفیت پایین فیلم سازی قانونی و فرمایشی در ایران است. بکار بردن چنین شیوه‌هایی در سینما، بیشتر شبیه اعتراف به بی بضاعتی فکری و فرهنگی حاکمان است تا تلاشی جدی برای قبولاندن حرف حاکمان به مخاطب. سکانس دیگری که همین روش ناشیانه در آن بکار رفته، قسمتی است که در خانه تیمی مجاهدین خلق اتفاق می افتد. دیالوگ‌های بچه گانه و زننده‌ای بین مجاهدین رد و بدل می‌شوند تا مثلاً نشان داده شود که آنها چقدر سردرگم، بی برنامه، بی اخلاق و خود بزرگ بین هستند. دیالوگ‌هایی نظیر «بعد از آن همه سرکوفت فدایی‌ها، حالا من می دانم و آنها!»، «تقی، روزهای خوبیه ها، نه؟»، «از همین جا می تونی یک کشور را اداره کنی!»، «کودکستان باز کردیم!»، «شما به فکر سیسمونیت باش!» و …

اما حقیقت در مورد جریان دستگیری افراخته و همکاری‌اش با ساواک این است که او به صورت اتفاقی در یک قرار تشکیلاتی دستگیر شد. سعی کرد مقاومت مسلحانه کند و پس از ناکامی، سیانورش را جوید. ساواکی‌ها پیکر در حال مرگش را به بیمارستان رساندند و پس از مداوا (در حدی که هوشیاری‌اش بازگردد و بتواند صحبت کند) فوراً به شکنجه گاه بردنش. آنجا علاوه بر خودش، دایی، دو برادر و خواهرش را جلوی چشمش به شکلی فجیع شکنجه کردند تا جایی که بالاخره شکست. البته اشتباهات قبلی‌اش بخصوص دست داشتن در تصفیه‌های سازمانی نمی‌تواند در احساس گناه کردن و شکستن شخصیت او بی اثر بوده باشد. اگر از موضع انقلابی و علمی به مسئله شکستن او بنگریم، فقط می‌توانیم او را بخاطر نقشش در تصفیه‌ها، پیروی‌اش از خط مشی چریکی و تدارک ندیدن برای دستگیر شدن مورد انتقاد قرار دهیم. تنها کسی که از موضع ضدانقلابی و به قصد عوامفریبی به مسئله شکستن زیر شکنجه می‌پردازد می‌تواند قربانی شکنجه را ملامت کند و اعمال افراخته پس از شکسته شدن زیر شکنجه را معیار قضاوت در مورد شخصیت او و تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق قرار دهد. [۳]

سازندگان فیلم با کوبیدن شخصیت مجاهدین مارکسیست شده ثابت می‌کنند که هدفشان نه تبدیل کردن یک روش اشتباه به روش صحیح برای رسیدن به هدف رهایی انسان‌ها بلکه تخریب این هدف است. افراخته، شهرام، شریف واقفی، لبافی نژاد و دیگران کارنامه‌های مبارزاتی طولانی دارند. این کارنامه‌ها هم نکات درخشان و هم نکات سیاهی دارند. اما فریبکاران فقط نکات دستچین شده مطلوب برای خودشان را از این کارنامه‌ها بیرون می‌کشند و جایی که نمی‌توانند آن نکات را در کارنامه واقعی پیدا کنند، به جعل می‌پردازند. از جمله در صحنه رویارویی افراخته و لبافی نژاد بعد از دستگیریشان، افراخته طرف مقابل را بخاطر بریدن از مبارزه ملامت می‌کند! گویا افراخته هنوز به مارکسیسم اعتقاد دارد! اما در این صورت، یا حتی در صورتی که افراخته فقط وانمود می‌کرده که سر موضع‌اش است، چه دلیلی وجود داشته که ساواک آن دو را با هم روبرو کند؟ مثلاً آنها را روبرو کند تا یکی از کمتر مبارز بودن شرمنده و بیشتر مبارز شود؟!

هر چه از فیلم می‌گذرد نه تنها جوابی به این سؤال که چگونه حکومت مخالفان را به مبارزه مسلحانه برمی انگیزد (چیزی که «قهرمان» و تیمسار در ابتدای فیلم بدان اعتراف کردند) نمی‌گیریم، بلکه فیلم سعی می‌کند ما را به این نتیجه برساند که اصلاً اینطور نیست! حکومت جنایتکار مستبد تقصیری ندارد! مقصر انقلابیون سردرگم و سادیستی هستند که از جانشان سیر شده‌اند! تنها گناه ساواکی‌ها اینست که کمی خشن و تندخو هستند و اگر پلیسهای وظیفه شناس خوش اخلاق جای آنها بودند، همان رفتار آنها را با کمی تعدیل کردن خشونت و تندخویی داشتند. مثلاً صحنه بازجویی ساواکی‌ها از مجاهدین در فیلم سیانور را با صحنه بازجویی از یک جوان مزدور اسرائیل در فیلم علف‌های هرز [۴] مقایسه کنید. در هر دو زندانی هیچ حقوقی ندارد. بازجویان زندانی را بدون حضور وکیل بازجویی می‌کنند و آزادند هر بلایی که خواستند سرش بیاورند. حداکثر تفاوت بین بازجویان آن رژیم و این رژیم اینست که آن رژیمی‌ها بد دهن هستند و دست بزن دارند اما این رژیمی‌ها به تهدید، تحقیر یا کشیدن موی سر بسنده می‌کنند و این معتدل‌تر بودن هم انتخاب شخصی‌شان است که کسی آنها را مجبور بدان نکرده و ابداً بدین دلیل نیست که زندانی حقوق انسانی دارد!

واپسگرایانه ترین تفکرات سازندگان فیلم جایی آشکار می‌شوند که به موضوع رابطه زن و مرد می‌پردازند. در قسمتی که «قهرمان» با یک مرد مجاهد پشیمان در ساندویج فروشی او گفتگو می‌کند، مجاهد پشیمان توضیح می‌دهد که چگونه یک زن چریک را «دوست داشته» و برای از دست ندادن او باردارش کرده تا خانه نشینش شود و «چریک بازی» از سرش بیافتد. از قضا خود «قهرمان» هم قبل از چریک شدن آن زن، عاشقش بوده اما زن نامهربان او را رها کرده تا دنبال «چریک بازی» اش برود. زن چریک پس از مدتی برای نجات جانش به «قهرمان» پناه می‌آورد و از «چریک بازی» پشیمان می‌شود. آنگاه آن دو می‌فهمند که هنوز عاشق یکدیگرند. اما این فقط تحقیر جنس مؤنث و همچنین عشق است. یک رابطه عاشقانه چطور می‌تواند شکل بگیرد اگر فردی نه به سبک زندگی و نه به هدف زندگی فرد دیگر علاقمند نباشد؟ چه چیزی در وجود یک زن چریک هست که می‌تواند یک فارق التحصیل دانشگاه پلیس که از طریق همکاری با ساواک امرار معاش می‌کند را شیفته خود سازد؟ یا در مورد مجاهد سابقی که بعدها ساندویج فروش شده، آیا می‌توان باور کرد او که معترف است حتی در زمان آشنایی اولیه‌اش با آن زن و عضویتش در سازمان مجاهدین خلق، آرمانهای او را «چرندیات» می‌دانسته و با این هدف زن را باردار کرده که زندگی بچه را تبدیل به وسیله‌ای برای وابسته کردن و کنترل کردنش کند، علایق مشترکی با یک زن چریک داشته؟ یا برعکس، زن چریک چطور می‌تواند شیفته چنین مردانی شود؟ بالاخره آن زن حتی زمانی که چریک نشده بود اصول و اهدافی در زندگی داشت که در تعقیب آنها رو به مبارزه چریکی آورده بود. آن اصول و اهداف هیچ چیز مشترکی با اصول و اهداف کسانی که حاضر بودند به همکاری با ساواک بپردازند یا خونسردانه نظاره گر جنایات ساواک باشند نداشت. حالا اگر او بدین نتیجه رسیده که با روش مبارزه چریکی نمی‌تواند از اصولش حفاظت کند و به اهدافش برسد، می‌تواند روشش را عوض کند بدون اینکه اصول و اهدافش را تغییر دهد. اگر هم به این نتیجه رسیده که باید آن اصول و اهداف را کنار بگذارد، در این صورت شخصیت جدیدی پیدا می‌کند که متفاوت با آن چیزیست که «قهرمان» در هنگام آشنایی اولیه می‌توانست به آن علاقمند شود. پس آنها چگونه می‌توانند عاشق هم باشند؟ تنها جواب منطقی اینست که عشق در این روابط نمی‌تواند وجود داشته باشد زیرا دو طرف چنین روابطی علایق مشترک ندارند. آن مردها فقط می‌توانند زن را بخاطر بدنش، توانایی تولید مثل کردنش، خانه داری، بچه داری و کلاً همان چیزهایی بخواهند که هزاران سال است فرهنگ مردسالارانه زن را تنها با آنها ارزش گذاری می‌کند. زن هم می‌تواند آن مردها را فقط بخاطر نیاز اقتصادی و پوشش دادن ضعف‌هایش بخواهد. شخصیت‌هایی که فیلم سازان آفریده‌اند ظاهراً از زن و مرد سنتی نمونه در جمهوری اسلامی متفاوتند اما در باطن حامل عقب مانده‌ترین سنن مرد سالاری هستند.

با اینکه فیلم سعی می‌کند از لبافی نژاد و شریف واقفی قهرمان بسازد، اما قهرمان سازی در سینمای فرمایشی ایران همانقدر بچه گانه و ناشیانه است که تخریب کردن ضدقهرمانان می‌باشد. امتیازات این دو شخصیت نسبت به مارکسیست‌ها چطور نمایش داده می‌شود؟ فیلم سازان هر چقدر سعی می‌کنند، در نهایت نمی‌توانند چیزی جز ویژگیهای شخصی برای ممتاز کردن آنها نمایش دهند. گویا آنها شجاع و جوانمرد هستند اما مارکسیست‌ها نیستند. همین و بس. فیلمی که مجاهدین مارکسیست شده را بخاطر پیروی از خط مشی چریکی می‌کوبد و تحقیر می‌کند، هیچ مشکلی با چریک بودن مسلمان‌ها ندارد. با دروغی شاخدار ادعا می‌شود که شریف واقفی و لبافی نژاد می‌توانستند با اسلحه کشیدن بر روی مجاهدین مارکسیست شده جلوی کشته شدن خود را بگیرند ولی عمداً اینکار را نکردند چون بنا به گفته بازیگر شخصیت لبافی نژاد در صحنه آخرین صحبت او «وقتی تفنگ دستت می‌گیری باید بدانی که به کی نباید شلیک کنی»، اما اشاره‌ای به این نمی‌شود که شریف واقفی و همسرش زمردیان مدت کوتاهی قبل از تاریخی که فیلم بدان می‌پردازد، در شرکت جنرال الکتریک بمب گذاری کرده بودند که نتیجه‌اش کشته شدن سرایدار شرکت بود. آیا کسی که می‌داند به کی نباید شلیک کند، چنین کاری می‌کند؟ مسلماً کشتن سرایدار شرکت جنرال الکتریک و وقایعی مشابه آن که هم مسلمانان و هم مارکسیستها در آنها نقش داشتند نیز خطاهایی مهلک از جانب چریک‌ها بودند و چنین کارهایی به پیشرفت انقلاب لطمه می‌زدند. اما این برای کسانی که قصدشان جعل و تحمیق است اهمیتی ندارد. آن‌ها هر جا که منافعشان اقتضا کند از یک قتل پیراهن عثمان می‌سازند و اصلاً اشاره‌ای به قتل دیگر نمی‌کنند. آن‌ها نه تنها نمی‌خواهند دلایل وقوع این قتلها و راه جلوگیری از آنها را بیان کنند بلکه نهایت سعی‌شان را می‌کنند تا مبادا چنین چیزهایی فاش شوند.

اگر امروز با دیدی علمی و پرولتاری به وقایع آن زمان نگاه کنیم دیگر نیازی نداریم برای رسیدن به نتایج مطلوبمان به جعل تاریخ، بزرگ کردن و معصوم نشان دادن برخی شخصیت‌ها و تخریب دیگران آن هم با روش‌های ناشیانه و بچه گانه سیانور بپردازیم. جنبش‌های اجتماعی مدرن حداقل از قرن نوزدهم با پدیده تروریسم (مبارزه مسلحانه روشنفکران مستقل از توده‌ها) درگیر بوده‌اند. تروریسم نوعی از فرصت طلبی «چپ» است که علیرغم داشتن شعارها، سبک کار و اهداف اعلام شده متفاوت از فرصت طلبی راست، در تحلیل نهایی هم ریشه مشترکی با فرصت طلبی راست دارد و هم به نتایج یکسانی ختم می‌شود. لنین می‌نویسد «… اکونومیست‌ها و تروریست‌های کنونی یک ریشه مشترک دارند و آن سرفرود آوردن در برابر جریان خود به خودی است … در نظر اول این ادعای ما ممکن است تناقض گویی جلوه کند زیرا ظاهراً تفاوت بین کسانی که روی «مبارزه عادی روزمره» اصرار می‌ورزند و آنهایی که افراد جداگانه را به فداکارانه‌ترین مبارزه‌ها دعوت می‌نمایند، بسیار است. ولی این تناقض گویی نیست. اکونومیست‌ها و تروریست‌ها در مقابل قطب‌های مختلف جریان خود به خودی سر فرود می‌آورند: اکونومیست‌ها در مقابل جریان خود به خودی «نهضت صد درصد کارگری» و تروریست‌ها در مقابل جریان خود به خودی خشم و غضب فوق العاده آتشین روشنفکرانی که نمی‌توانند یا امکان ندارند فعالیت انقلابی را با نهضت کارگری در یک واحد کل به هم بپیوندند. کسی که ایمانش از این امکان سلب شده یا هرگز به آن ایمان نداشته است، حقیقتاً برایش دشوار است به جز ترور راه چاره دیگری برای اطفاء احساسات خشم آگین و انرژی انقلابی خویش بیابد.»[۵] بر این اساس می‌توانیم بگوییم که مجاهدین مارکسیست شده در زمان انشعاب و بعد از آن، تا زمانی که خط مشی چریکی را کنار گذاشتند، فقط در ذهن خود مارکسیست بودند؛ آن‌ها عملاً هنوز از همان ایدئولوژی خرده بورژوایی پیروی می‌کردند که مجاهدین مسلمان علناً پیرو آن بودند. آن‌ها نمی‌توانستند «فعالیت انقلابی را با نهضت کارگری در یک واحد کل به هم بپیوندند»، عملشان انقلابیون را از نهضت کارگری و دیگر نهضت‌های اجتماعی مترقی دور می‌کرد. حالا اگر چنین افرادی با برداشتن هر گام در مسیری اشتباه، به نتایج فاجعه باری برسند جای هیچ تعجبی نیست. در اینجا ویژگیهای شخصی مثبت اعضای سازمانهای چریکی تا آنجا می‌توانند مفید واقع شوند که در خدمت برون رفت از وضع موجود و نفی خط مشی چریکی در جهت پیوند خوردن با جنبشهای اجتماعی قرار گیرند. شجاع و جوانمرد بودن چه فایده‌ای دارد اگر شخص خود و سازمانش را با کارهایی مثل کشتن سرایدار فلان شرکت مشغول کند، نیروهای انقلابی را به بیراهه برد و بدین سان عملاً به یک حکومت مستبد، وابسته و جنایتکار کمک کند؟ از طرف دیگر، حتی اگر برای سهولت کار فرض را بر این بگذاریم که تمام ادعاهای فیلم سیانور درباره صفات بد مجاهدین مارکسیست شده درست هستند، آیا می‌توانیم بی تفاوت از کنار این حقیقت بگذریم که همان «شهرام قمپز» خبیث، مدتی بعد از جنایاتش اعتراف کرد که مرتکب اشتباهی عظیم شده، مسئولیتش را پذیرفت و از پیشگامان تصحیح خط مشی سازمان بود؟ و آیا تغییر ایدئولوژی سازمان که کنار گذاشتن اصول جزمی مذهبی، تلاش برای رسیدن به یک جهان بینی علمی و توانایی انتقاد از خود نتایجش بودند، در این تغییر «شهرام قمپز» و سازمان بی تأثیر بودند؟ آن مجاهدینی که مسلمان ماندند چه کردند؟ در سال ۱۳۶۰ دوباره و به شکلی فاجعه آمیز رو به خط مشی چریکی آوردند، نوکر صدام شدند و امروز فرقه‌ای اردوگاه نشین هستند که «افتخار» شان تعریف و تمجید مقامات عربستان سعودی از فرقه‌شان است. اسلام گرایان پیرو خمینی چطور؟ آن‌ها در جنایت و فساد از رژیم پهلوی هم سبقت گرفتند، هم فکران لبافی نژاد و شریف واقفی مثل سعادتی و خیابانی را کشتند و گورهای دسته جمعی را از اجسادشان انباشتند.

این را هم اضافه کنم که تلاش حاکمان جمهوری اسلامی برای پیراهن عثمان ساختن از ماجرای قتل لبافی نژاد و شریف واقفی فقط نشان دهنده ریاکاری‌شان است. اگر آنها آن زمان کشته نمی‌شدند بعدها جمهوری اسلامی می‌کشتشان. اما حاکمان جنایتکاری که تقی شهرام را در دادگاهی فرمایشی و نمایشی با آن بهانه اعدام کردند تا بین نیروهای انقلابی اختلاف بیاندازند و زمینه را برای حذف همه نیروهای ترقی خواه فراهم کنند، خودشان لبافی نژادها و شریف واقفی‌های بسیار بیشتری را کشتند. و از آن مهم‌تر اینکه تصیفه های سازمان مجاهدین در زمانی انجام شدند که آن سازمان مشغول عملیات چریکی بود، امکان بحث آزاد و مبارزه سیاسی مسالمت آمیز وجود نداشت و خود تصفیه‌ها هم اساساً بخاطر اعتقادات انجام نشدند بلکه بدین دلیل بودند که افرادی قصد تخریب سازمان چریکی را داشتند. در آن مقطع زمانی اگر یک مارکسیست هم می‌خواست که با تصاحب امکانات سازمان انشعاب ایجاد کند، یا این کار قبل از تغییرات ایدئولوژیک توسط یک مجاهد مسلمان انجام می‌شد، او به همان شکل تصفیه می‌شد و نمی‌توان انتظار دیگری داشت زیرا اینها ملزومات خط مشی چریکی هستند. اما کشتارهای جمهوری اسلامی زمانی انجام شدند که در نتیجه قیام مردم و سرنگونی حکومت پهلوی، آزادی سیاسی حداقل تا حدودی به دست آمده بود، اما این آزادی برای حاکمان جدید غیرقابل تحمل بود. اسلامگرایان حاکم با اینکه امکان مبارزه سیاسی مسالمت آمیز با مخالفانشان را داشتند و علیرغم اینکه قبل از به قدرت رسیدن وعده داده بودند «مارکسیست‌ها در بیان مطالب خود آزاد خواهند بود»[۶]، رو به حذف فیزیکی همه مخالفین مذهبی و غیرمذهبی آوردند زیرا خودشان بهتر از هر کس می‌دانستند هیچ راه حلی برای مشکلات جامعه ایران ندارند و تنها با مشت آهنین می‌توانند مردم را حداقل برای مدتی ساکت نگه دارند. هنگام کشتارهای تابستان ۱۳۶۷ زندانیان نه بخاطر اعمال بلکه بخاطر اعتقاداتشان کشته شدند. اگر غیر از این بود چرا کیانوری که خودش پس از آزادی از زندان و بدون اینکه تحت فشار باشد اعتراف کرد اطلاعات نظامی ایران را به شوروی می‌داده، اعدام نشد ولی فردی مثل پورهرمزان که فقط مترجم آثار کلاسیک بود و پس از قیام افسران خراسان (۱۳۲۴) هیچ فعالیت سیاسی قابل توجهی نداشت اعدام شد؟

برگردیم به «قهرمان» فیلم، سبک زندگی و آرمانهایش که او را «قهرمان» حاکمان امروزی می‌کنند. صحنه‌ای در اوایل فیلم هست که شاید در نگاه اول جلب توجه نکند و سازندگان فیلم هم بدون توجه به اهمیتش آن را در فیلم گنجانده باشند، اما ناخواسته پیامی مهم را می‌رساند. این صحنه ایست که در آن «قهرمان» جوان از جانب ساواکی کهنه کار مأمور می‌شود لنگ را از صندوق عقب ماشینش برداشته و شیشه‌های ماشینش را پاک کند. «قهرمان» هم بدون درنگ و اعتراض اطاعت می‌کند. با گذشت زمان فیلم بیننده انتظار دارد بالاخره در جایی مشخص شود که «قهرمان» دلیل موجهی برای این کار داشته، مثلاً می‌خواسته وانمود کند آدمی سر به زیر و مطیع است تا بتواند به درون ساواک نفوذ کند و پس از آن ضربه‌ای کاری به ساواک زند، یا حداقل پس از مدتی متوجه شود که تحقیر شدن شایسته او نیست، جنایاتی که از همکارانش می‌بیند چشمش را باز کند و علیه سیستم حاکم طغیان نماید. ولی خبری نمی‌شود. او هیچ تمایلی به این کار ندارد. در آخر فیلم هم که می‌خواهد به همراه زن چریک پشیمان شده روی تقی شهرام اسلحه بکشد ولی متوجه می‌شود که اشتباهاً به روی ساواکی کهنه کار اسلحه کشیده، فوراً اسلحه‌اش را پایین می‌آورد. این است «قهرمان» سینمای جمهوری اسلامی و الگویی که حاکمان پیش روی جوانان و مردم تحت ستم می‌گذارند. دلیل هم دارد. آن زمانی که حاکمان نیاز داشتند برای فریب مردم وانمود کنند انقلابی هستند یا سعی می‌کردند شهید پروری را تبلیغ کنند تا کودکان و نوجوانان حاضر شوند نارنجک به خود ببندند و زیر تانک روند تا جنگی ارتجاعی و جنایتکارانه ادامه یابد، مدت‌هاست گذشته است. امروز حاکمان نیاز دارند خودخواهی، مقام پرستی و پول پرستی را تبلیغ کنند تا مردم به زندگی تحقیرآمیز غیرانسانی راضی شوند و دیگر کسی حاضر نشود در راه جهانی بهتر فداکاری کند. پیام واقعی فیلم تحقیر فداکاری کردن برای رهایی از ظلم و تبلیغ کنار آمدن با ظالم است.

چیزی که ارزش نشان داده می‌شود سبک زندگی «قهرمان» و معشوقه‌اش قبل از چریک شدن زن است. آنطور که در تیتراژ پایان فیلم نشان داده می‌شود، آن‌ها به سینما می‌رفتند، همیشه خندان بودند و اصلاً کاری به سیاست نداشتند. مشکل از جایی آغاز شد که مبارزه آغاز شد، آن هم نه مبارزه‌ای صرفاً سیاسی بلکه مبارزه‌ای با تمام سنن و ارزشهای دنیای کهن. زن مبارز نخواست زندگی‌اش را وفق همسر و مادر بودن کند، بخصوص نمی‌خواست همسر افرادی باشد که علاقه‌ای به آرمانهایش ندارند و نمی‌خواست بچه‌اش در جهانی ظالمانه متولد شود و فقط وسیله‌ای در دست شوهرش باشد. اما در پایان فیلم او متأسف است که چرا چنین کرده، با ظاهری مفلوک و افسرده در بیرون ساندویج فروشی به انتظار می‌نشیند تا شاید پدر «نمونه» و «فداکار» بچه‌اش که هدفش از بچه دار شدن خانه نشین کردن زنش بوده، به او اجازه ملاقت با دخترش را بدهد، در نهایت هم که نمی‌تواند اجازه بگیرد، تسلیم می‌شود و می‌رود. می‌گوید «ما حالمان بد است» که البته بدین معناست که ما مشکل روانی داریم، اگر غیر از این بود مبارزه نمی‌کردیم و به این وضع نمی‌افتادیم؛ امروز خندان بودیم، سینما می‌رفتیم، همسرداری، خانه داری و بچه داری می‌کردیم؛ این که بدین وضع افتاده‌ایم تقصیر تقی شهرام مارکسیست است، پس برویم به روی او اسلحه بکشیم، ریشه شر را بکنیم و بعد دنبال آن چیزهایی که او ما را از آنها محروم کرد برویم! البته معلوم نیست چطور آن زمان که چریکها هنوز مسلمان بودند اینقدر مفلوک و افسرده نبودند، حالشان بد نبود و می‌توانستند هم چریک باشند، هم به سینما بروند و هم همسرداری، خانه داری و بچه داری کنند!

این است محصول سینمای فرمایشی‌ای که اختیارش در دست حاکمان فاسد و جنایتکار است. نه تنها نمی‌توان از چنین سینمایی انتظار داشت در خدمت منافع واپسگرایانه حاکمان کار نکند، بلکه حتی نمی‌توان انتظار داشت این سینما حداقلهای اخلاق و سبک کار حرفه‌ای سینمای بورژوایی در کشورهای پیشرفته جهان را رعایت کند، زیرا در کشورهای سرمایه داری پیشرفته دمکراسی بورژوایی حاکم شده اما در ایران حاکمان به شیوه قرون وسطایی حکم می رانند. اگر دمکراسی بورژوایی سعی می‌کند با برابری حقوقی شهروندان، آزادی‌های بورژوا – دمکراتیک و اعطای امتیازات کوچک به طبقات استثمار شونده، مردم تحت ستم را از دست زدن به اساس جامعه طبقاتی بازدارد، حاکمان در حکومت عقب مانده ایران چاره‌ای جز این ندارند که به ارزشها و روشهای قرون وسطایی متوسل شوند. آثار فرهنگی (یا بهتر است گفته شود ضد فرهنگی) نظیر فیلم سیانور، در یک جامعه دمکراتیک فقط می‌توانند نمونه خوبی برای آشنایی با یک سینمای فرمایشی ارائه دهند که هدفش توجیه فساد و جنایت و تبلیغ تحمل کردن آنهاست.

جواد راستی پور

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۶

توضیحات

۱- لنین، «ارزیابی انقلاب روسیه»، آوریل ۱۹۰۸.

۲- وحید افراخته (۱۳۵۴ – ۱۳۲۹) در دنیای واقعی یکی از مجاهدین مارکسیست بود که در تصفیه‌های درونی مجاهدین نقش داشت و بعدها زیر شکنجه‌های ساواک شکست و به همکاری با رژیم پرداخت اما علیرغم این همکاری اعدام شد.

۳- برای اطلاعات بیشتر در این باره به مقاله «وحید افراخته، تراژدی یک انسان» به قلم بهروز جلیلیان مراجعه نمایید.

۴- «علف‌های هرز»، محصول ۱۳۷۹، یک فیلم اکشن بی مایه است که در آن سربازان گمنام امام زمان توطئه خبیثانه اسرائیل را ناکام می‌گذارند!

۵- لنین، «چه باید کرد؟»، ۱۹۰۲.

۶- مصاحبه خمینی با لوموند، ۶ مه ۱۹۷۸.

POST A COMMENT.